احتیاج به کمک فوری دارم : از احساساتی که دایی ام به من داره می خوام بمیرم !!
سلام دوستان عزیزم. راستش الان که دارم می نویسم بدنم رفته روی ویبره و هی می لرزه. ما یک خانواده ام مذهبی هستند و من یک دختر چادری هستم. من یک دایی دارم که با ما فرق می کند و هفتاد و سه سال سن دارد. اخلاق های خاصی دارد و برای همین مادرم رابطه زیادی با او نداشت. تا اینکه از چند سال پیش خانمش آلزایمر گرفت و پسرش هم خودکشی کرد. مادر و خاله من آدم های خیلی خانواده داری هستند و برای همین علی رغم اختلافات و تفاوت هایی که با برادرشان داشتند هفته ای یک بار به او سر می زدند و برایشان غذا می بردند و کارگر می بردند که خانه را تمیز کند. بالاخره بیماری همسرش پیشرفت کرد و دایی ام او را پیش دخترش گذاشت و خودش ناگهان تصمیم گرفت که به مشهد نقل مکان کند. علی رغم مخالفت ما رفت و با مشکلات عدیده ای مواجه شد. مثلا عده ای دورش جمع شدند و مرتب سعی می کردند از پول های او استفاده کنند. بعد هم مریض شد به شدت. برای همین مادرم و خاله ام تصمیم گرفتند او را به تهران بیاورند. تا حل شدن تمام مشکلات و جور شدن کارهایش چند باری به خانه ما آمد و یک ماهی ماند. در این مدت که خانه ما بود ارتباط ما نزدیک شد. راستش من در خانواده ام فقط دو مرد دارم. یکی برادرم که هیچ وقت به من نزدیک نبود و الان آلمان است و فقط هفته ای یک بار زنگ می زند و یک ساعت صحبت می کند. یکی هم همین دایی ام بود. من به شدت در این رابطه احساس کمبود می کردم. تنها بودم و مردی را می خواستم که هم خون و محرم من باشد تا نیاز روحی من را تامین کند. من می خواستم در خانواده ام مردان بیشتری باشند دلم غریبه نمی خواست و از دوست پسر بدم می آمد.
خلاصه در این مدت ارتباط ما نزدیک شد و من دلم می خواست کمکش کنم که از این وضعیت بیرون بیاید و زندگی اش سامانی بگیرد. راستش دلم گرم بود که اگر آدم قابل اعتمادی نبود مادرم او را به خانه ما نمی آورد و این همه به خاطر او زحمت نمی کشید. پس با این اعتماد جلو رفتم. شب ها دو نفری می نشستیم و با هم بحث و صحبت می کردیم. تا اینکه یک شب حرفی زد که من اول ناراحت شدم بعد نشنیده گرفتم. او مدتی در سوئد زندگی کرده بود. زمستان بود و در حالی که لباس قرمزی داشتم ، ظرف ها را می شستم و او هم نشسته بود. یک دفعه گفت من را دیده در این حالت و یاد دختری سوئدی افتاده که دوستش داشته است و معشوقه اش بوده و نتوانسته با او ازدواج کند.
من هم گفتم یعنی شما به من آن احساس را داری ؟ گفت نمی دانم. من هم دیگر صحبتی نکردم و فراموش کردم. برایش خانه گرفتیم نزدیک خودمان تا مواظبش باشیم. مریض و افسرده بود و تمام پول هایش را به باد داده بود و در خطر بود. من هم که به او نزدیک شده بودم شب ها به خانه اش می رفتم و دو ساعت می ماندم و بعد پدرم می آمد دنبالم. می گذاشتم افکارش را بیان کند و درون خودش را به من نشان دهد. راستش به این کار علاقه دارم که بگذارم طرف درونش را بیرون بریزد. خیلی از زندگی اش گفت. خیلی چیزها از عقایدش. اما مادرم مخالف این بود که من به آنجا بروم و می گفت باید از کانال من با دایی ات باشی. راستش از این حرفش حس حقارت می کردم. نمی خواستم برای ارتباط با هر کسی از کانال او وارد شوم. هنوز هم همین را می گوید.
دایی ام می گفت من با تو رابطه ای دارم که دوستی است جدا از رابطه خانوادگی. من به تو یک حس خاص دارم و تو برایم خیلی خوبی. می گفت تو جزو افراد خاص هستی برایم. خوب بعد این حرف هایش بیشتر شد. می گفت هر چه تو بگویی گوش می کنم و تو برای من خاصی. هر روز وابستگی و راحتی اش با من بیشتر می شد. اما من دوستش نداشتم فقط او یک نیاز را تا حدی برطرف می کرد و نیز من کمکش می کردم و دکتر می بردم و به حرف هایش گوش می دادم. همین. اما او هی پیش می رفت.
امروز که رفتم خانه اش ( چون قول داده بودم امروز بروم ) حال خفگی و انزجار بهم دست داد. حس دیگری داشتم که اذیتم می کرد. گفتم بیا برو مکه من امتیازم را به تو می دهم. گفت هر چی تو بدی من دوست دارم. بعد دوباره موضوع همان دختر مطرح شد ( من کلا فراموش کرده بودم آنشب چه گفته ام ) گفت یادته وقتی از آن دختر گفتم تو چه سوالی پرسیدی ؟ آن موقع من نتوانستم جواب بدهم چون هنوز تو را نمی شناختم ولی جرقه ارتباط ما از همان شب زده شد.( این را که گفت من کف کردم. ) ادامه داد : هر کس دیگری بود ناراحت می شد از این موضوع اما تو با شعور بودی و ناراحت نشدی.
حرف هایی می زد که من حس می کردم برای دایی ام یک صنم شده ام. اصلا این حس را دوست ندارم. امشب رفتارش عوض شده بود. بیرون که رفتیم من یک شوخی با او کردم و او هم دماغش را به چادرم مالید و خندید. خوشم نیامد. حس کردم بیشتر از قبل لمسم می کند. از همه بدتر گفت امروز داشتم راجع به تو می نوشتم. می خواستم ببینم قرار است از این احساسم و این فکرهایم راجع به تو که خیلی خوبی به چه نتیجه ای برسم. یادم افتاد که یک شب چند گل یاس به من دادی ( گلدان یاس داریم و یک یاس کندم و گفتم بویش کن تا حالت بهتر شود ) اما به نتیجه ای نرسیدم. من گفتم راجع به همه یادداشت می کنی؟ گفت نه اما همیشه یادداشت برای خودم می نوشتم. اینجا دیگر واقعا حس خطر کردم. حس می کنم من تبدیل شده ام به صنم و معشوق او. احساسی که یک مرد به محارمش ندارد. حس بدی به من دست داد. به مادرم هم گفتم. اما او می گوید نه تایید می کنم این قضیه را نه رد می کنم چون تو می دانی چه شده و من نمی دانم. اما نباید در ارتباط با او از من جلو می افتادی. خودت مقصری. نمی دانم چکار باید بکنم. کلی گریه کردم و دلم می خواست بمیرم اما این چیزها را نمی فهمیدم. :302::302: