به بن بست رسیدم ( بی توجهی های همسرم به خودش و نیازهای من )
سلام
پسری ۲۸ ساله هستم که ۸ سال قبل با دختری دوست شدم ، رابطه ما ۴ سال ادامه داشت تا اینکه با اصرار اون تصمیم به ازدواج گرفتم . علی رغم مخالفت های پدر و مادرم با این ازدواج به خاطر وابستگی شدیدی که اون به من پیدا کرده بود تن به این ازدواج دادم . در واقع ترحم باعث این شد که من تصمیم بگیرم با هاش ازدواج کنم . چندین بار سعی کردم تو دوران دوستی این رابطه رو بر هم بزنم ولی به شدت آسیب دید و من به خاطر همین وابستگی اون تن به ازدواج دادم .
۴ سال از ازدواجمون میگذره و به معنای واقعی دچار افسردگی و پوچی شدم .
همسرم ظاهر زیبایی نداره و همین موضوع یکی از دلایل مخالفت خانوادم بود که میگفتن الان داغی ولی بعدا با دیدن دختر های رنگ و وارنگ نظرت عوض میشه ولی مدت زیادی با خانوادم جنگیدم تا تونستم راضیشون کنم به این ازدواج.
البته پدر و مادرم بعد از ازدواج نظرشون نسبت به همسرم عوض شد و دوستش دارن ولی من دیگه واقعن دوستش ندارم.
بزرگترین مشکلاتم هم با اون موارد زیره :
- همسرم از لحاظ جنسی سرده ، هر وقت که بهش نزدیک میشم یه بهونه میاره . یه روز میگه خستم یه روز میگه حوصله ندارم یه روز میگه مریضم یه روز انقدر دیر میخوابه تا من بخوابم و هر روز یک بهانه و داستان از خودش در میاره . رابطه جنسی ما ممکنه ماهی یکبار هم نباشه تازه اون هم با اصرار و اوقات تلخی های زیاد من و بعضی اوقات دعوا . همون گاهی یک بار در ماه هم که با هم رابطه داریم مثل چوب خشک می مونه و میگه زودتر کارت رو بکن جوری که خودم وسط رابطه پشیمون میشم و این رفتارش ضربه بیشتری به من میزنه که انگار داره به من سرویس میده
هیچ سعی ای هم در بهبودش انجام نمیده . بارها بهش گفتم به پزشک مراجعه کنه ولی در طی این ۴ سال فقط یکبار به پزشک زنان مراجعه کرده و یکسری آزمایش روتین داده و دکتر گفته بیماری نداری و اون هم میگه مشکلی ندارم ! . این مورد بزرگترین مشکل من با همسرم هستش
- اهل رسیدن به خودش نیست . اصلن آرایشگاه نمیره . هر بار هم بهش اعتراض میکنم که موهای صورتت از من بیشتر شده بهونه میاره که به صورتم دست میزنم جوش میزنه یا اینکه تنهایی دوست ندارم برم آرایشگاه و فقط با خواهرم میرم ( که برنامش هم هیچوقت با خواهرش هماهنگ نمیشه که بره چون خونه هامون خیلی با هم فاصله داره )
- خیلی لاغره ( ۴۵ کیلو ) و به شدت بد غذاس ، هیچ چیز نمیخوره . بعضی وقتها در طول یک شبانه روز فقط کمی سیب زمینی سرخ کرده برای ناهار میخوره و تمام ! وقتی هم که بهش اعتراض میکنم میگه مگه سیب زمینی چشه ! این مورد هم باعث شده که از لحاظ زیبایی روش تاثیر بذاره و واقعن وقتی با دختر های دیگه مقایسش میکنم به یاد حرف پدرم قبل ازدواج میفتم
- یکی دیگه از مشکلات بدغذا بودنش هم اینه که من همیشه به تنهایی غذا میخورم یا اینکه اون کمی سیب زمینی برای خودش سرخ میکنه و من هم یک غذای دیگه میخورم ، به ظاهر سر یک میز غذا میخوریم ولی حس مشترک غذا خوردن به من دست نمیده . حتی موقع صرف ناهار و شام هم احساس تنهایی میکنم . ( می بینید ؟ کوچکترین چیزها هم برای من آرزوئه )
- همیشه میگه من دوست نداشتم دختر باشم ، دوست دارم پسر بودم ، رفتارش پسرونس . ظرافت های دخترونه نداره ، به هر چیزی که دخترای دیگه علاقه دارن علاقه نداره در کل انگار من با یک پسر ازدواج کردم ! وقتی هم که ظرافت های دختران اطرافم رو می بینم خیلی به هم میریزم و میگم چرا همسر من نباید شبیه دخترای دیگه باشه
- همیشه پای کامپیوترشه ، کل اوقاتش رو با کامپیوتر و سایتهای اینترنتی که مدیرشه پر میکنه و کمتر سعی میکنه به کارهای خونه و من توجه کنه
