فکرش تاکنون همراه منه وآزارم میده
سلام به همه وخسته نباشيد ازتون خواهش ميكنم كه من رو توحل اين مشكل ياري كنيد چون واقعا محتاج كمك هستم كسي روندارم كمكم كنه مخصوصا مدير تالار وهمياران مشاور
5سال پيش باپسري آشنا شدم اولين پسري بود كه باش آشنا شدم اون هم اولين دختري بودم كه باش ارتباط پيداميكرد به مرور زمان بهم زمان بهم علاقه پيدا كرديم باهم بعداز3سال دوري همديگر روملاقات كرديم روز به روز بهم بيشتر علاقه پيداكرديم مخصوصا من....تااينكه كارمون به رابطه جنسي كشيد وماهم چندبار رابطه پيداكرديم بطوريكه كه به هم وابسته شديم تااينكه اون اتفاق افتاد ومن حس كردم بكارتم ازدست دادم براي هردوي ماوحشتناك بود ونميدونستيم چيكاركنيم قضيه روبه مادرش گفت ومادرش من نزد يه خانمي برد كه توخونه معاينه ميكرد وبه قول معروف پروانه دكتريش باطل شده بود روزي كه اون اتفاق برامن افتاد من نزداين دكتر رفتم پس ازمعاينه بهم گفت پردت يه قسمتيش پاره شده ويه قسمتيش نه....خلاصه به من گفت من ميتونم برات ترميم كنم حال من ودوست پسرم ومادرش وخيم بود حس كردم ميخوان دبه دربيارن حتي وقتي حرف ازدواج روكه زدم دوست پسرم سرد بود وهمش درميرفت خلاصه وضع وخيمي بود يعني از يه طرف اي اتفاق برام افتاده بود واز يه طرف ديدم عشق 4ساله ام من رو فقط برا هوس ميخواست ومن بعداز4ساال چهره حقيقي اش روديدم درمانده شده بودم بهش گفتم خرج عمل باخودم ولي بدون بدجوري دلم روشكستي مادرش بهم گفت برو يه دكتر ديگه وخودت روچك كن منم همين كاروكردم وپيش يك منخصص زنان كه پزشك خوبي ومعتبري بود رفتم من رومعاينه كرد گفت تو سالمي فقط يه جراحتي اطراف پردت داري كه ترميم شده وقتي داستان تعريف كردم بهم روشي روبراي نرديكي ياد داد وگفت ديگه گول نخور اصلا تصور نميكردم من سالم باشم انتظار داشتم بهم بگه تو بكارتت رو ازدست دادي چون تااونجايي كه من يادمه هيچ دخولي صورت نگرفت خيلي خداروشكر كردم بعد ازاون اتفاق دوست پسرم من تنها گذاشت ازدواج كرد ومن موندم وتنهايي توبه كردم خيلي باخدا انس گرفتم وتونستم روحيمو بدست بيارم تااينكه با يه شخصي آشناشدم وبه همديگه علاقمند شديم وتصميم به ازدواج گرفتيم من به هيچ عنوان ذكرنكردم كه من شكست عشقي خوردم چون آدمي نبودكه بپرسه وهميشه ميگفت توهركاري توگذشتت كردي مهم نيست مهم الان چطورهستي وخيانت به من نكني من خيلي باش صادق بودم خيلي هواشو دارم وبهش وفادار....فقط يك بار ازم پپرسيد يه چيزي بهت بگم راستشوميگي گفتم چي؟ گفت عشق اول داشتي؟گفتم آره ازم يه شرح مختصر خواست كه بهش گفتم بدليل اختلاف زياد ونرسيد به تفاهم ماجداشديم وهيچ ارتباطي باهم نداريم بهم گفت سكس كردين بهش گفتم نه واينجا موضوع خاتمه پيداكرد علت نگفتن واقعيت بخاطراين بود كه من واقعا روم نميشد بهش بگم همين كه بهش گفتم مه دوست پسرداشتم كلي خجالت كشيدم وحس كردم باش راحت نيستم ودوم اينكه من گذشته رورهاكردم نميخواستم باسوال پيچ كردن برام تكرار بشه چون بي نهايت بيزاربودم وفراري
ولي ازيه طرف عذاب ميكشم ميترسم باپوشاندن اين ماجرا به صداقتم لطمه وارد بشه بنظرتون اين رياكاري نيست؟درضمن يه چيزمهم ميخواستم بگم اولاعذرخواهي ميكنم ازاهالي تالار اينكه اوندفعه يه مطلبي خوندم راجب شكل وشمايل واژن يه تصويري گذاشته بود مربوط به كساني كه پرده ندارن كه مال من اين شكل بود من تااونجايي كه يادمه ازاول اونطور بودم اين باعث شد باز شك كنم كه نكنه پرده ندارم ووسواس بگيرم
تروخداكمكم كنيد
آيامن رياكارم؟من صداقتم ندارم؟