-
یک سال دعوا!!!
سلام
من اولین باره تو این سایت تاپیک میزارم و مشکلاتمو بیان می کنم.امیدوارم بتونم از راهنماییتون استفاده کنم.
من 27 سالمه و شوهرم 30 سالشه.یک ساله ازدواج کردیمو زیر یک سقف زندگی می کنیم ولی تو اینمدت همش با هم دعوا داشتیم و این اواخر هم که دیگه به بدترین شکل ممکن با هم دعوا می کنیمو درگیر میشیم.
شوهرم یه جورایی رفیق بازه.تاوقته آزاد گیر میاره میره پیشه دوستاش.جمعه که میشه صبحانشو میخوره لباس میپوشه که بره.تو این مدت هم دو شب اصلا خونه نیومد یعنی گوشیشو خاموش کرد صبح اومد خونه.
اگه بخواد خیلی مهربون باشه باهام جمعه که میشه می خواد بره میگه مثلا میرم ساعت فلان میام دنبالت بریم بیرون(یعنی باید کل روزجمعه رو من تنها تو خونه باشم که شب آقا تشریف بیارن منو مثل بچه ها ببرن بیرون!)
علاوه بر این اخلاقشم خیلی بده.مشکل مالی داریم ولی همش سر من غر میزنه.انگار مقصر منم.من تو زندگی همه چیو تحمل میکنموو مدارا می کنم ولی اون میاد با من بد اخلاقی میکنه که چرا پول ندارم و ...
البته داستان زندگی ما از اول خیلی طولانیه.پدر و مادرم از اول به ما کمک مالی کردن تا بتونیم ازدواج کنیم(مثلا پول رهن خونمونو اونا دادن) خیلی هوامونو داشتن ولی شوهرم هر روز به جای قدرشناسی پرتوقع تر میشه و اگه از اونا کمک بخواد اونا کمک نکنن میاد میگه من چقد بدبختم که پول ندارم و این کارو می کنم و اون کارو می کنم.ولی همش در حد شعاره.کلا آدم تن پروریه!پدرم براش مغازه و دستگاه گرفت که پیش خودش کار کنه ولی همش به یه بهونه ای نمیره سر کار. همه ی اینا در حایه که پدر و مادر خودش هیچ جوره حمایتش نکردن و نمی کنن ولی بازم پدر و مادر خودش به پدر و مادر ارجعیت دارن واسش.
با همه ی این مشکلات که اگه بخوام بگم خیلی زیاد میشه بی توجهیش به من و خواسته هام و وظایفش به عنوان یه مرد و اخلاق بدش زندگیمو جهنم کرده.
آدم بد دهنیه.یعنی داره تلویزیون هم نگاه میکنه و راجع به چیزی صحبت میکنه فحش میده به همه.وقتی دعوامون میشه به من بد و بیراه میگه منم بهش میگم.اونوقت به من میگه چرا فحش میدی ؟حتی تازگیا دست هم روم بلند میکنه میاد دستامو میپیچونه و..... طوری که همش قسمتهایی از بدنم کبود میشه.
سر هر چیزه بی ارزشی باهام دعوا میکنه و انگار دوس داره که منو عصبی کنه.هر چه قدر مقاومت میکنم آخرش یه جا کم میارمو کنترمو از دست میدم.اونوقت دیگه هر چی می تونم بهش بد و بیراه میگم
دو هفته پیش 5 شنبه از صبح رفت بیرون تا شب و گوشیشوخاموش کرد وقتی اومد گفت با دوستام لواسون بودم و ... هر چی گفتم چرا گوشیتو خاموش کردی فقط نگام میکردو حرفی واسه گفتن نداشت.منم دیگه هیچی نگفتم و باهاش حرفم نمی زدم وخیلی خیلی ناراحت بودم چون روزش خیلی نگران شده بودم ولی خودش میومد میگفت که خودم مقصرم میدونم واین آخرین باره(حرفا و قولای همیشگی)واسه همین واسمهیچ ارزشی نداشت چون همیشههمین حرفارو میشنیدم ولیتو عمل همون آدم بود. فردا صبح بازم من باهاش صحبت نمی کردم که مدام میگفت از این به بعد من باهات میام خونه مامانت و با هم برمیگردیمو هر جا تو بگی با هم میریم.منم به خاطر اینکه موضوع کش پیدا نکنه ظهر زنگزدم به مادرم که ما برایناهار میاییم اونجا.تلفن رو قطع کردمدیدم میگه برای چی زنگ زدی من نمیام.منم بهش یادآوری کردمکه دیدی توحتی نمیتونی 1 روز پای حرفا و قولات بمونی وچرا الکی میگی بریم اونجا و دعوامون شد.
