از همسرم متنفرم. میخوام جدا شم. دلم واسه پسرم میسوزه.
سلام . بازم من با همون مشکل همیشگی اومدم.
اینبار دیگه قضیه جدیه. چند وقتی هست که دوباره با همسرم سرسنگینیم و به نوعی قهریم. رابطه جنسی ام فکر یکی دو ماه پیش اخرین بار بوده.
همسرم همچنان به خود خواهی و بد دهنی ادامه میده. حتی جلوی پسرم هم که 3 سالش هم مراعات نمیکنه. هر چی از دهنش در میاد و میگه و خیلی وقتها منو جلوی چشمای پسرم میزنه. اونم همش گریه میکنه و مامان مامان میگه. دلم واسش میسوزه وقتی گریه ماز داد بیداد های همسرم میترسه جیگرم آتیش میگیره. آخه پسرم مظلوم و متاسفانه همسرم درکی از روحیه یه بچه 3 ساله نداره.
نمونش همین امشب، من همیشه چون همسرم ناهار خونه نمیاد ، شام میپزم و برای فردا ناهار خودم و همسرم هم میمونه. یعنی دو وعده ای میپزم. امشب چون از قبل با هم سر اینکه کدوم دکتر واسه پسرم بهتره با هم تقریبا قهر بودیم. وقتی شام اوردم همسرم اعتراض کرد که چرا شام همون غذای ظهر؟(چون امروز خونه بود من ناهار پختم که شام هم داشته باشیم) شروع کرد بهونه گیری که از ظهر تا حالا چه غلطی میکردی و در اصل دوست داشت عقده هاش و خالی کنه و دعوا راه بنداه. منم گفتم پس چی کارش میکردم میریختم دور؟ حیف مگه بدمزه اس؟ همین و گفتم و یهو بشقابحاویغذا رو وسط اشپزخونه دیدم. بشقاب شکستهبود و پسرمم گریه میکرد وچسبیدهبود به من. بهش گفتم چرا اینجوری کردی خب بگو نمیخورم چرا مواد غذایی رو حیف کردی میگه زر زر نکن. میگرم میزنمتا.خ گفتم چته؟ چی شده چرا اینجی میکنی؟ ( حالا خودم از ترس و گریه به زورحرف میزنم(. میگه چیه !؟؟ رابطه داشتنت با د یگران( مردهای دیگه) کم شده. ( اینجا نمیتونم اصطلانحی رو که به کار برد و بگم). میگم یعنچی؟چی داری میگی؟ خجالت نمیکشی به زنت میگی ج...؟ مگه من چی کار کردم که این حرف و میزنی؟ میگه تو با همه مردای فامیلتون رابطه داشتی همه تو رو ک... )امیدوارم درک کنید که من اون لحظه چه حالی داشتم). میگه زمان خواستگاری اون پسر به من گفت من اینو ک... ولی من احمق حرفش و قبول نکردم ، گول حرفای تو رو خوردم. بهش میگم مگه همون موقع من و زن داداشم به مامانت اینا و حتی خود تو نگفتیم بریم دکتر زنان ولی تو گفتی نه. ؟؟؟؟؟؟؟؟ حتی یه بار با هم تنهایی بیرون بودیم بهش گفتم الان که هیچکس نیست این همه دکتر زنان تو خیابونا هست . بیا بریم یه دکتر خیالت راحت بشه. ولی خودت همش گفتی نمیخوام در موردش حرفی بزنیم و...... حالا چی شده بعد 4 5 سالیادی افتاده؟ میگه آره اشتباه کردم گول خوردم. اون پسر بهم گفتا که با تو رابطه داشته ولی من باور نکردم.
بهش گفتم چته؟ به جای اینکه باهام مهربون باشی بهم تهمتم میزنی. من زنتم مادر بچتم . میفهمی چی داری میگی؟ میگه آره برو جدا شو. من نمیتونم اینجوری زندگی کنم. الان حرفای پسر رو باور کردم. گفتم فکر میکنی من دوست دارم بمونم؟ میخوام برم ولی بچم چین نمیرم. گفت بچم ببر. گفتم باشه صبح میریم. چند دیقه نگذشته بود که گفت ک.. بچم ام نمیدم ببری چه برسه به خودش. انقدر بی شعور و وقیح به راحتی جلوی بچه اسم اعضای بدنش و میاورد. گفتم خودت گفتی ببر حتی چند وقت پیشا هم گفته بودی تا وقتی شوهر نکردی پیش تو بعد از اون میگیرمش حالا میگی نمیدم؟ میگه چیه ؟ خوشحال شدی گفتی بچمم میبرم. ؟ نه نمیدمش. برو تنهایی زندگی کن. اون پسر ام اگه هنوز ازدواج نکرده بود برو زنش بشو. بروتا اون بهت عزیزم ، جانم بگه. من از این حرفها بلد نیستم. گفتم اگه بچم و بدی میرم اگه نه باید تحملم کنی که یهوبه طرفم حمله ور شد و کتکم زد. میگه برو. برو بذار ما راحت زندگی کنیم. تو ج... من نمیتونم با تو بسازم.
شما بگید من چی کار کنم. سنم 27 همسرم 34.
میبخشید اگه تاپیکم طولانی شد. خیلی غصه دارم. خیلی.