حس میکنم دارم از دور زندگی خارج میشم
سلام
بچه ها حس میکنم برای اینکه بهم سخت نگذره دارم کلا از دور زندگی خارج میشم
برای همین هم هفته ای یک بار حالم گرفته میشه انگار رو تردمیل میدوم بعد که تموم میشه نای راه رفتن هم ندارم منظورم این هست که یک هفته سعی میکنم شاد باشم و به گذشته فکر نکنم بعد یه دفعه کم میارم
حس میکنم زندگی نه تنها برای من بلکه برای خیلیها سخت و دنیا تنگ شده
الان که مینویسم بغض دارم روانشناسم منعم کرده که تاپیک بزنم ولی هرچی گشتم دیدم کسی نیست که باهاش حرف بزنم اومدم تاپیک زدم
دوستی که باهاش حرف بزنم ندارم و سخت گیرم تو صمیمی شدن با دخترا . چون رو فهم و قوه طنز طرف حساسم با هر کسی حال نمیکنم حتی هم کلام بشم
روزای اخر سال هم هست من همیشه این روزا یه حال غریبی دارم
کلا حالم روبراه نیست فکر میکنم دارم خودمو گول میزنم که روزای خوب میاد.. مثل مرغ پر کنده میگردم برای خودم یه دلخوشی پیدا کنم
اما بعضی وقتا واقعا ته میکشه انرژیم
از مردها ناامیدم از دوست داشته شدن ناامیدم
تصمیم گرفتم با همین آدمهایی که تا الان تو زندگیم هستن بگذرونم شخص جدیدی اصلا نمیاد
اوضاع اقتصادی کشور خیلی عصبیم کرده حس میکنم زندگی داره دیوارهاشو بهم فشار میده تا لهم کنه
از ارزوهام میزنم از رویاهام زدم دیگه حتی یک لحظه هم نمیذارم رویا بیاد تو ذهنم
نمیتونم تعادل رو در زندگیم حفظ کنم
و خیلی حس های بد دیگه که نمیگم که سرتون درد نیاد