شرایط سخت و دو دلی در ازدواج
با سلام .
خواهش میکنم تا آخر بخونید.
زندگی من پیچیده هست پس سعی میکنم خلاصه بگم.
من 24 سالمه در سن 19 سالگی با یه دختری عقد کردم و 20 سالگی هم طلاق گرفتیم چون هیچیمون به هم نمیخورد. من تو 21 سالگی با یه دختری تو دانشگاه آشنا شدم و نظرم دوستی بود ولی اون بهم میگفت داداش منم چون دوس نداشتم بهم بگه داداش ازش خواستگاری کردم ولی قصدم دوستی بود اونم جوابی بهم نداد و گفت باید با مامانم صحبت کنی و به مامانش گفت به من زنگ زد و منم دیدم زشته که بهش بگم دخترتون رو برای دوستی میخوام برا همین گفتم آره برا ازدواج میخوام و البته فعا به دلیل یه سری دلایل نمیتونم به خانوادم بگم بعدش هر کاری کردم از هم جداشیم نشد و منم دیگه بهش وابسته شدم و دیگه قصدم واقعا ازدواج بود تا قبل از اون خواستگاری نگفته بود که ازم بزرگتره و منم فکر میکردم همسنمه اما بعدش گفت یه سال ازت بذرگترم منم گفتم اشکال نداره یه روز دفترچه بیمشو دیدم که 3 سال ازم بزرگتره ولی دیگه واقعا دوسش داشتم و نمیخواستم از دستش بدم . روز به روز بیشتر عاشقش میشدم و خیلی هم روش حساس بودم که حتی اگه به یه مرد سلام میکرد ناراحت میشدم. بعد از یک سال من به خانوادم گفتم و اونا هم زنگ زدن به خانواده دختر و باهاشون صحبت کردن و قراره خواستگاری گذاشتن ولی همون موقع مامان بزرگ من فوت کرد و خواستگاری ول شد تا یه سال دیگه که بلاخره رفتیم خواستگاری و عموش اومد نشست و یه شرطایی برا ما گذاشت که ساده بود . گفت درستو بخون باباتم کمکت میکنه و بابامم گفت کمکش میکنم . به توافق رسیدیم و اونا هم اومدن خونه ما ولی ایندفعه با یه خروار شرط و شروط که مکان زندگی باید تو شهر باشه و دختر ما اصلا نمیتونه اینجا زندگی کنه(چون پدر و مادرم روستا زندگی میکنند). منم گفتم من که شهر زندگی میکنم ولی چیزی مشخص نیست شاید فردا به یه مشکلی خوردم و مجبور شدم بیام برا یه مدت روستا زندگی کنم و اونا هم گفتن باید تعهد بدی که فقط شهر زندگی کنی. شرط دومشون گفتن باید حتما بری معافی بگیری شرط سومشونم این بود که باید دانشگاهتو ول کنی و بری سر یه کاری. منم درس و دانشگاهمو دوس داشتم ولی اون دختره رو خیلی بیش از اینا دوس داشتم بنابر این شرطا رو پذیرفتم و بیخبر خانواده دانشگاه رو ول کردم و رفتم سر یه کار ولی 4 روز بیشتر دووم نیوردم و با صاحب کارخونه دعوام شد . چون من تا اون موقع اصلا برا کسی کار نکرده بودم و نمیتونستم ببینم کسی بهم دستور میده . اون کارو ول کردم . بابام زنگ زده بود دختره دختره هم بهش گفته بود اگه پسرتون منو میخواد باید درسشم ول کنه و بابامم بهم گفت اگه درستو ول کنی دیگه قید منو بزن . تواین مدت اون دختره با من خیلی سرد برخورد میکرد و و من واقعا عذاب میکشیدم و بهم گفت هر کاری میخوای بکنی زودتر. منم دیدم بابا شرطای این روز به روز بیشتر میشه و اصلا هم کوتاه نمیاد و زن قبلیم اصلا برا من شرط نذاشته بود و کارمون به طلاق کشید دیگه وای به حال این که شرط هم میزاره . به دختره گفتم شرطات سخته اونم گفت نیست و بحثمون شد و اونم گفت حالا که ایجور شد باید بابات برات مغازه بخره ماشین بخره و انقد طلا بخره و... تا من باهات ازدواج کنم . مادر دختره بهم اس داد که میخوای چیکار کنی بلاخره گفتم والا دختر شما داره هر روز شرطاشو بیشتر میکنه . بابای من 70 سالشه من چطوری میتونم به یه پیر مرد 70 ساله بگم اینا رو حتما باید برام فراهم و کنی و گفتم خدا خوشش نمیاد و منم اصلا دلم نمیاد به پدرم فشار بیارم . مامانش دیگه جواب نداد و دختره هم گفت من با خودت دیگه کاری ندارم و فقط با خانوادت کار دارم منم گفتم خانوادم کاری با تو ندارن و اگرم داشته باشن با بزرگترته . دختره هم گفت دیگه نه به من اس بده نه زنگ بزن منم گفتم باشه . الان دو روزه ازش بیخبرم ولی واقعا دارم از دوریش و بیخبریش زجر میکشم . به نظرتون چیکار کنم؟ خیلی دلم براش تنگ شده . خیلی دوسش دارم . تو دو راهی موندم که حرف خانوادم و گوش بدم یا حرف خانواده اون دخترو . نمیدونم چیکار کنم. به نظرتون درسته باهاش ازدواج کنم؟ چون خیلی دوسش دارم و وابستشم