منو همسرم مشکلات متعدد و مهمی داریم،هدفم حفظ زندگیمه اما واقعا دیگه موندم چیکار کنم ،راست میگن یه دست صدا نداره، آخه شوهرم خیلی ازم فاصله گرفته
نمایش نسخه قابل چاپ
منو همسرم مشکلات متعدد و مهمی داریم،هدفم حفظ زندگیمه اما واقعا دیگه موندم چیکار کنم ،راست میگن یه دست صدا نداره، آخه شوهرم خیلی ازم فاصله گرفته
با خودشم سر مشکلات صحبت کردید اگر کردید انشالله با جنگ و دعوا نبوده باشه پیش مشاور رفتید
سلام دوست عزیز
به همدردی خوش آمدی:72:
میشه کمی بیشتر توضیح بدی...
اختلاف اصلیتون چی هست؟
شما و همسرتون چند سال دارید؟
تحصیلات هردو؟
چطور با هم آشنا شدین؟
چند ساله ازدواج کردین؟
ممنون از پاسخگوییتون.
با آرزوی سعادت و نیکبختی برای شما:72:
من۲۴سالمه اونم پایین ۳۰ساله،وقتی ازدواج کردیم بخاطر ابراز عشق فراوونش بود طوری که خانواده هامون به طرزای مختلف پی بردن،من عاشقش نبودم اما ازش بدمم نمیومد بیشتر بخاطر نیاز به دریافت عشق و محبت همسرش شدم ولی الان با وجود مشکلات فراوون عاشقشم،تحصیلاتمون یکیه دیپلم،الانم ۲تا بچه داریم،بارها انقد بهم فشار اومده که باخودم گفتم فقط بخاطر بچه هام دارم تحمل میکنم اما بعد میبینم نه طاقت دوریشو ندارم،نمیدونم از کدوم مشکلم شروع کنم،میترسم بگین راه چارت فقط طلاقه،اما من امیدوارم چو هنوز زنده ام،چون ۲تا بچه دارم،چون زندگیمو دوست دارم
- - - Updated - - -
نمیدنم این وقت شب کسی هس جوابی بده،خودشم شب قدر،لابد مشغول عبادتین ومن وقت مناسبیو واسه مشاوره انتخاب نکردم
رودابه جان اینجاهیچکس شماروبه طلاق تشویق نمیکنه.
عزیزم تاالان چه تلاشی کردی واسه حفظ زندگیت.چطورمحبت میکنی به همسرت؟ اخلاق خودت وشوهرت چطور هست؟
سرچه موضوعاتی اختلاف دارید.بیشترتوضیح بده همه مشکلات راه حل دارن.اصلا نگران نباش
رودابه جان خوش اومدی :72:
نگران نباش ... مشکلات شما زیاد نیست ... احتمالا یک عامل باعث بوجود آمدن همه مشکلاته
از خودت و مشکلاتت که احساس میکنی پررنگ تر هستن با جزئیات و چند خط توضیحات بنویس تا با کمک دوستان بتونی منشاء بوجود آمدن مشکلاتت رو پیدا کنی و یکی یکی حلشون کنی...
موفق باشی:72:
شوهوم اعتیاد داشت بعداز کلی ابرو ریزی مدتیه تحت درمانه،اما همش میگم نکنه باز...خاطرات تلخ اون روزا ولم نمیکنن،مشکوکه،رو نیس،واضح نیس،سابقه ی خیانت داره،باگوشیا فهمیدم،گوشی اضافی سیکارت قایمکی،اس ها،وحرفایی که همش میان ذهنمو واقعاپژمردم کردن،الان مدتیه بیکارشده ومشکلات نداری اضافه شده،اینا خلاصه یی از زندگی پرتلاطم ماس،نمیگم خودش بیخیاله و داره خوش میگذرونه کارای بدشو میذارم رو حساب سابقه اعتیاد و رفیق بازیای اون وقتاش و مشکلات مالی الانمون،خیلی فکرش خرابه،اما از اول زندگی یی داشتیم که نتونستم محبتی که میخوادو تامین کنم آخه دلم از اول ازش شکسته خیلی رفیق پرست بود،الانم همش میخوام محبت کنم اما مثل همیشه کاراش یادم میادو کینه ها رهام نمیکنن،خیلی به محبتش نیاز دارم ولی بی توجهه،باید من اول محبت نشون بدم بعد اون،منم دیگه از گداییش خستم،دیشب خودمو بزور نگه داشتم بهش دست نزنم فقط نشستم پیشش،ولی حرفای خواهربرادری زدیمو تموم،بارها به طلاق خودکشی فکرکردم اما جرات مرگ جرات گناهو جرات دوری از شوهرمو ندارم،بارها خودمو بخاطر مادرشدنم سرزنش کردم،خانوادش کلا یه ماجرای دیگن ازما داغونتر،خانواده ی منم منتظرن یه چیز بگم طلاق بگیرم
