چرا من اینطوری (بی احساس) شدم؟!
سلام
من پسری 27 ساله هستم. قبلا خیلی با احساس بودم. اعتماد و علاقه زیادی به اطرافیان داشتم و خودخواه نبودم ولی الان خیلی از این احساسات خوب خودم رو از داده ام.
موضوع از اینجا شروع شد که حدود 6 سال پیش من به خواستگاری دختری از فامیل رفتم و خیلی اونو دوست داشتم که پس از چند ماه نامزدی به من گفت که از ابتدا هیچ علاقه ای به من نداشته. بعدا متوجه شدم در حالی که من به چشم همسرم به ایشان نگاه میکردم، ایشان مرتبا در جمع اقوام اصرار داشته که هیچ علاقه ای به من نداره. شکست عشقی خودش به تنهایی خیلی برام سنگین بود. خیلی دوست داشتم که کسی رو پیدا کنم که منو درک کنه و بتونم باهاش درد دل کنم. هیچ کس رو به خودم از خانواده و اقوام نزدیکتر نمی دونستم و فکر می کردم که اونا منو درک میکنن و برای احساسات من ارزش قائل هستند اما وقتی متوجه شدم در تمام این مدت اونا عدم علاقه نامزدم رو می دونستن و به من چیزی نگفتند و همینطور نوع برخورد خانوادم با من بعد از به هم خوردن نامزدی من رو به این نتیجه رسوند که هیچکس اونطوری که فکر می کردم من رو دوست نداره. اینقدر دلم هم از اون دختر و هم از خانواده و اقوام شکسته بود که دوست داشتم بمیرم و فقط این احساسات منفی خودم رو پنهان می کردم و به صورت ظاهری وضعیت خودم رو عادی نشون میدادم.
الان خیلی نسبت به قبل بهتر شده ام و اون قضیه رو تقریبا فراموش کرده ام اما هیچ وقت نتونستم احساسی رو که قبل از اون قضیه داشتم رو دوباره بدست بیارم. نمی تونم خانواده خودم و اقوام رو دوست داشته باشم. دوست صمیمی ندارم. احساس تنهایی می کنم. به ازدواج علاقه ندارم و ... . درکل می تونم بگم که بی احساسسس شدم و زندگیم کاملا مکانیکی شده و این خیلی اذیتم می کنه. دلم پره و دوست دارم کسی باشه که با من همدردی کنه ولی کسی نیست.
خیلی از انسانها شکست عشقی رو تجربه کردند و به زندگی برگشتند. چرا من نمی تونم به زندگی برگردم؟ چرا من اینطوری شدم؟