احساس مورد ظلم بودن و درک نشدن و تنها بودن
سلام
من مدتی هست که مشکلات روحی و روانی زیادی پیدا کردم که ممنون میشم اگه کمکم کنید !
من دکترای ریاضی دارم ، در حال حاضر خارج از کشور زندگی می کنم. در واقع توی یکی از بهترین دانشگاههای دنیا دوره پسا دکتری می گذرونم.
من دوره کودکی خوبی نداشتم . فرزند اول خانواده بودم و حاصل ازدواج اجباری ! مادرم همیشه از پدرم ناراضی بود. از کودکی هیچ نشانی از عشق و علاقه نه بین پدر و مادرم دیده می شد ، نه هیچ عشقی به من !اولین خاطرات کودکی که به یاد می آورم به ۳-۴ سالگی خودم بر می گردد که مادرم، برادرم را باردار شده بود و گریه می کرد ومن هم از ناراحتی او خیلی غمگین بودم! برادرم که به دنیا امد من احساس می کردم پدر و مادرم کاملا مرا فراموش کردند! دومین خاطره ای که به یاد می آرم شب هایی است که به خاطر بیداری های شبانه برادرم ، من را هم بیدار می کردند و همراه خود برای دکتر بردن برادرم، می بردند!(با موتور سیکلت و در سرما)
من در کودکی هیچ وسیله بازی ای نداشتم به جز عروسکی که از خاله ام به من رسیده بود!همیشه آرزوم بود که مثل بقیه هم سن و سالهام وسیله بازی داشتم. فکر می کردم بچه ها به خاطر اینکه هیچ وسیله بازی ای ندارم با من رفاقت نمی کنند!!!
تا قبل از ۷ سالگی در دنیایی پر از عقده و اندوه سر می بردم!! خیلی تنها با یکدانه عروسکم!!! اصلا ذره ای عشق مادری یادم نمی آد!!!
۷ سالگی به مدرسه رفتم!!
در دوران ابتدایی هنوز هم مورد بی توجهی بودم!!!به شدت درس می خوندم ولی تشویق نمی شدم!
همیشه مادرم نمرات منو بی اهمیت می کرد و می گفت هیچ کار مهمی نکردی!!!همه این نمرات را می گیرند و مقطع ابتدایی مهم نیست!!! پدرم رویکرد دیگری داشت و همیشه میپرسید آیا تو بهترین بودی ، اگر نه !چرا؟ یا چه کسی بهتر بود؟ این باعث میشد من اولا خیلی نگران باشم برای مقطع بعد و هم خیلی حساس بشم که باید بهترین باشم! به یاد می آرم که همیشه پدرم به من قول می داد که اگر تابستون درسای سال بعد را بخونم ، شهریور مرا می برد که امتحان بدهم ، یک کلاس بالا تر برم! و من ۴ سال این کار را کردم و پدرم شهریور به قولش عمل نکرد!!!
خاطره دیگر کودکی که آزارم می دهد… جشن تولدمه!!!!
- - - Updated - - -
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
Shaghayegh H
سلام
من مدتی هست که مشکلات روحی و روانی زیادی پیدا کردم که ممنون میشم اگه کمکم کنید !
من دکترای ریاضی دارم ، در حال حاضر خارج از کشور زندگی می کنم. در واقع توی یکی از بهترین دانشگاههای دنیا دوره پسا دکتری می گذرونم.
من دوره کودکی خوبی نداشتم . فرزند اول خانواده بودم و حاصل ازدواج اجباری ! مادرم همیشه از پدرم ناراضی بود. از کودکی هیچ نشانی از عشق و علاقه نه بین پدر و مادرم دیده می شد ، نه هیچ عشقی به من !اولین خاطرات کودکی که به یاد می آورم به ۳-۴ سالگی خودم بر می گردد که مادرم، برادرم را باردار شده بود و گریه می کرد ومن هم از ناراحتی او خیلی غمگین بودم! برادرم که به دنیا امد من احساس می کردم پدر و مادرم کاملا مرا فراموش کردند! دومین خاطره ای که به یاد می آرم شب هایی است که به خاطر بیداری های شبانه برادرم ، من را هم بیدار می کردند و همراه خود برای دکتر بردن برادرم، می بردند!(با موتور سیکلت و در سرما)
من در کودکی هیچ وسیله بازی ای نداشتم به جز عروسکی که از خاله ام به من رسیده بود!همیشه آرزوم بود که مثل بقیه هم سن و سالهام وسیله بازی داشتم. فکر می کردم بچه ها به خاطر اینکه هیچ وسیله بازی ای ندارم با من رفاقت نمی کنند!!!
