ازدواج مچدد/احساس میکنم بعد از طلاقم هیچ وقت ادم سابق نخواهم بود
با سلام
خیلی وقته که وبسایته شمارو مطالعه میکنم و فقط با اومدم به اینجا و خوندن مطالب دوستم آرامش میگیرم.
۲۴ سالمه. ۲ ساله پیش از همسر سابقم جدا شدم..۲ سال باهاش زندگی کردم. دلیل برای طلاق زیاد بود.. اختلاف طیقابتی.... آزار و اذیتها و سوء استفادهایی که این آقا از من کرد زیاد بود....مالی..عاطفی...جنسی.... هرچند وقتی تصمیم به طلاق گرفتم خیلی اصرار کرد که برگردم و اظهار پشیمونی میکرد. ولی نفرت تمام وجود منو گرفته بود و فکر برگشت به اون زندگی نابودم میکرد. خلاصه جدا شدم و بابت این تصمیم پشیمون نیستم.. بعد از اون شاغل شدم و به تحصیلم ادامه دادم خدارو شکر زندگیم خوبه... ۲ ماه پیش نامزد کردم با پسر خالم... ایشون منو قبل از ازدواجم دوست داشت... ولی من اطلاع نداشتم... ولی خوب ظاهراً کل فامیل از این قضیه و خبر بودن به جز من. خلاصه بعد از ۲ سال اصرار من به درخواست خواستگاری ایشون جواب مثتب دادم و الان با هم عقد هستیم. هیچ مشکلی باهم نداریم. ایشون دقیقا بر عکس همسر سابقم شدیییدا به من علاقه مندن...ثبات اخلاقی دارن که البته فکر کنم به خاطره سنشون هم باشه. ۱۰ سال از من بزرگترن. از همون اول بدون هیچ تردیدی پای تصمیمش وایساد با اینکه من مطلقه بودم و به حرف دیگران هیج توجهی نشون نداد.....به هیچ کس هم حق دخالت نداد.. ایشون هیچ ازدواج سابقی نداشتن. با اینکه دختر برای انتخاب خیییلی بود و مخصوصاً تو فامیل ما که پر از دختر دم بخته ایشون به اصرار منو انتخاب کرد. آدم خیلی خوبیه... اهل نمازو روز، احترام، رفتارش با من خیلی عاشقانست، با اینکه آدم خیلی معتقدیه خیلی هم رمانتیکه... بر عکس همسر سابقم که حتا دوست نداشت منو به کسی نشون بده و اعتماد به نفسمو کاملا خورد کرد بود، ایشون حتی اچازه نمیده کسی منو یاد زندگی گذشتم بندازه و با افتخار به همه میگه خیلی دوستم داره....
یعنی خلاصش اینکه هرچی میگردم هیچ نکته منفیی در ایشون نمیبینم...
فقط اینکه من برای زندگی باید به شهر اونا برم که کارمو اینجا از دست میدم و ایشون هم کلا با کار کردن من مخالف که نه ولی زیاد موافق نیست. و میگه وظیفهٔ من خرجتو بدم. بعد نکتهٔ ۲دوم اینکه یکی-دو ساله اولو باید با خانوادش زندگی کنم... که البته فقط خالم (مدرسه) و بردار بزرگترش (مجرد) و خواهر کوچیکش (بازم مجرد) زندگی کنم.
حالا مشکله من. با اینکه ۲ سال از جدایی میگذره... هنوز احساس میکنم درگیره زندگی سابقم هستم. بعضی وقتا به خاطره همین با همسرم منفعلانه رفتار میکنم. ایشون با اینکه شخصیت قوییی داره و اصلا توی خونه کسی نمیتونه باهاش طوری که من رفتار میکنم رفتار کنه رفتارای منو تحمل میکنه. احساس میکنم چون خیلی ازم ` استفاده شد خیلی به رفتارش گیر میدم... حتا اگه کاملا عادی باشه. احساس میکنم هرکسی جای من بود عاشق همسرش میشد چون شخصیت جذّابی داره، در این حل خیلی هم دوستم داره و این تو رفتارش کاملا مشخصه. بعضی وقتا احساس پشیمونی میکنم از اینکه جواب مثبت دادم. و همش دنبال بهونم که بهم بزنم. بعضی وقتا روزها میگذره که آشفتم و همش درگیره مقایسه کردن زندگی قبلی با زندگی که خواهم داشت هستم. مشکلم اینکه با همسر سابقم با اینکه شدیدا اذیتم میکرد و خیلی محدودم کرده بود و درواقع رفتار خیلی بدی باهم داشت میزانه تحملم خیلی بالا بود. همیشه ساکت بودم و مؤدب، صبور و مهربون. ادم با ایمانی بودم... به خدا خیلی نزدیکتر بودم...... پسر خالم هم عاشق همین رفتارم شده بود و به همه همینو گفت بود. خیلی دوست دارم همون آدم سابق باشم. ولی احساس میکنم اون زندگی ضربهی خیلی بزرگی بهم زده که تا آخر عمر باهام خواهد موند. مثل یه ماشین صفر که یه تصادف بزرگ کرده باشه...و هرچی تعمیر بشه مثل روز اولش نخواهد بود...... همش میگم کاش قبل از این ازدواج نکرده بودم. کاش میتونستم همهچیو از اون زندگی فراموش کنم. از رفتارم متنفرم. نمیخوام ادم بده باشم.. من اینطوری نبودم.....
زیاد شد ببخشید....