-
خود درگیری!
سلام.
من مدتی هست مطالب اینجا رو مطالعه می کنم اما عضویت و ورود فعالم چند دقیقه ای می شود.
راستش درگیری که من با خودم دارم مال امروز دیروز نیست و همیشه همراه من بوده بارها سعی کردم مشاوره برم و رفتم ولی هر بار به یه دلیل، دور بودن مشاور، هزینه بالا، عدم درک مشاور و ... کار رها شد.
اولین تجربه مشاوره ام سن 18 سالگی بود و تا امروز که 28 سالمه هنوز با این خوددرگیری درگیرم و سایه اش رو روی زندگیم خوب حس می کنم. خیلی دلم یه راه حل عملی برای این موضوع میخواد و امیدوارم بتونم از راهنمایی هاتون استفاده کنم.
اما اصل مطلب!
مشکل من شاید ترکیبی از کمبود اعتماد بنفس، خود انتقادی و درون گرایی است. تاپیک " ذهن سطحی و منتقد درونی رو خوندم. به نظرم جالب بود و احساس نزدیکی کردم باهاش. اصلا راستش با خوندن اون تصمیم گرفتم عضو شم!
من دقیقا خود منتقدم. یعنی همین الان می تونم صدها انتقاد از خودم بهتون ارائه بدم. از خودم هم زیاد تعریف نمی کنم و این حالتم همیشه مورد تایید پدر مادرم بوده و می گفتن که دخترمون متواضعه و اهل هیلهو نیست ولی مغز داره و خلاصه این حالت در من شکل گرفت و نهادینه شد.
من آدم ترسویی نیستم. تو کار دانشگاه و خیلی شرایط دیگه نسبت به اطرافیانم جز آدم های جسور هستم اما راستش رو بگم ته وجودم یه ترس از تایید نشدن هست که خیلی وقتا منو متوقف می کنه.
من خودم رو نمی شناسم.
نمی دونم دقیقا چه جور آدمی هستم. خودم فکر می کنم ضعیف هستم اما دیگران منو قوی می بینن. در درون خودم همیشه خودم رو یا عالی می بینم یا داغون! سیاه و سفید. همون درون گرایی که گفتم. احساس می کنم دیواره میان دنیای درونی من و دنیای بیرونم خیلی ضخیم هستش و ارتباط این دو محدود هستش. درونم برا خودش یه ساز می زنه بیرونم یه چیز دیگه.
من در عمل تا امروز تو زندگی موفقیت های خوبی داشتم. دانشگاه خوبی درس خوندم،مهارت های خوبی دارم، ممعمولا کارهام خوب انجام میشه. خیلی ها رو من حساب میکنن. ولی احساس خالی بودن می کنم. الان احساس ضعف می کنم. احساس می کنم همین... من کار دیگه ای نکردم. من بی عرضه ام. نمی تونم درآمد خوبی داشته باشم حالا موفقیت های کوچیکم چه فایده؟ کسانی که قبولم دارن هم چندان بزرگ نیستن...چه فایده!
این موضوع تو زندگی زناشویی ام هم تاثیر گذاشته. شوهرم اخلاق بدی داره و اون بی اعتمادی به دیگرانه. فکر میکنه هیچ کس بهتر از خودش نمی تونه کاری رو انجام بده و مدام ایراد می گیره. بر عکس من اون اعتماد بنفسش بیش از حد بالاس تا جایی که دیگه اعصابش خرد میشه چون خودش رو مسئول یا به عبارتی دانای کل می دونه. حالا تصور کنید این ترکیب چی ازش در میاد؟
من مثل آهن ربایی تمام انتقاد ها و ایراد گیری هاشو جذب می کنم و وضع هر دومون روز به روز بدتر میشه. احساس بی کفایتی تمام ذهنم رو مشغول کرده. از طرفی صدایی درونم میگه من بی عرضه نیستم از طرف دیگه صدایی دیگه میگه هستم. نمیدونم...این دوگانگی همیشه بوده و من سرگردون
خیلی دلم میخواد بدون واقعا چی هستم؟ برای اولین قدم خیلی واضح از خودم سردر بیارم. خود واقعیمو بشناسم. فکر کنم این بیشتر از هر چی بهم اعتماد بنفس بده....ضعف ها و توانمندی هام جلوی چشام باشن بی هیچ پبش داوری با تعصب...
من واقعا به کمک نیاز دارم...گفتن این حرفا سخته...اصلا نمی دونم تونستم حالم رو برسونم یا نه...
