-
حاصل عمر
بسم الله الرحمن الرحیم
گر به همه عمر خویش با تو بر آرم دمی
حاصل عمر آن دم است باقی ایام رفت
چند روز قبل در یادداشت " شمیم رمضان " گریزی زدم به اینکه در آستانه این ماه هستیم و امروز میخوام از یه زاویه ی دیگه به حلول این ماه شریف نگاه کنم ماهی که نزدیکش که میشم نوعی ترس و اضطراب منو فرا میگیره ، ترس از اولش نه که از آخرش ، آخر ماه ، آیا چگونه از این ماه خارج خواهم شد ؟ صیقل خورده و پالاییده از گناه یا نه خدای ناکرده روسیاه ، گناهکار و مغبون ؟
یادم میاد ترم اول دروره دانشجویی که توی یه خوابگاهی نزدیک میدان بهارستان بودیم یه روز با یکی از رفقا برای اولین بار رفتم مسجد سپهسالار ( مدرسه عالی شهید مطهری ) و نماز مغرب و عشاء رو به امامت آیت الله امامی کاشانی (که تا همین اواخر هم امام جماعت اون مسجد بودند ) اقامه کردیم .بعد از نماز حسب اینکه شب چهارشنبه بود دعای توسل خونده شد و ما هم موندیم و دعا رو زمزمه کردیم و توسلی به مولایمان حضرت علی بن موسی الرضا (ع) . فردای اون روز در حالی که عازم قم بودم به ناگاه برای همراهی با یه کاروانی که به مشهد هم برای زیارت می رفت دعوت شدم و برای نخستین بار در عمرم عازم مشهد الرضا شدم .معجزه ی توسل !
چند روز پیش هم در حالی که یک نگرانی شدید و یک تهدید نزدیک منو احاطه کرده بود با یک زمزمه ی توسلی دیدم که چه آرامشی به سراغم اومد و موضوع حل شد و بعد از اتمام اون کار وقت مغرب شده بود و نماز رو در مسجدی در همون محلی که مراجعه کرده بودم به جا آوردم و از قضا دوباره شب چهارشنبه بود و دعای توسل و این بار به شکرانه من بودم و دامان معصوم حضرت صدیقه ی طاهره (س) و اشکی که از شوق بر گونه هایم جاری شد .
یارب به نسل طاهر اولاد فاطمه
یارب به خون پاک شهیدان کربلا
یارب به صدق سینهٔ پیران راستگوی یارب به آب دیدهٔ مردان آشنا
دلهای خسته را به کرم مرهمی فرست ای نام اعظمت در گنجینهٔ شفا
با خودم میگم شک نکن که شمیم رمضان رو هم با توسل می تونی بهتر و بیشتر درک کنی ، توسل به صاحب عصر و زمان (عج) و حقیقت هم جز این نیست پس منتظر ظهور باشیم که دمی با حضرتش حاصل تمام عمر است :
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد
بخوان دعای فرج را و عافیت بطلب که روزگار بسی فتنه زیر سر دارد
بخوان دعای فرج را که یوسف زهرا زپشت پرده غیبت به ما نظر دارد
بخوان دعای فرج را به یاد خیمه سبز که آخرین گل سرخ از همه خبر دارد
-
RE: حاصل عمر
جون صحبت از توسل به میان آوردید به یاد این روایت افتادم که بد نیست شما هم بخوانید.
نجات سلمان از چنگال شیر
سلمان فارس در اصل کیش زردشتی داشت و از مردم کازرون فارس بود. به هنگام جوانی درصدد جست و جوی دین کامل زمان خود برآمد و به مسیحیت علاقهمند شد و در پنهان با راهبان صومعه نشین رفت و آمد کرد. پدر سلمان از این ماجرا آگاه و سخت نگران شد که مبادا سلمان از دین نیاکان خویش دست بشوید. بارها سلمان را زندانی کرد. امّا فایده نداشت از علاقه سلمان به دین مسیح کاسته نشد. سرانجام پدر سلمان ماجرا را با هیربد آتشگاه زرتشتی کازرون در میان گذاشت هیربد پیشنهاد کرد بهتر است سلمان را برای آوردن هیزم آتشکده به جنگل پشت ارژن که پر از شیر و جانوران درنده است بفرستند تا با سختیها دست و پنجه نرم کند و از کوه بگذرد و به جنگل پشت ارژن برسد شاید ادب شود و به مذهب خود بازگردد.
سلمان را برابر دستور هیربد روانه جنگل دشت ارژن کردند. سلمان پس از چند شبانه روز راه پیمایی از تپهها و کوههای دشوار گذشت و به جنگل پشت ارژن رسید- چند روز در کار طاقت فرسای هیزم شکنی بود تا آنکه روزی در گرمای ظهر داخل چشمهای شد تا آب تنی کند. هنگام شنا ناگهان چشمش به شیریی افتاد که کنار چشمه روی رخت و لباس او انتظار میکشد. سلمان بسیار وحشت کرد و به خدای یگانه متوسل شد.
سواری نقابدار از راه رسید شیر را نهیب زد و دور کرد(و بعضی گویند سوار با شمشیرش شیر را دونیم کرد) سلمان بیدرنگ از آب بیرون آمد و رخت و لباس پوشید و رکاب سوار را بوسید و برای سپاس دسته گلی از شقایق صحرایی دشت ارژن چید و به سوار هدیه کرد. سوار دسته گل را گرفت و با سلمان گفت وگو کرد و از راهی که آمده بود بازگشت.
سلمان هیزمها را به زادگاه خود شهر قدیم کازرون برد و پس از آن به تحقیق و تحصیل دین مسیح ادامه داد و راهی شام شد از راهبان مسیحی شنید که پیامبری ظهور کرده است. راهی حجاز شد و به خدمت پیامبر (ص) اسلام و حضرت علی(ع) رسید و اسلام آورد و از اصحاب خاص پیامبر گشت روزی پیامبر(ص) و علی(ع) و سلمان دور هم نشسته بودندو مشغول خوردن خرما بودند. حضرت علی(ع) برای مزاح هستههای خرما را که میخورد روی هستههای خرمای سلمان میگذاشت. سلمان به حضرت علی(ع) اعتراض کرد که ای جوان، چرا با من پیرمرد مزاح میکنی؟ علی(ع) بیدرنگ جواب داد، مگر جنگل دشت ارژن و شیر آنجا را فراموش کردهای که تو را نجات دادم؟ حالا تو خود را پیر و مرا جوان خطاب میکنی؟ سلمان غرق در حیرت شد و علی(ع) را گفت من به نجات دهندهام هدیه ای دادم، حضرت علی(ع) دست مبارک در جیب برد و همان دسته گل را که سلمان در دشت ارژن سالها پیش به او داده بود به همان شادابی بیرون آورد و به او داد.