سلام
آقای سنگتراشان و دوستان بزرگوار
لطفا برای این مورد مشاوره نظرات کارشناسی تون رو بگذارید
شزایط:
دختر23-4ساله-دانشجوی ارشد
به لحاظ اعتقادی بشدت معتدم(از خانواده خودم هم بیشتر)
ویژگی های شخصی:فوق العاده حساس-عموما اگر از کسی یا چیزی ناراحت شم سعی میکنم به رو نیارم و صبوری کنم.زیاد عصبانی نمیشم ولی وقتی دلم بشکنه دیگه راضی کردنم کار حضرت فیله
مشکل اصلی من الان اینه که نیاز جنسی-که به نیاز عاطفی قاطی شده خیـــــــــــــــــلی اذیتم میکنه.آنقدر فکرمو به خودش مشغول میکنه که کسی که حتی تو چشم استادشم ممتد نگاه نمیکنه رو(منظور حیایی ست که خدا داده)تبدیل به آدمی کرده کهبه بیشتر مذکر ها به چشم ناخوبی نگاه میکنه(یه نگاه و بعدش کلی فکر مزخرف)جالب اینجاست بعدش از خیلی از مردا هم بدم میاد...
با این همه درس و زندگی همش فکرم درگیره-نه تمرکز دارم نه...به بهانه ی نیاز عاطفی میرم تو فکر و خیال بعد هم نت و چت روم.بعد اونجا هم بیشتر تحریک جنسی میشم و...
زندگیم داره فلج میشه...درمونده شدم یجورایی
واقعا عاشق خدام-معتقدم تنها اوست که لایق دوست داشتن انسان است .دیوونه ی بندگی ائمه علیهما السلام و بندگی خدام.حتی از ایییییییییییییییین همه گناه خودم و دیگران کلی ناراحت و افسرده میشم-دلم زندگی ای رو میخواست که همش بندگی خدا باشه-
ولی موضوع اینه که این نیاز فیزیولوژیکی است.مثل گرسنگی.البته خیلی شدید تر(من با "هیچی"هم تحریک میشم...)که چون تو مسیر صحیح نیفتاده داره به یه مشکل بزرگ تبدیل میشه.توقع ندارم هر کسی حال منو درک کنهوتا حالا کلی راهنمایی هایی که بدردم نمیخوره شنیدم.هرررر راحی که بگید رفتم.از بعضی هاشم ضربه خوردم.
فقط کسی منو میفهمه خودش هم دین و اعتقاداتش براش مهم باشه.هم این نیاز بالقوه اش انقدر شدید و...باشه.
از نظر دیگران موقعیت شخصی و خانوادگی نسبتا خوبی دارم ولی واقعیت تلخ و خودم میدونم و خدا(و حالا شما هم)
راجع به ازدواج هم:خواستگار(البته نه خیلی جدی)کم ندارم ولی خدا نمیخواد فعلا ازدواج کنم
خواااااااااهش میکنم بح ازدواج رو پیش نکشید چون خودم بیش از هرکسی میخواستم.چون بهترین نوع و روش بندگی برای یک زن رو تو اون مسیر(در همسری و مادری عالی با الگوی فاطمه الزها سلام الله علیها )میبینم.ولی وقتی خدا نمیخواد-نمیخواد دیگه-زور که نیست.خداست.
خواهشا بصورت اورژانسی کمکم کنید(هم دعا هم راهنمایی)
ببخشید طولانی شد...
ولی حال و روز من...خیییییییییییییییییلی حالم نزاره....الان از شدت گریه به زور دارم مینویسم.نمیدونم دیگه چجوری از خدا بخام این نعمتی که داد و من لیاقتشو ندارم ازم بگیره یا هرکاری کنه و کمک کنه من آدم شم....کاش بمیرم...دغدغه و کار کم ندارم ولی دلم مریضه...خیلی مریض....