تصمیم قطعیمو برای رسیدن به هدفم ( ازدواج ) گرفتم
سلام به همه دوستای خوب همدردیم
میدونم الان میگید اااه مائده باز اومد با یه داستان جدید که میخوام ازدواج کنم منم میگم متاسفانه بله مائده بازم اومد
توی این چند وقت وقتی با خودم فکر کردم دیدم 2 راه بیشتر ندارم
1.بسوزم و بسازم و کسی باشم که ذاتا" نیستم اونطوری باشم که خانوادم میخواد حالا چطوری
کارکنم.خرج خودمو بدم.درس بخونم.اسم شوهر تا 7 سال دیگه نباید بیارم.تو خونه ای که دوست ندارم باید زندگی کنم.یه سری از مشکلات خونمون رو بهتون میگم 1.چند وقت پیش قفل خونه رو عوض کردیم طبق معمول خالم خونمون بود مامانم اولین نفر کلید به اون داد .2.دیشب دوستم خونمون بود با دخترخالم مامانمم نبود داییم زنگ زد خونمون تا فهمید دوستم خونمون تلفن رو قطع کرد و گفت اومدم 1 دقیقه دیگه جلو درمون بود آبروم پیش دوستم رفت.همه تو زندگی ما دخالت میکنن ..خاله...مادربزرگ...دایی و ... همشم به خاطر مادرم و درست هم نمیشه )یه چیزی ناگفته نماند مادرم نه خودش ازدواج میکنه نه اجازه میده دخترش ازدواج کنه
2.اون راهی رو که خودم دوست دارم رو انتخاب کنم .. من به دلایل زیادی میخوام ازدواج کنم
1.تکامل که در دلایل منطقی خلاصه میشه
2.اختیار زندگی داشتن.اونطوری که خودم دوست دارم زندگی کنم.کسی تو زندگیم اجازه ندم دخالت کنه.فشار زندگی روی من خیی زیاده(مالی).من اصلا دوست ندارم برم سرکار.خواستگارای قبلی دست بردار نیستن همش اذیتم میکنن.وقتی میبینم توی 22 سالگی دارم جوری زندگی میکنم که همه چیزش خلاف میلم افسرده میشم.اطرافیانم همش بهم میگن چرا واسه خواستت نمیجنگی چرا خودتو از این عذاب و سردرگمی راحت نمیکنی؟
اما بحث اصلی ...
تصمیم گرفتم پای هدفم بمونم و بخاطر هدفم بجنگم مردی که میخوام بهش تکیه کنم باهاش زندگی کنم صادقانه عاشقانه عارفانه
اما نمیدونم بحث رو چطوری تو خونه بندازم و بتونم دل سنگ باشم و بجنگم
خواهش میکنم سرزنشم نکنید فقط راهنمایی میخوام که الان چطوری به هدفم برسم
ممنون از راهنمایی هاتون ببخشید که طولانی شد