یکی از آشناهامون یه خانواده ای رو معرفی کرد مادر پسر زنگ زد و بلافاصله واسه فرداش اومدن خواستگاری مامانه بودو خود پسر چون به معرفمونم شناخت و اطمینان کامل داشتیم و داریم .موجه بودن هرچند زیاد قیافش به دلم ننشست ولی خانواده من خیلی خوششون اومده بود .اونام اینطور به نظر میرسید چون هی میگفت فلانی خیلی از شما تعریف کردنو و با اینکه قرار نبود با هم صحبت کنیم و فقط خانواده ها آشنا شن مامانه اصرار کرد که حرف بزنیم و بابامم پرسید که چرا باباش نیومده گفت ایشالل جلسات بعدی انقد هول بودن که وسط ماه رمضون اونم ساعت 6 اومدن .الان تقریبا 5 روز میگذره و زنگ نزدن واقعا احساس بدی به آدم دست میده ماهم هیچ تماسی نداشتیم با آشنامون :|