كم مشكل داشتم ي داماد پولدار هم نصيبمون شد!
[]قصه من 4 سال پيش شروع شد،من از اون دخترايي بودم كه هيچ اعتقادي به دوستي نداشتم الانم ندارم، آشنايمون تو شرايطي بود كه از لحاظ روحي اوضاع خوبي نداشتم،از ي طرف اختلافات خانوادگي و بيكاري پدرم از طرف ديگه ابراز علاقه پسرداييم به همراه اصرارهاي فاميل مبني براينكه پسر خوبيه وعدم علاقه من به اون و عشق يطرفه و ديوانه وارش،اجبار فاميل به كوتاه اومدن دربرابر پسردائيم بخاطر امتحان كنكور و علارغم علم به منفي بودن جواب من،قبول نشدنم در كنكور و به دنبال كار رفتن باعث آشنايم با پسري شاد و سرزنده شد،آشنايي كه فقط بصورت تلفني بود ولي كمكم كرد كه روحيه ام رو بدست بيارم و دوباره براي كنكور خودم رو آماده كنم.بعد از چند ماه رابطه تلفنيمون رو قطع كرديم من سعي كردم پسردائيم رو بپذيرم همه سعيم كردم ولي نشد،تنها چيزي كه علاقه بيش از حدش برام داشت زجر كشيدن و آزرده شدن بود روزي كه قراربود انگشتر بيارن ديدم اصلاً نمي تونم دوسش داشته باشم،شايد ي دفعه اي بهم زدن همه چي باعث رفتار بد پسردايئم شد،من خورد شدم به خاطر كنكورش علارغم ميل خودم اين چندماه تحملش كرده بودم (چند ماه بعد اين كه دانشگاه قبول شديم ديگه بهانه اي براي ادامه دادن نديدم و جواب اولم رو بازم بش دادم) ولي بد جوابم رو دادن مخصوصاً دائيم،اينبار واقعاً افسرده شدم وقتي پسردائيم اومد جلوي دانشگاهمون و اون برخورد اتفاق افتاد تقريباً 1 ماه مي شد كه پدرم ما رو ترك كرده بود،با وجود اينكه . . . من دوسش داشتم ولي . . . .
دانشگاه كه قبول شدم با پويا تماس گرفتم و براي اولين بار همديگرو ديديم تا خرداد سال 84 كه رفت سربازي خيلي دير به دير همديگر ميديدم و جز اينكه لحظات آرومي رو كنارش داشته باشم هيچ حسي بهش نداشتم،من به همه مردا بي اعتماد بودم. كمكم كرد پسردائيم رو ببخشم ازم خواست كه حتي براش دعا كنم كه خوشبخت بشه،اينكار رو كردم و به آرامش رسيدم ديگه حضورش توي جمع فاميل برام آزاردهنده نبود.از دوستاي دانشگاهم خواسته بود كه هوام رو داشته باشن، من فكر مي كردم وقتي بره سربازي فراموشش مي كنم ولي نشد توي اون 2 سال بهم نزديكتر شديم و براي زندگيمون نقشه كشيديم.بعد از سربازي دنبال كار رفت و الان 1 سال كه مشغول، خانواده ام از اول تو جريان اين آشنايي بودن ولي ايشون رو نپذيرفتن،ازمن خواستن رابطه ام رو قطع كنم،دليل قابل قبولي برام نمي ارن.خانواده پويا موافق اين وصلت اند و به گفته خودش دوستم هم دارن،چرا كه آشنايي با من رو علت تغيير رفتار پسرشون مي دونن.خانواده اش تغريباً سنتي اند ولي حتي پدرش از وجود من ناراحت كه نيست عيدي هم برام گرفت،اينو بگم كه اوايل آشنايمون پويا با پدرش اختلاف داشت،لجبازي مي كرد،شايدم دوست داشت تيپ جونهاي امروزي باشه و پدرش اينو قبول نمي كرد،ولي بعد همه دوستاش رو(كه زياد هم نبودن)كنار گذاشت،لباس پوشيدنش عوض شد،سربازي رفت و به دنبال كار بود، ولي خانواده من قبول نميكنن كه تغييرات رفتاري و اخلاقي من به خاطر همين آدم.
خيلي درازه گويي شد ببخشيد تا اينجا اگه نظري دارين بديد ممنون مي شم، قصه دل پر درد من خيلي زياد تو اين سالا اولين باري كه دارم بازگوش مي كنم اونم به خاطر اينكه از آدمهاي اين سايت خوشم اومد و احساس كردم بعضاً نظراي خوبي مي دن.
