به نظرشمابه این سفربرم یانه؟
سلام
دوستان به راهنماییتون احتیاج دارم شوهرم ساعت 9.5 ازسرکارمیادومن بایدبهش جواب بدم که فرداباخانوادش میرم مسافرت یانه؟
امروزظهرکه شوهرم اومدگفت خواهرش بهش زنگ زده ومارو برای مسافرت شمال دعوت کرده وشوهرم بهش گفته چک داره واحتمال زیادنمیاییم اما اومده بودنظرمنم بدونه من خیلی خوشحال شدم ومثل یه بچه ذوق کردم چون دوسال پیش هم باهاشون رفته بودیم یکی ازبهترین مسافرت هایی بودکه رفتم شوهرخواهرشوهرم کارمندیه اداره دولتیه وتواون شهرشمالی هتل وامکانات خوبی براشون فراهم کردن 2سال پیش اونقدربه ماخوش گذشت که پارسال هم ازشوهرخواهرشوهرم سراغ اونجاروگرفتیم اماپارسال بهشون سهمیه تعلق نگرفته بود ماهروقت رفتیم شمال خونه کرایه کردیم اونجاهم زحمت اشپزی وغذادرست کردن رو داشتم واین سفرو بخاطر راحتیش و نبودن این زحمت هاخیلی دوست دارم
شوهرم گفته نه چک دارم و2-3هفته اس اصلاکارنکردم کاسبی خوب نبوده من بهش گفتم 1ساله هیچ جانرفتیم 3روزکه چیزی نیست من یه مقدارپس اندازدارم اونو خرج میکنیم قول میدم تا اخرسال هم ازت مسافرت نخوام بقیه جمعه های این ماهم تمام وقت برو درمغازه
شوهرم حتی شهادت امام علی کل 12 روز عیدنوروز رو مغازه رفت جمعه هاهم تاساعت4 مغازه اس من واقعا ازاینهمه تو خونه نشستن خسته شدم البته تاپارسال سالی چندبارمسافرت میرفتیم اماازپارسال بخاطریه مشکل مالی نتونستیم سفربریم شوهرمم یه روزجمعه رو نشده کامل تعطیل کنه بااینکه بارها ازش خواستم بااینکه امسال عیدخودش قول داد ماهی یه جمعه روتعطیل کنه اما اینکارو نکرد
شوهرم گفت باشه میریم امامن همش حس کردم انگاربهش این سفرو تحمیل کردم همه جوره راه جلوی پاش گذاشتم تا نگه نه بعد هی ازش میپرسیدم واقعا بریم راضی هستی؟چندین بارپرسیدم اماباذوق وبه شوخی شوهرم خوابیدوپاشد بامنت چهارپایه رو اورده میگه میری بالا چمدون رو بیاری یامن برم؟چمدون بالای کمددیواری بود من چطوری میتونستم به اون سنگینی بیارمش حس خوبی بهم دست ندادحس کردم داره ازحالا منت میذاره بازازش پرسیدم واقعامیریم؟عصبانی شد اومد پایین چهارپایه رو پرت کرد وبحثمون شدوبدون خداحافظی رفت قراربودپول بده من برم میوه برای تو راهمون بخرم حس کردم انگارازخداش بودنریم دنبال بهانه بود5شنبه هم شهردیگه عروسی دخترخاله ام دعوت بودیم که بخاطر کارش نرفتیم بعدازرفتنش من چندتا اس ام اس بهش دادم وگله کردم ازاینهمه خونه نشستن گفتم خسته شدم شوهرمم جواب داد این زندگی فایده ای نداره و58بار این پیامشو فرستادوگفت تو زن زندگی نیستی منم گفتم دلموشکوندی شاید کارم اشتباه بود چندین بارازت پرسیدم امامنظوربدی نداشتم میخواستم توام با رضایت بیای نه ازسر اجبارحس کردم من بهت تحمیل کردم این سفرو کلی گریه کردم ذوقم کورشد شوهرم زنگ زد سرم داد زد گفت تو دیوانه ای تعادل نداری وازاین حرفها بهدازیه ربع هم پیام دادپاشوبرو خریدکن لباسهارو هم جمع کن بریم من بهش گفتم نه ولش کن حالمم خوب نیست سرم درد میکنه واقعاهم سردرد دارم نیم ساعت دیگه باز پیام دادیه بارم که شده ساکت شو چرت وپرت نگو پاشو چمدونوببند فردابریم من بهش گفتم من دیگه ذوقی ندارم اشتیاقم ازبین رفت اونم دیگه حرفی نزد اماشب که بیادمیگه پاشوبریم میدذونم عذاب وجدان میگیره چون من بارها گفتم خیلی خسته ام خیلی به یه مسافرت احتیاج دارم این سفرهم خرجی برای مانداشت نمیدونم چرا اینطوری شد من مثل یه بچه ذوق کردم اما حالا علاقه ای ندارم ازطرفی دلم میسوزه میگم دیگه فرصت به این خوبی پیش نمیاد جای تروتمیز غذای اماده
حالا اگه شب باز گفت پاشو حاضرشو بنظرشما چکارکنم؟خودم دل چرکین شدم ازش