احساس میکنم به بن بست رسیدم.
سلام به همه دوستان گرامی ای تالار .من خیلی وقته با این سایت آشنا شدم و از مطالب و پستهای دیگر دوستان استفاده میکنم هربار هر عنوانی مشابه با مشکلات خودم میدیدم سعی میکردم از راهکارهای اعضا منم استفاده کنم اما خیلی موفق نبودم ساله که ازدواج کردم یه دختر ساله دارم با همسرم به صورت سنتی ازدواج کردم نامزدی خیلی طولانی نداشتیم چون سن هر دومون بد نبود توی دوران نامزدی خیلی دعوا داشتیم چون اون و خونوادش هرجور که میخواستن برای ما برنامه ریزی میکردن برای همه مراسما خریدها همه چی اونا تصمیم میگرفتن و پدر مادر منم بیچاره ها قبول میکردن فقط برای اینکه خونواده شوهرم توی فامیل ادمای سرشناسی هستن و پدرش یه جوری از همه بزرگتره اما شوهرم و خونوادش از این رفتار سو استفاده کردن و بعد از ازدواج دخالتهاشون به صورت غیر مستقیم ادامه داشت روز ی هزار بار به خودم لعنت میفرستادم با این انتخاب اشتباهم خیلی موردهای خوب از لحاظ ظاهری و تحصیلاتی داشتم اما انگار قسمتم همین بوداول زندگی مون همش جنگ و دعوا و گریه بوذ اما اون وقتا شوهرم زود از دلم در میاورد سعی میکرد چند وقتی ناراحتم اما الان بعد از سال فقط به خاطر دخترم و خونوادم موندم توی این زندگی. اون هفته با شوهرم یه دعوای بد کردیم هرچی توی دلم بود گفتم میدونم حرفای بدی بهش زدم اما باور کنید دیگه نمیدونستم چیکار کنم هرچی سکوت کردم هرچی با ملایمت برخورد کردم فایذه نداشت همسرم روز به روز بیشتر به خونوادش بها میداد و به من و خونوادم کمتر دیگه حتی تلاش هم نمیکنه به خواسته های من عمل کنه .یک هفته است که باهام یک کلمه هم حرف نزده میدونه صبح میره عصر میاد انگار نه انگار من وجود دارم.ممنون میشم ذوستان با تجربه بهم کمک کنن