بازم ازتون ممنونم تنهام نذارين دوستاي خوبم
RE: كم مشكل داشتم ي داماد پولدار هم نصيبمون شد!
سلام
شما از این داماد پولدار حرفی نزدی منظورت کیه کلا مشکلتو جم بندی نکردی
RE: كم مشكل داشتم ي داماد پولدار هم نصيبمون شد!
عذر می خواهم اما عنوان موضوع چه ربطی به مطالب مطرحه داشت؟؟؟ داماد پولدار کیه؟ کلاً قضیه از چه قراره؟ در ضمن شما در متن ارسالی پرسش خاصی که دغدغه ی اصلیتون را نشان دهد مطرح نکردید.
RE: كم مشكل داشتم ي داماد پولدار هم نصيبمون شد!
[/size]سلام
اين روزا اتفاقاي عجيبي برام پيش مياد انقدر سردرگم هستم كه نتونستم جوابتون رو زود بدم ببخشيد.
من كه نگفتم اين همه مشكلم اين تازه مقدمه اش بود و همه چيزايي كه تعريف كردم مربوط به 2 يا 3 سال پيش.برمن ببخشيد كه شديداً وسواس فكري دارم بايد همه چي رو كامل بگم كه بتونم رو كمكي كه از شما بزرگوارا مي گيرم حساب كنم پس ببخشيد اگه قضيه رو از همون 4سال پيش گفتم چون به نظرم نوع آشنايي مهم خواستم بگم تو ي نگاه عاشق نشدم،ي روز به عشق نرسيدم از رو احساس نبود من با اين آدم بزرگ شدم ذره ذره باورش كردم حالا چطور مي تونم ازش دل بكنم ! نزديك 1 سال سركاري مي رفتم كه هواتاريك برمي گشتم خونه هرشبش رو مي يومد دنبالم هيچوقت تو هيچ سختي تنهام نذاشت،هميشه هركاري كه ازدستش مي يومد رو برام انجام داد،حالا . . .
گفتم جدا از پدرم زندگي مي كنيم تو اين سالها دغدغه ي مادرم اين بود كه دختراش نتونن ازدواج موفقي داشته باشن،نسبت به من هم به خاطر ماجراي پسردائيم بيشتر سختگيراند.عادت داشتم كه هراتفاقي واسم مي يوفته رو به مامانم بگم واسه همين از روز اول آشناييمون خانواده ام تو جريان بودن اوايل قضيه رو جدي نمي گرفتن ولي بعد به خاطر شرايط پويا مخالفت كردن چون كار نداشت و ديپلم بود منم واسه همين مجبور شدم تظاهر كنم كه همه چي تموم شده ولي چندبار خالي بنديهام لو رفت و خانواده ام ديد بدي نسبت به پويا پيدا كردن و بشدت با اين قضيه مخالفت كردن تا قبل اون مي تونستم با مامان حرف بزنم يا دليلي براي علاقه ام بيارم ولي حالا حتي حاضر نيستن اسمش رو بشنون اينم بگم كه توي بهار با مادر و خواهرش (كه اتفاقاً خيليم دوسش دارم) اومد خواستگاريم،من دوست داشتم ناشناس بيان كه مامان جبهه گيري نكنه ولي آخرين لحظه لو رفت مامان بازم فكر كرد خواستم فريبش بدم و خيلي بيشتر مخالفت كرد منم بزرگترين اشتباه عمرم كردم و تو همون جلسه خواستگاري با مامانم بحث كردم البته خيلي مودبانه ولي همه حرفام رو زدم و اين كار بدتر از قبل كرد.روزاي سختي رو گذروندم هيچي بدتر از بي اعتمادي خانواده نسبت بهت آزاردهنده نيست، خواهر و برادرم نزديك 1ماه باهام حرف نمي زدن و مامان دائم بهم گير مي داد.