ممنونمسلام.
من مدتی هست مطالب اینجا رو مطالعه می کنم اما عضویت و ورود فعالم چند دقیقه ای می شود.
راستش درگیری که من با خودم دارم مال امروز دیروز نیست و همیشه همراه من بوده بارها سعی کردم مشاوره برم و رفتم ولی هر بار به یه دلیل، دور بودن مشاور، هزینه بالا، عدم درک مشاور و ... کار رها شد.
اولین تجربه مشاوره ام سن 18 سالگی بود و تا امروز که 28 سالمه هنوز با این خوددرگیری درگیرم و سایه اش رو روی زندگیم خوب حس می کنم. خیلی دلم یه راه حل عملی برای این موضوع میخواد و امیدوارم بتونم از راهنمایی هاتون استفاده کنم.
اما اصل مطلب!
مشکل من شاید ترکیبی از کمبود اعتماد بنفس، خود انتقادی و درون گرایی است. تاپیک " ذهن سطحی و منتقد درونی رو خوندم. به نظرم جالب بود و احساس نزدیکی کردم باهاش. اصلا راستش با خوندن اون تصمیم گرفتم عضو شم!
من دقیقا خود منتقدم. یعنی همین الان می تونم صدها انتقاد از خودم بهتون ارائه بدم. از خودم هم زیاد تعریف نمی کنم و این حالتم همیشه مورد تایید پدر مادرم بوده و می گفتن که دخترمون متواضعه و اهل هیلهو نیست ولی مغز داره و خلاصه این حالت در من شکل گرفت و نهادینه شد.
من آدم ترسویی نیستم. تو کار دانشگاه و خیلی شرایط دیگه نسبت به اطرافیانم جز آدم های جسور هستم اما راستش رو بگم ته وجودم یه ترس از تایید نشدن هست که خیلی وقتا منو متوقف می کنه.
من خودم رو نمی شناسم.
نمی دونم دقیقا چه جور آدمی هستم. خودم فکر می کنم ضعیف هستم اما دیگران منو قوی می بینن. در درون خودم همیشه خودم رو یا عالی می بینم یا داغون! سیاه و سفید. همون درون گرایی که گفتم. احساس می کنم دیواره میان دنیای درونی من و دنیای بیرونم خیلی ضخیم هستش و ارتباط این دو محدود هستش. درونم برا خودش یه ساز می زنه بیرونم یه چیز دیگه.
من در عمل تا امروز تو زندگی موفقیت های خوبی داشتم. دانشگاه خوبی درس خوندم،مهارت های خوبی دارم، ممعمولا کارهام خوب انجام میشه. خیلی ها رو من حساب میکنن. ولی احساس خالی بودن می کنم. الان احساس ضعف می کنم. احساس می کنم همین... من کار دیگه ای نکردم. من بی عرضه ام. نمی تونم درآمد خوبی داشته باشم حالا موفقیت های کوچیکم چه فایده؟ کسانی که قبولم دارن هم چندان بزرگ نیستن...چه فایده!
این موضوع تو زندگی زناشویی ام هم تاثیر گذاشته. شوهرم اخلاق بدی داره و اون بی اعتمادی به دیگرانه. فکر میکنه هیچ کس بهتر از خودش نمی تونه کاری رو انجام بده و مدام ایراد می گیره. بر عکس من اون اعتماد بنفسش بیش از حد بالاس تا جایی که دیگه اعصابش خرد میشه چون خودش رو مسئول یا به عبارتی دانای کل می دونه. حالا تصور کنید این ترکیب چی ازش در میاد؟
من مثل آهن ربایی تمام انتقاد ها و ایراد گیری هاشو جذب می کنم و وضع هر دومون روز به روز بدتر میشه. احساس بی کفایتی تمام ذهنم رو مشغول کرده. از طرفی صدایی درونم میگه من بی عرضه نیستم از طرف دیگه صدایی دیگه میگه هستم. نمیدونم...این دوگانگی همیشه بوده و من سرگردون
خیلی دلم میخواد بدون واقعا چی هستم؟ برای اولین قدم خیلی واضح از خودم سردر بیارم. خود واقعیمو بشناسم. فکر کنم این بیشتر از هر چی بهم اعتماد بنفس بده....ضعف ها و توانمندی هام جلوی چشام باشن بی هیچ پبش داوری با تعصب...
