سلام دوستان
چند روز پیش وقتی همسرم با حرفای غیر منطقی رو اعصابم رفته بود دیگه تحملش برام خیلی سخت شده بود پا شدم رفتم خونه پدرم و مشکلاتمو که از هیچ کدومشون با خبر نبودند گفتم ... گفتم حق طلاق دارم و تصمیم گرفتم جدا شم ... واقعا هم همین تصمیمو گرفته بودم
شوهرم که فهمید اومد اونجا شروع به داد و بیداد کرد. پدرم به پدرش زنگ زد و پدرشوهرم اومد خونه پدرم .... شوهرم از این حرکت من خیلی شاکی شد هرچی ظرف دم دستش اومد تو خونه پدرم شکوند
پدرها مارو برگردوند خونمون ولی همسرم من رو به مجازات این عملم دو روز تو خونه حبس کرد :47:گوشیمو گرفته بود کلیدامو گرفته بود و درو قفل میکرد ... می گفت میخوام روزگارتو سیاه کنم .. حتی اگه طلاق هم بگیری همین کارو میکنم ... خیلی روزای بدی بود ... واقعا شوهرم دیوونه بود من هیچی نمی گفتم و فقط اشک میریختم ... یه شب منو برد تو بیابون گفت میخوام بکشمت ... خیلی وحشتناک بود خیلی دور شده بودیم از شهر همه جا تاریک بود اینقدر التماسش کردم تا دور زد و برگشتیم ولی با حرفاش با کنایه هاش واقعا روحمو آزار میداد ... اون کار بد کرده بود و من فقط به جرم اینکه نسبت به خیانت هاش اعتراض کرده بودم باید مجازات میشدم ... :54:
تا اینکه بعد از دو روز ازم خواست مهریه ام رو ببخشم تا دست از این روانی بازی هاش برداره ... گفت اگه بخشیدی که زندگی میکنی اگه نه که زندگیتو میکنم زندگی سگ ... اگه طلاقم بگیری میکشمت ... هم تورو هم خانواده تو .... پدرش و پدرم هر شب میومدن خونمون که آرومش کنن ... پیش اونا میگفت باشه من مشکلی ندارم میخوام زندگی کنم وقتی اونا میرفتن منو زجر میداد :54: همش تهدید و تهدید و تهدید
الکی بهش گفتم باشه می بخشم وقتی دیگه آزادم کرد که برم مهریه رو ببخشم با پدر مادرش رفتیم خونه پدرش و به توافق رسیدیم که من حق طلاق رو پس بدم تا از خر شیطون پیاده بشه ... پدرم گفت به هیچ وجه اجازه نمیدم جدا بشی باید هر طور شده زندگی کنی ...
حالا من برگشتم خونه با یه حق طلاق باطل شده و زندگی اجباری که برای حفظ آبروی پدرمه
هم از شوهرمم بدم میاد هم از پدر مادرم ....