شايد بدجنسي باشه ولي بعضي وقتا كه تو تنگناايم راه حل هاي احمقانه هم به ذهنمون مي رسه مثل اينكه اگه خواستگار خوبي براي خواهرم نباشه و ازدواج نكنه مامانم كوتاه مي ياد ولي فكر كنم خدا خوب جوابم رو داد خواهرم ماه پيش عقد كرد،دامادمون هم مومن هم خيلي خوش اخلاق و خوشرو و هم از نظر مالي وضعيت عالي و خوبي داره كلاً از هر لحاظ مناسب، خدا رو شكر چون خواهرم حقيقتاً دختر خوبي و تو زندگيش سختي زياد كشيده ولي حالا من چيكار كنم همين جوري قبول نداشتن واي به حالا كه مي خوان با شوهرخواهرم هم مقايسه اش كنن ! ! !
RE: كم مشكل داشتم ي داماد پولدار هم نصيبمون شد!
سلام دوست عزیز
مطالبت را خوندم و خیلی ناراحت کننده بود ولی از طرفی هم باید عزیزم قبول کنی که خودت هم خیلی مقصر بودی و از اول خیلی روراست نبودی با خانوادت و تو باید بدونی که هیچ وقت یه قضیه به این مهمی پنهان نمیمونه و بالاخره یه روز این قضیه برملا میشه و باید براش دنبال راه چاره اساسی باشی نه اینکه بخوای قضیه را پیچیده تر کنی .و از طرفی هم شاید خانوادت دلیل منطقی برای این کار دارن و مطمئن باش خانوادت هیچ وقت بد تو را نمیخوان .متاسفانه ما آدم ها همیشه اون کاری را که میخواهیم میکنیم بعد که نتیجه بعد کارمون را میبینیم میفهمیم چه اشتباهی کردیم و گوش به حرف دیگیران ندادیم .
سعی کن از روی عقلت و تدبیر تصمیم بگیری نه از روی احساس چون احساس تصمیم دوام بخشی نداره و اینکه گفته بودی کم مشکل داشتم داماد پولدار هم نصیبمون شد خیلی فکر اشتباهیه چون هر ادم روی این کره خاکی برای خودش جایگاهی داره و به پولدار بودن و یا نداشتن طرف برنمیگرده شخصیت آدم یه چیز دیگست و متاسفانه این فرهنگ برای ما اشتباه جا افتاده که هر کی پول بیشتر داره عزیز تره نه از نظر من این قضیه اشتباهه .
سعی کن خوب فکر کنی و آیندت را به خاطر کم فکری خراب نکنی .
موفق باشید
بای بای :16:
RE: كم مشكل داشتم ي داماد پولدار هم نصيبمون شد!
یه نصیحت بهت می کنم اگه کسی و دوست داری هیچ وقت برای رسیدن بهش عجله نکن بزار زمان همه چیز رو درست می کنه. به پویا هم فرصت بده تا از نظر مالی بهتر بشه و هر دو بیشتر همدیگر و بشناسید . همه چی درست میشه توکلت به خدا. من هم موقعیت مثل تو رو دارم ولی هر دو صبر کردیم و از صبر کردنمون نه تنها ضرری ندیدم بلکه به نفعمون هم شده. ولی همچنان برای رسیدن به هم امید داریم تا ببینیم خدا چی می خواد . نشد هم که نشد نمی تونیم که خودکشی کنیم. خودمون رو سپردیم به خدا و از اون کمک گرفتیم و تا این لحظه هم تنهامون نذاشته و همراهمون هست. با خانوادت با زبان لجبازی صحبت نکن. بشین پای صحبتهای خانوادت ببین مشکلشون چیه؟ و تا اونجایی که در توانتون هست رضایت اونها رو جلب کنید. خانوادت دوست دارن و فکر می کنن تصمیمی که گرفتی از روی احساسات بوده پس با رفتار خانمانه و منطقی نشون بده کسی که انتخاب کردی از روی عقل و بعد احساسات بوده. موفق می شی شک نکن. یا علی
RE: كم مشكل داشتم ي داماد پولدار هم نصيبمون شد!
دوست خوبم منم با شادزی کاملا موافقم. عجله نکن. با مامانت هم منطقی صحبت کن. مطمئن باش هیچ مادری بد بچه اش رو نمی خواد. صبور باش دوست من. لجبازی هیچ سودی نداره.
RE: كم مشكل داشتم ي داماد پولدار هم نصيبمون شد!
دوست گلم منم با نظر شادزي موافقم شايد مصلحتي هست كه داره اينطوري پيش ميره .بزار خدا راه زندگيت رو تعيين كنه.
نميدونم به دعاي خير مادر اعتقاد داري يا نه اما بزار اون بهت كمك كنه تا دعاش هيشه بدرقه راهت باشه