من واقعا به کمک نیاز دارم...گفتن این حرفا سخته...اصلا نمی دونم تونستم حالم رو برسونم یا نه...
ببخشید که طولانی شد!
ممنونم
-
سلام عزیزم تاپیکت رو خوندم به نظرم شاید ریشه در کودکی داشته باشه مثلا وقتی بچه بودی تو جمع ضایع ات می کردن و فرصت نمی دادند تا تو جمع اظهار نظر کنی و باعث شده تا در بزرگ سالی دچار عدم اعتماد به نفس بشی. .می تونی تو گذشته هات دنبال این مشکل باشهی که اگه ریشه رو پیدا کنی می تونی تو بهبودی خودت کمک کنی والبته اخلاق همسرتون باعث میشه که این مشکل ات تشدید بشه سعی کن از حرفهای منفی اش که باعث پایین اومدن اعتماد به نفس ات میشه دوری کنی و اینکه گفتی تو دانشگاه و درس موفق بودی این نشون می ده که فرد باهوش و موفقی هستی .پس چرا خودت رو دست کم میگیری؟ کتاب از حال بد به حال خوب آقای دیوید برنز رو بخون می تونه بهت کمک کنه .فصل های اولش در مورد افکار منفی و حذف آن افکار هست.:310:خودت رو از دست افکار منفی رها کن و آزادانه زندگی کن.
-
اما اصل مطلب!
مشکل من شاید ترکیبی از کمبود اعتماد بنفس، خود انتقادی و درون گرایی است. تاپیک " ذهن سطحی و منتقد درونی رو خوندم. به نظرم جالب بود و احساس نزدیکی کردم باهاش. اصلا راستش با خوندن اون تصمیم گرفتم عضو شم!
من دقیقا خود منتقدم. یعنی همین الان می تونم صدها انتقاد از خودم بهتون ارائه بدم. از خودم هم زیاد تعریف نمی کنم و این حالتم همیشه مورد تایید پدر مادرم بوده و می گفتن که دخترمون متواضعه و اهل هیلهو نیست ولی مغز داره و خلاصه این حالت در من شکل گرفت و نهادینه شد.
من آدم ترسویی نیستم. تو کار دانشگاه و خیلی شرایط دیگه نسبت به اطرافیانم جز آدم های جسور هستم اما راستش رو بگم ته وجودم یه ترس از تایید نشدن هست که خیلی وقتا منو متوقف می کنه.
من خودم رو نمی شناسم.
نمی دونم دقیقا چه جور آدمی هستم. خودم فکر می کنم ضعیف هستم اما دیگران منو قوی می بینن. در درون خودم همیشه خودم رو یا عالی می بینم یا داغون! سیاه و سفید. همون درون گرایی که گفتم. احساس می کنم دیواره میان دنیای درونی من و دنیای بیرونم خیلی ضخیم هستش و ارتباط این دو محدود هستش. درونم برا خودش یه ساز می زنه بیرونم یه چیز دیگه.
من در عمل تا امروز تو زندگی موفقیت های خوبی داشتم. دانشگاه خوبی درس خوندم،مهارت های خوبی دارم، ممعمولا کارهام خوب انجام میشه. خیلی ها رو من حساب میکنن. ولی احساس خالی بودن می کنم. الان احساس ضعف می کنم. احساس می کنم همین... من کار دیگه ای نکردم. من بی عرضه ام. نمی تونم درآمد خوبی داشته باشم حالا موفقیت های کوچیکم چه فایده؟ کسانی که قبولم دارن هم چندان بزرگ نیستن...چه فایده!
من مثل آهن ربایی تمام انتقاد ها و ایراد گیری هاشو جذب می کنم و وضع هر دومون روز به روز بدتر میشه. احساس بی کفایتی تمام ذهنم رو مشغول کرده. از طرفی صدایی درونم میگه من بی عرضه نیستم از طرف دیگه صدایی دیگه میگه هستم. نمیدونم...این دوگانگی همیشه بوده و من سرگردون
خیلی دلم میخواد بدون واقعا چی هستم؟ برای اولین قدم خیلی واضح از خودم سردر بیارم. خود واقعیمو بشناسم. فکر کنم این بیشتر از هر چی بهم اعتماد بنفس بده....ضعف ها و توانمندی هام جلوی چشام باشن بی هیچ پبش داوری با تعصب...
من واقعا به کمک نیاز دارم...گفتن این حرفا سخته...اصلا نمی دونم تونستم حالم رو برسونم یا نه...