گفتم که تا حرفمون میشه میاد میگهباید دوباره بزنمت سیاه و کبودت کنم و بعدش...
منم که خیلی ناراحت بودم و درحاله گریهکردن بودم رفتم خونه مادرش و وقتی آروم شدم براش همه چیزو تعریف کردم ولی انگار این خانواده یکم وجدانو عاطفه ندارن باحالی بد تر ازاومدنم برگشتم خونه خودمو وسایلمو جمع کردم کهخونه و ترک کنم وبرم خونه پدرم که نذاشت.فردا شب هم دوباره دعوامون شد هویج رو به طرز وحشیانه ای پرت کرد طرفم که دستم بعد از 2 هفته هنوزم سیاهه.تنها چیزی که تو این دوروز جیغ میزدم و میگفتم که تو یه حیوون وحشی ای و انسانیت نداری.اونشب اینقدحالم بد بود که ساعتها به دونه صدا هق هق میکردو گریه می کردمکه خودش دلش سوخت و اومد نوازشم می کردو عذر خواهی میکرد.
تو اون هفته با قلب پر آشوبم باهاشخوب رفتار می کردمو هیچ بی احترامی بهش نکردم ولی خودش می دونست سردمو و دلگیر.
جمعه دوباره رسید صبحش گفت املت بخوریم درست کردم خوردیم و گفت بعد از ظهر کجا بریم گفتم بریم خرید که گفت حوصله ندارم!گفتم بریم خونه دختر عموم گفت بریم اونجا بشینیم چیکار کنیم،خلاصه بهانه آورد واسه همه چی.گفت میرم خونه مادرم سر بزنم (چون میدونست من ازشون دلگیرم اصلا به من نگفت که تو هم بیا)یه سرزدن سادهدیدم 3 ساعت طول کشید بعد از 2 یا 3 ساعت زنگ زذم که چرانیومدی گفت اینجام 1 ساعت دیگه میام.بعد از 1 ساعت بازم نیومدزنگ زدم دیدم میگه اومدم پیشه دوستم منم اعصبانی شدم کهبازم نذاشتی 1 هفته بگذری بازم رفتی پیش دوستات و اینکه به من دروغ گفتی و الان باید برگردی خونه.وقتی اومد با من حرف نزد.دوباره زنگ زد به مادرش که یه سر میام اونجا !دوباره پا شد رفت بعد از 1/30 زنگ زدم ریجکت کرد دوباره زنگ زدم گوشیو برداشت با عصبانیت که چرا زنگ میزنی.منم گوشیروقطع کردمو چیزی نگفتم.
وقتی اومدخونه بدون اینکه من چیزی بگم شروع کرد داد و بیداد که ازجونم چی می خوای؟برو خونه مادرت طلاقتم بگیر راحتم کن و...
منم اون شب خونرو ترک کردم لان 1هفته شده.تو این 1 هفته دلم خیلی میگیره ولی احساسه آرامش میکنم .تنها دغدغم اینه که آخر وعاقبتم چی میشه وگرنه دلم نمی خواد برگردم با اون آدم زیر یه سقف چون دیگه روحی وجسمی کشش ندارم
اونم تو این هفته به جز روز اول که زنگ زد بهم که چرا رفتی سر کار مگه دیشب نگفتم نرو. الان میام محل کارت آبروتو میبرم.منم زنگ زدم به مادرم که بهش بگو مزاحم من نشه اینجا و پیشه همکارام آبروم میره دیگه ازش خبری نشد
-
سلام ابری!
من چون می دونم حالت بده (از نوشتهات معلومه بهم ریخته ای).....اومدم جواب بدم بدونی الان تالار خلوته وگرنه میان کمک دوستان.