تا قبل از ۷ سالگی در دنیایی پر از عقده و اندوه سر می بردم!! خیلی تنها با یکدانه عروسکم!!! اصلا ذره ای عشق مادری یادم نمی آد!!!
۷ سالگی به مدرسه رفتم!!
در دوران ابتدایی هنوز هم مورد بی توجهی بودم!!!به شدت درس می خوندم ولی تشویق نمی شدم!
همیشه مادرم نمرات منو بی اهمیت می کرد و می گفت هیچ کار مهمی نکردی!!!همه این نمرات را می گیرند و مقطع ابتدایی مهم نیست!!! پدرم رویکرد دیگری داشت و همیشه میپرسید آیا تو بهترین بودی ، اگر نه !چرا؟ یا چه کسی بهتر بود؟ این باعث میشد من اولا خیلی نگران باشم برای مقطع بعد و هم خیلی حساس بشم که باید بهترین باشم! به یاد می آرم که همیشه پدرم به من قول می داد که اگر تابستون درسای سال بعد را بخونم ، شهریور مرا می برد که امتحان بدهم ، یک کلاس بالا تر برم! و من ۴ سال این کار را کردم و پدرم شهریور به قولش عمل نکرد!!!
خاطره دیگر کودکی که آزارم می دهد… جشن تولدمه!!!!
مادرم علی رغم وضعیت مالی پدرم خیلی زیاد مهمونی های زنونه می داد!!! من هم توی اون سن چند تایی جشن تولد دوستای مدرسه رفته بودم و از مادرم خواهش می کردم برای من جشن تولد بگیرد ولی مادرم می گفت حوصله ندارد !!!تا اینکه من تصمیم گرفتم خودم هم کلاسی هامو دعوت کنم!۲۰-۳۰ تا کارت دعوت با خودکار نوشتم و بچه ها را دعوت کردم!!!اون موقه ها پدر و مادرا کارت دعوت چاپی می دادند برای تولد بچه هاشون!!! واسه همین انگار همه فهمیده بودند که این کارت ها الکی اند!!!خلاصه اون روز رسید! یه روز جمعه بود ! صبح هراسان بیدار شدم و به مادرم اطلاع دادم که مهمون دعوت کردم!! مادرم به شدت منو دعوا کرد!! یه سری از مهمونا با هدیه های کادو نکرده، که نشون می داد دعوت من جدی نگرفتن، اومدن!!! و مرتب می پرسیدن کیک تولدت کو!!! ولی هیچ کیکی در کار نبود!!! خیلی زود همه رفتند و فهمیدن همه چی الکی بوده!!!!به قدری من غصه خوردم که……..
- - - Updated - - -
نمی دونم ایا باید همه خاطرات که عذابم می ده و مثل خوره می خوره منا باید بگم؟ خلاصه یه مدته احساس تنهایی می کنم …. البته ۷ سال پیش ازدواج کردم. اوایل ازدواج خوب بود ..سعی می کردم هر جور شده از خانواده شوهرم محبت بگیرم..خودم هم خیلی محبت کردم.. ولی بعد یه مدت سرخورده شدم …چون توقعاتم برآورده نشد!!! یه مدته همه ادمای اطرافم را با خاطرات بد یادم می آد!!! همش یه ندای درونی می گه نباید به کسی خوبی کنم!!!چون همه به من بدی می کنن یا قدر من را نمی دونن!! و یه ندا هم هست که برعکس می گه… با خودم درگیرم!!