- به شدت تنبله ! دیر وقت میخوابه ۳-۲ نصف شب و زودتر از ۱۲ ظهر از خواب پا نمیشه ، همین باعث میشه که اصلن به کارهای خونه نرسه . همیشه خونمون کثیف و به هم ریختس جوری که بعضی وقتها نمیشه راه رفت ! هر وقت هم که بهش اعتراض کردم یه بهونه آورده . میگه خونه رو تو شلوغ میکنی یا اینکه خونمون کوچیکه اینهمه وسایلو کجا بذارم . در صورتی که قبل تر تو خونه دو برابر این زندگی میکردیم و اوضاع به همین صورت بود (با این فرق که یکی از اتاق خواب ها رو کرده بود انباری و هرچیز که حوصله جمع کردنش رو نداشت پرت میکرد توی اون اتاق و درش رو میبست و جوری که توی اون اتاق هم نمیشد پا بگذاری از بس بی نظم و شلوغ و درهم بود ) . یکی دیگه از جنبه های این تنبلیش هم اینه که تو این چهار سال نشده حتی یکبار پاشه صبحانه درست کنه و با هم صبحانه بخوریم ( چون خودش که چیزی نمیخوره ، اون وقت صبح هم بیدار نیست که بخواد اصلن صبحانه بخوره ! )
وقتی هم که من صبح ها بیدار میشم به کارهام میرسم اعتراض میکنه که همش سر و صدا میکنم و نمیذارم که بخوابه
البته در کنار نکات منفی بالا که گفتم نکات مثبتی هم داره که باعث شده من هنوز بهش علاقه داشته باشم ( یا شاید هم بهش عادت کردم ، نمیدونم )
مثلن اینکه خیلی به من علاقه داره ، به جز چیزایی که در بالا گفتم هر کاری میکنه که نظر منو جلب در صورتی که نمیدونه این مواردی که دنبالشونه فرعیات زندگیه و نمیتونه مثلن با هر چند دقیقه آب میوه آوردن برای من و اینکه بگه چیزی لازم ندارم برات بیارم و ... نمیوته جای خالی خلاء های یک زندگی مشترک رو پر کنه
من در طول این ۴ سال هر کار از دستم بر میومده انجام دادم ، سعی کردم با صحبت منطقی ، با دعوا ، با کم محلی با قهر با صحبت با خانوادش با کنایه ، خلاصه با هر روشی که به ذهنم میرسیده این مشکلات رو حل کنه ولی هیچ کدوم فایده نداشته و کماکان داره به راه خودش ادامه میده.
دیگه واقعن تحمل این وضع رو ندارم ، تمام موها و ریشم صورتم در اوج جوونی سفید شدن دیگه حوصله هیچ چیزو ندارم و وقتی توی اجتماع دخترای نرمالو میبینم و یا زوج هایی که به خوبی و خوشی دارن با هم زندگی میکنن خیلی به هم میریزم و همش تو خودم میریزم بعضی وقتها هم احساسات جنون آمیزی مثل خود کشی به سرم میزنه ولی چه کنم که جرات این مورد رو هم ندارم . وقتی به عواقب این کار فکر میکنم بیشتر دلم به حال پدر و مادرم میسوزه که مطمئنن اونها از این اتفاق نابود میشن وگرنه من که دیگه از این زندگی لذتی نمیبرم که بخوام حفظش کنم.
بعضی وقتها هم فکر طلاق به سرم میزنه ولی به اون هم نمیتونم فکر کنم چون دیگه جلوی پدر و مادرم نمی تونم سر بلند کنم و مطمئن پشت سر هم بهم سرکوفت خواهند زد که ما که گفته بودیم ... !
علاوه بر اون خانواده های دو طرف و به خصوص همسرم هم بعد از طلاق احتمالی ضربه روحی خواهند خورد چون با هزار امید و آرزو دختر و پسرشون رو به خونه بخت فرستادند . مخصوصن اینکه طلاق توی خانواده ما مرسوم نیست .
علاوه بر این موارد نمی تونم از پس هزینه های مهریه هم بر بیام (۳۱۳ سکه) با در آمد کمی که من دارم تا آخر عمرم باید کار کنم تا فقط بتونم مهریه رو تامین کنم ، خرج خودم پیش کش !
خلاصه اینکه با وجود احساس وابستگی (یا عادتی) که به همسرم دارم ولی دیگه نمیتونم مشکلات بالا رو تحمل کنم و به مرز جنون رسیدم . امروز وقتی از کنار اتوبان رد میشدم خیلی وسوسه شدم که خودم رو جلوی یکی از ماشینها بندازم و برای همیشه خودم رو از دست اینهمه فشار عصبی و روانی که داره نابودم میکنه نجات بدم.
بخاطر خدا یکی یه راه جلوی پام بگذاره ، که دیگه به بن بست رسیدم