سلام دوست عزیز
من دقیقا دقیقا همین مشکلات رو دارم ولی به جای همسر ایرادها و انتقادهای مادرم رو جذب و به باورهای قلبیم تبدیل کردم از کودکی تا حالا به خاطر همین هم عضو شدم وتاپیک از خودم متنفرم رو زدم ولی مثل شما خوب نتونستم حس و حالم رو توصیف کنم
من دقیقا مثل شما نیاز به شناختن خودم دارم و مثل شما احساس تهی بودن میکنم
میدونم اینا برای شما اهمیتی نداره و مشکلتون رو حل نمیکنه اما برام جالب بود که انگار من اینهارو نوشتم
-
بی همدم عزیز
مرسی از توجه ات
کتاب رو خیلی تعریفش رو شنیدم..من خوره کتابم! حتما می خونمش... Pdf داره؟
البته من از این مطالب کم نخوندم... میدونی انگار دونستن یه چیز تا نهادینه شدنش راه زیادی داره!
در مورد کودکی نمی دونم...واقعا نمی دونم....
-
بی همدم عزیز
مرسی از توجه ات
کتاب رو خیلی تعریفش رو شنیدم..من خوره کتابم! حتما می خونمش... Pdf داره؟
البته من از این مطالب کم نخوندم... میدونی انگار دونستن یه چیز تا نهادینه شدنش راه زیادی داره!
در مورد کودکی نمی دونم...واقعا نمی دونم....
-
خواهش میکنم آراس عزیز
به نظرم آره تا نهادینه شدن راه زیادی داره اما با تمرین می تونی این زمان رو برای خودت کوتاه کنی نمیشه که دست رو دست بزاری. راستی یه سوال دارم نماز می خونی؟
اعتقادات می تونه حتی زودتر از هر مشاوری تاثیر گزار باشه..
-
بى همدم عزيز
وقتى پستت و سوالت رو ديدم از تعجب قلبم يهو ايستاد!
صبح كه بيدار شدم نماز خوندم و يهو چيزى به ذهنم رسيد كه دلم خواست اينجا بزارم
من فهميدم كه هميشه ناخودآگاه جورى رفتار ميكنم كه به خودم بدهكار باشم و سوژه براى خود خورى داشته باشم!
مثلا همين نماز
من واقعا با خوندنش آروم ميشم و حس خوب ميگيرم... اما نميخونم يعنى يه مدت ميخونم بعد دوباره لابه لاى روزمرگى هام گم ميشه
انگار نميخونم تا عذاب بكشم تا ناراحت باشم
نمىدونم قابل درك هست اين حس كه ميگم يا نه؟!
فقط هم نماز نيست
هميشه كلى كار هست كه عقب انداختم و رو قلب و ذهنم سنگينى ميكنه
از كاراى روزمره تا رسيدگى به زيبايى و سلامتم تا همين مسائل اعتقادى
اصلا وقتى ميدونم كارى خوشحالم ميكنه
يه چيزى درونم انگار يه آدم تنبل مياد و متوقف ميكنه منو
عين يه آدمى كه بيزاره از نظم و قانون و پيشرفت مياد و همه برنامه هامو خراب ميكنه
بعد هم من ميمونم و پشيمونى و بيزارى از خود
و يه عالمه كار نيمه و انجام نشده كه فكر كردن بهشون حالمو بد ميكنه اونقدر كه ديگه نميخوام سراغشون برم!
ميبينيد توروخدا .... جدا چرا اينقدر خودآزارم من؟
- - - Updated - - -
Sano جان من هم مطالبتو خوندم و دقيقا فهميدم چى ميگى!