سلام اصلا اینطوری فکر نکن
به طلاق یا خودکشی و چیزای نا امید کننده فکر نکن
شما الان مادر 2 تا بچه خوشکلو با نشاط هستی
اگه بخوای می تونی زندگیتو درست کنی و باعث افتخار خودت و بچه هات باشی
اینو بدون خراب کردن آسونه درست کردنه که سخته و مهارت می خواد
پس تصمیمتو بگیر و درستش کن
پریروز ازبیمارستان مرخص شدم عمل جراحی داشتم،شوهرم روزی۱دقیقه ای میومدو میرفت مثل غریبه ها،دیشب یکارخوب بهش پیشنهادشد،میگفت نمیخوام برم سراین موضوع کلی دعواکردیم حتی کتکم زد،منم همه ی حرفامو بهش زدم گفتم فقط طلاق میخوام،فرداش که باپدرم صحبت کردن بهش گفت چشم میرم ولی دیشب دیگه حرمتی بین ما نموند،اگه بره سرکار فقط بخاطر بچه هام میخوام تحملش کنم وگرنه ازش نفرت دارم ازش دیگه چندشم میشه،اگه نره کارو به دادگاهو طلاق میکشونم،دیگه عمرا بزارم حتی بهم دست بزنه،باور میکنین پذیرفتم بره بیرون خودشو....ای خدا من خیلی حرمت محرم نامحرمو نگه داشتم حتی توی نگاهام،اما محرمم دلارامم نشد،دشمن جونم شد مایه ی عذاب روحمه،خدایا منم گنهکارم اما فکر نمیکردم انقد مستحق مجازات باشم،عزیزان نظراتتون محترمه اما کار من از شعرو سخن بزرگان گذشته،من خیلی مطالعه میکنم،کارمن از هنر خانه داری و هنرحرف زدنو عطرو ارایشو این چیزا گذشته،الان دیگه فقط کتابای مذهبی میخونم همش میخوام بدونم ایراد کارم کجا بوده که به این روز افتادم،اوایل سرم به درسم بود شاگرد اول بودم ۲ترمم دانشگاه رفتم اما نمیدونم چی شد این نیاز عاطفیم باعث شد ازدواج کنم،مشکلات زندگیم انقد بهم فشاراورد که دیگه نتونستم دیگه تمرکزشو نداشتم ازحل ریاضیات واقعا لذت میبردم ولی دیگه اعصابشو نداشتم ترک تحصیل کردم،ای بابا زندگی من بالا پایینش زیادهاگه بنویسم کتابی میشه واسه خودش،فقط دوس دارم داد بزنم دنیا بدونه حرف من دیگه یدونس فقط طلاق
سلام رودابه عزیز.درک میکنم که چه مشکلاتی رو پشت سر گذاشتی بهت حق میدم که عصبانی باشی اما هیچ کدوم از ما نمیتوانیم با شک زندگی کنیم شک مثل خوره به جونت میوفته و از پا درت میاره، عزیزم محکم باش گفتی زندگیتو دوس داری پس تلاش کن بازم آرامش به زندگی برگردون.ببین منم اگر به شوهرم اصرار کنم که اینکارو کن خوبه هیچوقت گوش نمیده و کار خراب میشه.همه ی هنر خانم به سیاست و محبت به جاس. شاید تا الان نتونستی قلق شوهرت درست متوجه بشی از راهای دیگه امتحان کن.اول باید سعی کن بدبینی بزاری کنار اجازه بده شوهرت قدرتشو نشون بده بهش فشار نیار شما فقط باید غیر مستقیم از خوبیهای اون کار میگفتی تا شاید کمی بهش فکر کنه با لجبازی و امر ونهی به آقایون به هیچ جا نمیرسی..زندگی خیلی کوتاه تر از اونچیزیه که فکر میکنیم از لحظاتت استقاده کن.عزیزم اگر بتونی به همسرت ثابت کنی بیشتر از زنش مثل دوست هستی براش که بهش سرکوفت نمیزنی تحقیر نمیکنی و.. کم کم بهت اعتماد میکنه و راحتتر ازت حرف شنوی داره.