منم خودم هم مجردم هم واقعا تو بگو یه ذره از این مسایل سر در بیارم که نیارم!!!!!!
فقط می تونم برات دعا.
ایشالا خدا صبر و ارامش بهت بده.
-
همسرتون تمايلي به ازدواج داشتن؟
چطور باهم آشنا شديد؟
مدت زمان آشنايي چقدر بود؟ چند ماه ؟
-
سلام دوست خوبم
اىا همسرت نکات مثبتى داره که باعث بشه با اون زندگى کنى؟
با توجه به متنى که نوشتى همسرت زىاد بىرون مىره ىک کمى بهش بىشتر توجه کن سعى کن کنار تو بىشتر بهش خوش بگذره مىتونى براى اىنکه از دوستاش فاصله بگىره روزهاى تعطىل باهم خومه ى مادر همسرت برىن تا کمکم از دوستاش فاصله بگىره بعد تز اىن مىتونى به تفرىح دو نفرتون فکر کنى.
لطفا وقتى بىرونه اىنقدر براش زنگ نزن که باعث دعوا وفحاشى بشه فقط با ىه جمله که خىلى نگرانت بودم تمومش کن.امىدوارم دوستان راهنماىى بهترى بکنن
-
با مشاور و اطرافیان صحبت کنید
نتونید بهتر شید به نظر من زندگی تلخ رو نباید ادامه داد
الان قطع کنید بهتر از 5 سال بعده که کوه هایی جلوتون بسازید
به نظر من مدت زیاد از همدیگه دور باشید بعدش ببنید نظرش نسبت به شما چیه
البته این جدایی توافقی باشه. نه احباری
-
ما 2 سال با هم دوست بودیم
تو دوران دوستی من ازش خیانت دیدم بعد از اون سعی کردم فراموشش کنم و برای این کار حتی شماره موبایلمو عوض کردم و این موضوع 9 ماه طول کشید تو این مدت با اینکه شماره موبایلمو نداشت اما مدام زنگ میزد خونه و محل کارم یا حتی پا میشد میومد جلوی در خونه یا شرکت که با هام حرف بزنه.
مدام میگفت مادرم می خواد بیاد خونتون برای آشنایی و... که بالاخره بعد از 9 ماه مادرش اومد و ما بعد از اون نامزد کردیم.حتی من بعد از نامزدی شماره جدیدمو بهش دادم
هیچ جا جرات نکردم اینو بپم ولی کور کورانه ازدواج کردم اصلا به هیچ چیز فکر نکردم الانم دارم تاوانشو میدم
-
سلام ابر بارانی به همدردی خوش امدید. همسرتون با اینکه 30 سالشه ولی هنوز امادگی ازدواج رو نداشته . اون هنوز توی دنیای مجردیش سیر میکنه . و نمیتونه تعهدات زندگی متاهلی رو بپذیره . کمک شما و خانواده ات به ایشون هم کار رو بدتر کرده . یکی از دوستان منم مشکل شما رو داشت هم با خانواده همسرش مشکل داشت هم با دوستان همسرش . بهش گفتم شما دوتا مشکل رو یکجا نمیتونی حلش کنی برای اینکه همسرت رو بتونی از دوستاش جدا کنی و مسئولیتهاش رو بهش بفهمونی باید با خانواده اش مشکلت رو حل کنی . تا بتونی اونها رو با خودت همراه کنی .