-
سلام
اگه درست درکتون کرده باشم اینطوریه که کاری رو با تمام انرژی شروع می کنید اما نیمه کاره و با انتقاد از خودتون رهاش می کنید.و احساس می کنید نمی تونید انجام بدید چون فکر میکنید به خوبی از عهده اش بر نمی آیید؟
جواب: همیشه به یاد داشته باشید که قرار نیست که همه ی کارهای ما به بهترین صورت انجام بگیره وقبل از اینکه کاری بکنید یه دفترچه داشته باشید که کارهایی که می خوایید انجام بدید رو توش بنویسید وهر روز قبل از انجام اون کار مثل نماز به اون دفترچه نگاه کنبد و هر روز سعی کنید اهدافی رو که توش نوشتید رو بخونید و هر وقت که فکر کردید دل سرد شدید همون لحظه پاشید و اون کار رو انجام بدید برای مثال:
شروع کردید به نماز خوندن و چند روزه داری نماز می خونید اما همیشه چند ساعت قبل از اینکه نماز بخونید دارید به نماز خوندن فکر می کنید که کی بخونید اینا اما توصیه میکنم اصلا تا وقتی که اذان میدن به بهش فکر نکنید اما به محض شنیدن اذان بدون تفکر پاشید وضو بگیرید و از صمیم قلب نماز بخونید.فکر کردن در مورد کاری که می خوایید انجام بدید باعث میشه که از خودتون انتقاد کنید و انجامش ندید.و یا نماز خوندن در نظرتون بزرگ جلوه کنه و بگید حوصله ندارم و یا بعدا می خونم و دوباره یادتون بره پس زود و به محض شنیدن اذان برید و وضوبگیرید بدون اینکه به خودتون بگید چرا؟ و همیشه به خودتو بگید هرکاری که بر نماز مقدم شود ناقص است.
2- در رابطه با تبلی تون که هیچ کاری رو به پایان نمیرسونید:
الف) الگوی تسلط: مسامحه کارها اغلب از رفتاراشخاص کارامد برداشت غیر واقع بینانه دارند. وگمان میکنند که اشخاص موفق همیشه اعتماد به نفس داندو به راحتی به اهداف خود می رسند. 2- اول انگیزه کافی بعد عمل وانتقاد نکردن از خود فکر کنید شما ارید به بهترین نحو ممکن انجام میدید دیگران درک نمیکنند که شما بهترینی.
3-ترس از شکست را در خود بشکنید و مطمئن باشید که می تونید.و در نیمه راه همش به خودتون بگید که من میتونم و حتی انگیزه هم نداشتید بازهم ادامه بدید اگه کاری رو خوب به پایان برسونید اعتماد به نفستون بالا میره و کارهای بعدی تون رو هم خوب می تونید انجام بدید.
یه داستان در مورد نماز:
روزی یه دانشمند در زمانهای قدیم مسافرت میکرده که دزدها بهشون حمله ور میشن و هر کی هرچی داشته بر میدارن .دانشمند میگه حداقل برگه هام رو بدید من همه علمم تو اون کاغذ هاست. یکی از دزد ها میگه باید از رئیسمون اجازه بگیری.
دانشمند میگه رئییستون کجاست؟
دزد میگه داره تو دره نماز می خونه.
دانشمند پیش رئییس دزدها میره و با تعجب میپرسه در حین دزدی نماز هم میخونی؟
رئیی دزدها میگه : نماز شبم قضا شده بود و داشتم قضای نماز شب (نماز شب نماز مستحبی هست) می خوندمهر کاری هم که بکنی نباید پل ارتباطی ات رو باخدا قطع کنی.
دانشمند خیلی تعجب میکنه و خلاصه اجازه گرفتن کاغذها رو می گیره وبعد چند سال رئییس درزدها رو میبینه که به زریح چسبیده و داره توبه میکنه .واقعا نماز پل ارتباطی بین انسان و خداست پس این پل رو نشکن و تنها راهش هم خوندن نماز در اول وقته و هیچ عذری هم در دیر خوندن نماز قبول نیست.
موفق باشی
-
سلام احساس سنگینی به خاطر اینکه در مورد اون کار فکر میکنید مثلا فکر میکنید چند ساعت دیگه موقع نمازه؟ بهش فکر نکنید و موقع شنیدن اذان بدون تفکر پاشید وبا احساس قلبینماز بخونید .
به نظرم کارهاتون رو تو ذهنتون بزرگ جلوه میدین و فکر میکنین دارید کار بزرگیانجام میدید مثلا به این فکر نکنید که دارید چه کار مهمی انجام میدید کارهارو کم و عادی تصور کنید.
-
سلام
خيلى ممنونم بى همدم جان
دقيقا انگشت گذاشتى رو نقطه ضعف من! انگار تو منو خيلى خوب ميشناسى!!!
اين بزرگ كردن كارا و فكر كردن زياد به كليت مسائل دقيقا اون چيزيه كه در من هست. يعنى اينقدر به فلسفه انجام يه كار فكر مي كنم به چگونگى انجامش فكر نمي كنم!
