چه کسی می آید با من فریاد کند ؟
مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم ، خفقان !
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم :
ـ آی !
با شما هستم !
این درها را باز کنید !
من به دنبال فضایی می گردم :
لب بامی ،
سر کوهی ،
دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم
آه !
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد !
من به فریاد ،
همانند کسی
که نیازی به تنفس دارد،
مشت می کوبد بر در
پنجه می ساید بر پنجره ها
محتاجم
من هوارم را سر خواهم داد !
چاره ی درد مرا باید این داد کند
از شما « - خفته ی چند ـ!»
چه کسی می آید با من فریاد کند ؟
فریدون مشیری
RE: چه کسی می آید با من فریاد کند ؟
سلام
من هم بعضی وقتها فکر میکنم یک داد از ته دل می تواند من را از هر چه درد است خالی کند .
برای این منظور به بیرون از شهر می روم و در بیابان یا کوه از ته دل داد می کشم . ان وقت حس خوبی پیدا می کنم .
RE: چه کسی می آید با من فریاد کند ؟
روی دیوارهای باغ دوستی،
شعله های فراموشی می رقصند،
و دستان من، در انتظار چشمه ای ،
برای سپردن طراوت گلها،
و نگاهم در پی روزنه ای برای گشودن ،
من در کابوس همیشگی خوابهای پاییزی ام،
لبهای داغ و تشنۀ کویر را دیدم ،
" که در بی خبری ،
پیکر سبز باغ خاطرات مرا،
بوسید و خاکستر کرد"
و دوباره در طلوع سپیده باور کردم که،
بهار میراث قلب پرستوهای عاشق است ،
و پاییز فصل رسوایی نیرنگ هاست،
هنوز دستان من در انتظار بهانه ای برای سپردن،
و نگاه من ، در پی راهی برای رسیدن است
RE: چه کسی می آید با من فریاد کند ؟
چه شد که صدایت بلند گشت
گرمی صدایت را حس نمی کنم
شبنم چشمانم آرام نمی نشیند
بر سراشیبی گونه ها یم جاری گشتند
چه شد که برق چشمانت چون سو سوی فانوسی گشت
چه شد که لحظه ها گریستنددر تاریکی ثانیه ها
و من و تو ای همسر نازنینم
هنوز هم دوستت دارم مثل همیشه
شاید سرخ تر از همیشه
ابری ترین آسمان دلم را خوب شد ندیدی
دل صداقت و وفا می شکست،
اگرپیمانمان ریاکارانه بود
RE: چه کسی می آید با من فریاد کند ؟
آن زمان که خورشيد قلب من برای هميشه غروب کرد
آن زمان که خونی که در رگهايم جاری بود برای هميشه خشکيد
آن زمان که لبهايم برای هميشه بسته شد
آن زمان که افکارم من را تنها در ميان آسمان رها کردند
آن زمان که تنها جسمم از ميان رفت روحم به پرواز در آمد
آن زمان من مرده ام
وشب هنگام برای يک بار و آخرين بار من را در خوابت ببين
ببين که چگونه تمام استخوانهايم و تمام افکارم در گمنامی وتنهايی پوسيدند
و من از ميان رفتند
و آن لحظه من تنها يک چيز دارم
و آن خداوند يکتاست که بيشتر از هميشه به او نزديک شده
اما آنگاه مطمين باش
که برای اولين بار از نبودن تو شادانم و افسوس گذشته را نخواهم خورد
زيرا در نبود تو خداوند را در کنار خود احساس می کنم
احساسی واقعی که از تمام وجودم سر چشمه ميگيرد
کوچهايی که ميان من و تو بود از فردا نگفت
از رويای زيبای دنيا نگفت
از سبزی دست های پر محبتت هيچ نگفت
کوچه ای ساکت بود بی خروش بی عشق بود
نميدانم چرا؟
کوچه ای که ميان من و تو بود زيبا نبود
RE: چه کسی می آید با من فریاد کند ؟
ديگر براي ساختن حادثه مجالي نيست
ديگر براي زندگي حس و حالي نيست
من براي با تو بودن به هر دري زدم
ديگر براي به تو بودن راهكاري نيست
سر و پا عشق هستم عشق به تو اما
ديگر آن عشق بيش از اين علامت سوالي نيست
دلم شد گهواره خون از دوري تو
ديگر از دوري تو در من جاني نيست
شب و هر شب دعا كردم بهر وصال
ديگر بهر وصال جز دعا مرا كاري نيست
اميد داشتم . اميد رسيدن به تو
ديگر بي تو و بي اميد جز مرگ مرا حال نيست
RE: چه کسی می آید با من فریاد کند ؟
هیچ میدانی چه کردی در این شهر
من آن مرد بلند آوازه شهرم
حدیثم را نمی دانی
بر سر هر کوی وبرزن نام من هست
نمیخوانی؟
نام من از هرکه پرسی. جای من از هرکه جویی
سری جنباند و گوید ولش کن رهایش کن
مرد بدنامی است. رفیق باده و بنگ است
عجب دارم تو اینها را نمی دانی!!!!!!!
