خداحافظ زندگی - یه کوله بار غم و غصه
سلام دوستان ......
چند وقته دیگه نیومدم اینجا .......... اصلا حوصله نداشتم ... احساس می کنم دیگه راه حلی نیست
.. ====================================
شرح مختصر: حدود 6 ماه عروسی کردیم............ حدود 3 سال عقد بودیم............. ------------------------------
ناراحتی من از اینجا شروع شد که " خانواده همسرم (البته خواهر خانمم بیشتر و همسرش) انگاری از من خوششون نمیومد وقتی دوران عقد به خانومم سر میزدم(باجناقم: داماد سرخونه بود) خیلی بی اعتنایی ...
خیلی بی احترامی در رفنتار 3 سال تحمل کردم و همش به خانومم می گفتم ... دوستانه با خواهرت حرف بزن که چرا اینقدر بی احترامی .......... متاسفانه خانوم (رودرباستی داشت) و اصلا نگفت و آخرش گفتم( چرا ج سلام منو نمیده ... توام به شوهرش سلام نده .... کاری نداشته باش مثل اونا) اما هیچ وقت اینکارو نکرد و اونارو تحویل می گرفت . الی من اینجا احساس شکستگی و تنهایی می کردم ---------------------------------
خلاصه تا روز عروسی که: اصلا بهم تبریک نگفتند و فقط اومده بودند ..... خیلی بهم برخورد ... به خانومم گفتم دیگه نه من نه اینا ................ توام حق ناری باهاشو ن 1 کلمه حرف بزنی .............. -------------------------------------
گذشت و خانومم خ ناراحت بود که چرا من اینو گفتم................
. هر روز روز تلخی میشد خانواده خانومم می گفتن باید بیایی و با باجناقت آشتی کنی و. معذرت خواهی.. درحالی که من کاری نکرده بودم(خیلی هواشو دارن) ---------------------------
تا اینکه خانومم گفت ما اخلاقمون به هم نمی خوره و باید جدا شیم..
.. 5 ماه هست که دارم اب میشم..... خانواده خانومم هم دیگه حرفو رابطه ای با من نداارن./.
-0000000000000000000000000000 حالا فردا خانومم میخاد در خواست طلاق بده.......................... شاید توافقی .....................
چه کار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مشکل ما اینقدر بزرگ هستش که جدا شیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فردا برم همه چیزو تموم کنم.؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دارم داغون میشم .....................
من خیلی همسرم رو دوست دارم و حتی بهش گفتم : بخاطر تو اونارو تحمل می کنم و توام باهاشون در ارتباط باش ولی روزگارم شب و تیره و تار شده
. ---------------------------------------------------- کمک فوررررررررررررررررررررررر رررررررررررررررری ؟