نمیتونم عشق رو به دلم راه بدم.
سلام.
ببخشید من دوباره اومدم.
اخیرا یک مورد خواستگار پیش اومده که با اینکه خوبه و من به خوب بودنش مطمئنم ولی نمیتونم درست پیش برم. هی جا میزنم.
حس میکنم اصلا دیگه ازدواج جذابیتی برام نداره. آرزویی واقعا ندارم. نمیدونم چی میخوام. نمیدونم از یک چیز متنفرم یا دوست دارم.
با خودم و شرایطم کنار اومده ام. گفتم اصلا بی خیال. من همینم که هستم. دیگه به فکر رسیدن به هیچی نیستم.
الان هم حس میکنم همش دارم این جناب خواستگار رو معطل خودم میکنم.
دلم میخواد برم یه جایی که هیچ کسی نباشه. وجودم باعث رنجش کسی نباشه. کسی از من توقعی نداشته باشه. برم تنها برای خودم زندگی کنم.
حس میکنم نمیتونم همسر و مادر خوبی باشم. حس میکنم توی زندگی هم این افسردگی و روحیاتم روی زندگی طرف مقابلم هم تاثیر میذاره. روی فرزندان هم تاثیر بد میذاره.
اصلا حس هوشیاری نمیکنم. حس میکنم مرده ام. حس میکنم مثل یه تیکه چوبم که زندگی مثل یه رودخونه داره میره و اونو با خودش میبره.
هیچی برام مهم نیست. دلم هیچی نمیخواد.
این آقای خواستگار خیلی خوبه. خیلی هم بهم محبت میکنه. اما حس میکنم یه درخت خشکیده ام و او داره به یه درخت خشکیده آب میده. حس میکنم داره وقت و انرزِشو به پای من حروم میکنه. حس میکنم اصلا شعور فهمیدن محبتهاشو هم ندارم.
نمیدونم چه مرگمه.
رفتم مشاوره. بهم میگه بشین کتاب " کیمیاگر" و کتاب " رازهای یک زندگی عاشقانه" رو بخون.
خب کیمیاگرو که من خودم چند بار خونده ام قبلا. اولین بارش دوم سوم دبیرستان بودم. اون یکی کتابو هم که دو سه سال پیش خوندم.
هیچ کسی نمیفهمه من چه مرگمه.
از هیچی حتی رنج هم نمیکشم. فقط از اینکه زنده ام و نمیدونم اصلا این زنده بودن که چی؟ رنج میکشم.
با اینکه داروهامو میخورم ولی اصلا آروم نیستم.
- - - Updated - - -
میل جنسیم که اصلا صفر شده.
قلبم هم که کلا قفل کرده. سنگ شده.
ذهنم که نمیفهمم کجاست. خاموشه خاموشه. توی هپروتم.
هیچ آرزویی ندارم.
میدونم چم شد اینجوری شدما. ولی نمیدونم چطور برگردم به حالت درست.
- - - Updated - - -
اصلا نمیدونم چمه.
من میدونم در گذشته جوری بودم که مثلا از فکر اینکه طرف مقابلم دوستم داره خوشم می اومد. خوشم می اومد ازم تعریف کنه. خوشم می اومد حرفای احساسی بهم بزنه. از چیزای دیگه ی بودن با یک جنس مخالف هم خوشم می اومد.
ولی خب وقتی نشد ، همش فکر میکردم اون خوش اومدن ها اشتباه بوده و باید بتونم خوشم نیاد تا دیگه گول نخورم. فکر میکردم اگه خوشم نمی اومد اینجوری ضربه نمیدیدم. اونقدر الکی دلبسته نمیشدم. ااونقدر اینکه همه چی رو بی خیال بشه و بره، برام غیر قابل باور نباشه.
وقتی ول کرد و رفت من حتی وقتی از احساسم میگفتم او اهمیتی نمیداد. اصلا احساس من براش ارزشی نداشت. بعدش به خودم پوز خند میزدم. به خودم میگفتم چقدر احمقی که فکر کردی این احساسات تو ارزشی داره. واقعا عین خیالش هم نبود. یک ذره هم وجدان و قلبش درد نگرفت. میفهمیدم چقدر خرم که اون احساسات رو دارم.
نمیدونم چمه. میدونم که بعد از اون قضایا من خیلی سعی کردم آدمی بشم که دیگه احساساتی نباشم و دلم زود نسوزه و مثل بقیه بتونم نسبت به درد دیگران بی تفاوت باشم. خواستم جوری بشم که اصلا هیچی باعث نشه دردم بگیره. حتی بدترین اتفاقها هم برام عادی و قابل پذیرش باشه. کسی برام مهم نباشه. خواسته ای درونم نباشه که برای رسیدن بهش درد بکشم. حتی در مورد ظاهرم. همیشه سعی میکردم زیاد بخورم تا تپل بشم. بعدش به خودم میگفتم اووووه من اینقدر خودمو شکنجه بدم و غصه ی تپل یا لاغر بودن خودمو بخورم بخاطر اینکه میخوام دوست داشته بشم؟ میخوام که اصلا کسی دوستم نداشته باشه.
اصلا نمیدونم چطوری خودمو درست کنم.
الان در شرایطی هستم که واقعا تا آخر عمر مجرد موندن و حتی تنهای تنها بودن هم برام وحشت آور نیست.
نمیدونم اصلا درسته که بخوام به ازدواج با کسی فکر کنم؟ یا بهتره کسی رو معطل خودم نکنم؟