برو ازمن گریزان شو . برو با دیگری هم عهد و
پیمانشو
حدیث من همه درد است
حدیث من همه رنج است
حدیث قصه پر غصه اندوه یک مرد است
عجب دارم تو اینها را نمی دانی!!!!!!!
RE: چه کسی می آید با من فریاد کند ؟
ناله ای در سکوت
زین محبسی که زندگی اش خوانند
هرگز مرا توان رهایی نیست
دل بر امید مرگ چه می بندم
دیگر مرا ز مرگ ، جدایی نیست
مرگ است ، مرگ تیره ی جانسوز است
این زندگی که می گذرد آرام
این شام ها که می کشدم تا صبح
وین بام ها که می کشدم تا شام
مرگ است ، مرگ تیره ی جانسوز است
این لحظه های مستی و هشیاری
این شام ها که می گذرد در خواب
و آن روز ها که رفت به بیداری
تا چند ، ای امید عبث ، تا چند
دل برگذشت روز و شبان بستن ؟
با این دو دزد حیله گر هستی
پیمان مهر بستن و بگسستن ؟
تا کی براید از دل تاریکی
چشمان روشنی زده ی خورشید ؟
تا کی به بزم شامگهان خندد
این ماه ، جام گمشده ی جمشید ؟
دندان کینه جوی خدایانست
چشمان وحشیانه ی اخترها
خندد چو دست مرگ فروپیچد
طومار عمر بهمن و آذرها
دانم شبی به گردن من لغزد
این دست کینه پرور خون آشام
دانم شبی به غارت من خیزد
آن دیدگان وحشی بی آرام
تا کی درون محبس تنهایی
عمری به انتظار فرو مانم
تا کی از آنچه هست سخن گویم ؟
تا کی از آنچه نیست سخن رانم ؟
جانم ز تاب آتش غم ها سوخت
ای سینه ی گداخته ، فریادی
ای ناله های وحشی مرگ آلود
آخر فرا رسید به امدادی
سوز تب است و واهمه ی بیمار
مرگ است و راه گمشدگان درپیش
اشک شب است و آه سحرگاهان
وین لحظه های تیرگی و تشویش
در حیرتم که چیست سرانجامم
زیرا از آنچه هست ، حذر دارم
زین مرگ جاودانه گریزانم
در دل ، امید مرگ دگر دارم
اینک تو ، ای امید عبث ! بازای
وینک تو ، ای سکوت گران ! بگریز
ای ماه آرزو که فرو خفتی
بار دگر ، کرشمه کنان برخیز
جانم به لب رسید و تنم فرسود
ای آسمان ! دریچه ی شب وکن
ای چشم سرنوشت ، هویدا شو
او را که در منست هویدا کن
RE: چه کسی می آید با من فریاد کند ؟
بر صلیبم
میخکوب !
خون چکد از پیکرم، محکوم باورهای خویش
بوده ام دیروز هم آگاه از فردای خویش
مهرورزی کم گناهی نیست ! می دانم
سزاوارم، رواست
آنچه بر من می رسد زین ناسزاتر هم سزاست
در گذرگاهی که زور و دشمنی فرمانرواست
مهرورزی کم گناهی نیست
کم گناهی نیست عمری عشق را
چون برترین اعجاز باور داشتن
پرچم این آرمان پاک را
در جهان افراشتن
پاسخ آن این زمان:
تن فرو آویخته !
با نای بی آوای خویش
ای همه گل های عطر آگین رنگین
این جسارت را ببخشایید بر او
این جسارت را ببخشایید
جرم نابخشودنی اینست:
ننشستی چرا بر جای خویش؟؟
جای من بالای این دار است با این تاج خار!
در گذر گاه شما
این تاج تاج افتخار
جای من تا ساعتی دیگر ازین دنیا جداست
جای من دور از تباهی های دنیای شماست
ای همه رقصان درون قصر باورهای خویش!