-
من همه جوره باهاش راه اومدم .یه زمانی بهش زیاد زنگ میزدم ولی الان میره بیررون اکثرا تا کار نداشته باشم اصلا زنگ نمی زنم فقطم به خاطر اینکه اعصابم راحت باشه
همه ی این کارهارو هم کردم
مثلا میگم جمعه ناهار بریم خونه مادرت میریم اما بعد از اینکه ناهار می خوره میگه تو اینجا بمون من میرم بیرون غروب میام مثلا دنبالت
بهش میگم بریم خونه فامیلات میگه نه!وقتی میگه نه می فهمم جای دیگه می خواد بره
من خیلی به خانوادم وابستگی دارم .پارسال بعد از ازدواجم خیلی برام سخت بود که از اونا جدا شدم .یکی دو ماه بعد از عروسی مادرم به خاطر بیماریه برادرم مجبور شد بره یه شهره دیگه و نبود ولی حتی تو اون شرایطم هوای منو نداشت .توی خونه ای که هنوز بهش عادت نکردم و میدونم خانوادم مشکل دارن و حتی نمی تونم ببینمشون کسی که با هزار امید خونش کنارت نیست و فقط به فکر خودشه
-
من آقایی رو میشناسم که دقیقا مثل همسر شما رفیق باز هستن ... دروغ ها و قولهایی که الان شما گفتی برای من کاملا تکراریه ... شاید باورت نشه اما این آقا بعد 10 سال زندگی مشترک هنوزم با همون سیستم زندگی میکنه ... فرقش با همسر شما اینه که اون توی 23 سالگی ازدواج کرده بود و کارهاش تا حدودی توجیه پذیر بود (البته رفیق بازی توجیه پذیر نیست من فقط حرف روانشناس ها رو تکرار کردم در مورد اینکه متاهلی توی سن پائین باعث رفیق بازی در مرد میشه )
این روند اونقده باعث عذاب زنش شد که از هم بعد 10 سال جدا شدن اونم با وجود یک بچه ... جالبه که زنه هم حس شما رو داشت مثلا میگفت از نبودنش اصلا ناراحت نیستم یا اینکه احساس آرامش دارم الان که خونه پدرم هستم و تنها دلتنگیش فرزندش بود ... از من به شما نصیحت بهتره الان که دلبستگی کمتری داری و فرزندی هم ندارین تصمیمت رو بگیری ... توقع نداشته باش بعد 5 سال زندگی مثلا به یکباره تغییر کنه ... اینجور ادمها اصلا تغییر پذیر نیستن اونم توی سن 30 سالگی:81: ممکنه بعد چند سال حتی خدایی نکرده به حدی برسی که به همسرت خیانت کنی ... پس بهتره الان وضعیت خودت رو بسنجی و تصمیمت رو بگیری
برات آرزوی موفقیت میکنم
-
من هم با نظر شما موافقم .میدونم که فوق العاده آدم بی مسئولیتیه.دروغ زیاد میگه حتی تو مسائیل بی ارزش.
مثلا منزل مادرم که هستیم و قراره برای کسی کاری انجام بده یا قرار داره باهاش.طرف مقابل که بهش زنگ میزنه به دروغ میگه من راه افتادم یا اون کارو برات انجام دادم در حالی که پیش ما نشسته.
من با خانوادش مشکل آنچنانی ندارم.کلا ازشون خوشم نمی یاد ولی بهشون تا حالا بی احترامی نکردم . از خیلی مسائل ازشون شاکیم ولی سعی میکنم اعمیت ندم یعنی خودمم همون قدری که اونا برام ارزش قائلند ارزش قائل بشم.
خانوادش ی خیلی وقتا تا میفهمن ما حرفمون شده بدونه اینکه موضوع رو بپرسن یا بدونن به شوهرم میگن ما تو رو میشناسیم هر چی شده مقصر تویی ولی کلا ادمای بی خیالین.تا همین حد نظر میدنو به پسرشون تذکر میدن.جدی که از شوهرم پیششون گله کنم هیچی نمی گنو و کاری نمی کنن.
مادر شوهرم زن خاصیه مثل پسرش همش به فکر گشتنه اونم تنهایی بدونه خانواده
مدام شوهرشو تنها میزاره و میره مسافرت.حتی اگه شوهرش مریض باشه و تو خونه بازم براش اهمیت نداره.حتی چند بار نمیدونم حالت تمسخر بود!انتقاد بود یا هر چیزه دیگه ای در مورد مادر من میگفت:مادرش بدونه پدرش هیجا نمیره و همش با هم میرن و باید یه کاری کنیم که با ما بیاد مسافرت بیخیاله اونا بشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
یه سوااااااااااااااااااااااا اااااال؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟
شوهرم امروز چند بار بهم زنگ زد جواب ندادم.باید چیکار کنم؟؟؟؟