به عنوان نمونه همين الان گزارشي بايى بنويسم كه بابتش پول بدى هم نميگيرم. مدام به گزارش و شرايطش و حاشيه هاش دارم فكر مي كنم ولى هنوز يه كلمه هم ننوشتم ازش!
آخرش مينويسما! ولى اينجورى دق ميدم خودمو! هى بهش فكر ميكنم و اعصاب خودمو خرد مي كنم كه كارم عقب مونده اما دريغ از كمى اراده...انگار از آزار خودم لذت ميبرم!
اين بزرگ كردن كارها دقيقا هست... ولى خب چه كارش كنم؟؟؟ راست ميگى اين مسامحه كار بودن رو!
دقيقا هميشه حس ميكنم كارا براى ديگران راحت تره!
مرسي بي همدم عزيز
شما خيلى خوب منو درك كردى فكر كنم راه حل اينموضوع لحظه اى باشه
يعنى در لحظه تصميم بگيرم كه كار رو شروع كنم
همچين كمى جسور تر باشم!
بلاخره يك قدم هم يك قدمه!
- - - Updated - - -
سلام
خيلى ممنونم بى همدم جان
دقيقا انگشت گذاشتى رو نقطه ضعف من! انگار تو منو خيلى خوب ميشناسى!!!
اين بزرگ كردن كارا و فكر كردن زياد به كليت مسائل دقيقا اون چيزيه كه در من هست. يعنى اينقدر به فلسفه انجام يه كار فكر مي كنم به چگونگى انجامش فكر نمي كنم!
به عنوان نمونه همين الان گزارشي بايى بنويسم كه بابتش پول بدى هم نميگيرم. مدام به گزارش و شرايطش و حاشيه هاش دارم فكر مي كنم ولى هنوز يه كلمه هم ننوشتم ازش!
آخرش مينويسما! ولى اينجورى دق ميدم خودمو! هى بهش فكر ميكنم و اعصاب خودمو خرد مي كنم كه كارم عقب مونده اما دريغ از كمى اراده...انگار از آزار خودم لذت ميبرم!
اين بزرگ كردن كارها دقيقا هست... ولى خب چه كارش كنم؟؟؟ راست ميگى اين مسامحه كار بودن رو!
دقيقا هميشه حس ميكنم كارا براى ديگران راحت تره!
مرسي بي همدم عزيز
شما خيلى خوب منو درك كردى فكر كنم راه حل اينموضوع لحظه اى باشه
يعنى در لحظه تصميم بگيرم كه كار رو شروع كنم
همچين كمى جسور تر باشم!
بلاخره يك قدم هم يك قدمه!
- - - Updated - - -
سلام
خيلى ممنونم بى همدم جان
دقيقا انگشت گذاشتى رو نقطه ضعف من! انگار تو منو خيلى خوب ميشناسى!!!
اين بزرگ كردن كارا و فكر كردن زياد به كليت مسائل دقيقا اون چيزيه كه در من هست. يعنى اينقدر به فلسفه انجام يه كار فكر مي كنم به چگونگى انجامش فكر نمي كنم!
به عنوان نمونه همين الان گزارشي بايى بنويسم كه بابتش پول بدى هم نميگيرم. مدام به گزارش و شرايطش و حاشيه هاش دارم فكر مي كنم ولى هنوز يه كلمه هم ننوشتم ازش!
آخرش مينويسما! ولى اينجورى دق ميدم خودمو! هى بهش فكر ميكنم و اعصاب خودمو خرد مي كنم كه كارم عقب مونده اما دريغ از كمى اراده...انگار از آزار خودم لذت ميبرم!
اين بزرگ كردن كارها دقيقا هست... ولى خب چه كارش كنم؟؟؟ راست ميگى اين مسامحه كار بودن رو!
دقيقا هميشه حس ميكنم كارا براى ديگران راحت تره!
مرسي بي همدم عزيز
شما خيلى خوب منو درك كردى فكر كنم راه حل اينموضوع لحظه اى باشه
يعنى در لحظه تصميم بگيرم كه كار رو شروع كنم....اصلا نصميم نگيرم فقط شروع كنم!!!
اگه من كمى كمتر فكر مي كردم و بيشتر عمل مي كردم كلا حالم خيلى بهتر بود... همون قضيه بزرگ بودن دنياى درون و فاصله اون از دنياى بيرون كه تو اولين پستم گفتم!!
اصطلاحا وقتى هدفم مشخص شد بي كله برم جلو و ديگ فلسفه بافى نكنم!!!
آخ اگه اين بشه!!!