مامانمو به زور بردم هواخوری پارک. تازه رسیدیم خونه.
الان مثل شیر آب از تو چشام اشک میاد. پیشش گریه نمیکردم اما الان که تنهام اشکام بند نمیاد.
تو چشماش نگاه کردم دستمو رو سرش کشیدم روسری شو مرتب کردم موهای سفیده شو گذاشتم تو روسریش. براش یه ساندویج گرفتم. چقدر خوشحال بود.
نشسته بودم ساندویج خوردنشو میدیدم کیف میکردم. سه ساعت تموم نگاش میکردم و کیف میکردم.
دلم میخواست دستای پینه بسته شو ببوسم دلم میخواست بغلش کنم و زار زار گریه کنم و بگم چقدر دوسش دارم . نمیفهمه چقدر دوسش دارم. ولی دعواش کردم بهش گفتم چرا به خودت نرسیدی ! چرا گذاشتی مریض بشی! چرا این همه سال منو از داشتن خودت محروم کردی.
خیلی دوسش دارم خیلی....حاضرم براش بمیرم.
تو خیابون با هم میرفتیم همه داشتم نگامون میکردن ولی من سرمو گرفته بودم بالا و به داشتن مادرم افتخار میکردم.
قبلا وقتی بچه بودم با هم میرفتیم بیرون خجالت میکشیدم یکی بگه این مادرته.چند سال بود حسرت تو دلم داشتم باهاش به جز بیمارستان و دکتر بریم بیرون اما الان .... الان میگم تاج سرمه. همه ی زندگیمه.
دوست دارم هر روز با هم بریم بیرون بگردیم.
نمیدونستم مادرم تا حالا همبرگر نخورده بود. داشتم کیف میکردم که امروز چقدر خوشحال بود.
درسته مریضه درسته پیره ولی مادرمه. میخوام دنیا نباشه ولی اون باشه.
بچه ها حال مامانم خیلی خوبه خدا رو شکر... خدا رو شکر... ولی من نشستمو دارم گریه میکنم. اشک از چشام بند نمیاد.
نمیدونم چه مرگمه. نکنه مریضم؟ چم شده آخه!!! ناراحت نیستم ولی نمیدونم چه مرگمه. نکنه دیوونه شدم.
دوست دارم تو زندگیم موفق باشم . ولی انگار دیگه حالم خوب نیست. هوایی شدم.
فقط یه سوال داشتم اینکه این همه گریه میکنم معنیش افسردگیه؟