ترکم کرده... سکوتش داره منو می کشه ...
سلام من تازه عضو شدم. چون خیلی مستاصل بودم گفتم بیام بنویسم
من 28 هستم و نامزدم 29 ساله بود ما 3.5 با هم دوست بودیم که از 5-6 بعد از آشنایی اومد خواستگاری و نامزد هم شدیم. از اولش گفت من خانواده ندارم. خانواده منم بعد از یک مدتی با این موضوع کنار اومدن. قبلا یک بار توی سن 20 سالگی سابقه طلاق داشت ولی پسر خیلی خوبی بود. بس که دوره نامزدی طولانی شد و هی امروز و فردا کرد من اعصابم خرد شد مدام غر زدم ... اونم سر لج گذاشت با خانواده ام هی اینجا نرو باهاشون بیرون نرو زیاد باهاشون حرف نزن و ... تا اینکه چند وقت پیش من برای یک چیزی ازش کمک خواستم اونم گفت برو از خانواده ات که منو می فروشی بهشون کمک بگیر. بعدم گفت دیگه نمی خوامت و می خوام برم تا فراموشت کنم بعدم گوشیش خاموش کرد... منم هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم، نفرینش کردم، لعنتش کردم... خیلی شرایطم سخت بود رفتم از خانواده ام کمک خواستم اونا هم کمکم کردن و مشکلم رفع شد خدا رو شکر... 10-15 روز محلش نذاشتم انگار نه انگار نه زنگ زد نه هیچی! دیروز یک دفعه دلم شور افتاد برداشتم زنگ زدم بهش جوابمو نداد... نه ایمیل می زنه نه بهم سر می زنه نه زنگ می زنه نه فعالیتی توی فیس بوک داره... خسته و کلافه هستم. سکوتش آزارم میده... من می دونم تقصیر منم هست اما یک زن تا وقتی کارد به استخونش نرسه به عزیزش بی احترامی نمی کنه... ما این یکسال گذشته روزی نبوده بحث نداشته باشیم... هر چقدر سعی کردم قانعش کنم زندگیمونو نجات بده نشد که نشد... حالا توی دل و مغزم یک سوراخ عمیق ایجاد شده جای آرزوهای مشترکمون می سوزه... بچه مون... خونمون... بهش زنگ می زنم یا گوشیش خاموشه یا جواب نمیده... نگرانشم... من می دونم حالش خوب نیست وگرنه من این قدر دلم شور نمی زد... هر وقت یک حادثه ای براش ایجاد میشه من این حس و حالم میشه... نگرانشم نمی خوام وادارش کنم با من بمونه اما می خوام باشه زندگی کنه یک جایی روی کره زمین... سکوتش آزارم میده :54:
- - - Updated - - -
خودش همیشه می گفت وقتی حرف می زنم حالم خوبه اما وقتی بترس از من که سکوت کردم... نگرانشم چی کار کنم؟!!!
- - - Updated - - -
اگر واقعاً ترکم کرده باشه چی؟؟؟؟ چرا احساس من نسبت بهش احساس خشم یا نفرت نیست؟؟؟؟ مگه نمی گن دنیا همون کاری رو با ادم می کنه که با دیگران کردی؟؟؟؟ من هیچ وقت در حقش ظلم نکردم... خیانت نکردم... توقع بی جا نداشتم... هیچ وقت زاغ سیاهش رو چوب نزدم... هیچ وقت به خانواده اش و دوستاش توهین نکردم... هیچ وقت ازش توقع بی جا نداشتم... پس چرا؟؟؟؟ اینقدر این یک سال جر و بحث داشتیم که این 10 -15 روز برام انگار یک جایزه بود که ساکت بودیم و مجبور نبودم بحث کنم باهاش... دیشب این سریال لعنتی ... یوسفش مرد... من انگار که قلبم کنده شد پا شدم بهش زنگ زدم... از دیروز کلافه هستم... بعضی وقتا بعضی اشتباهات دیگه جبران نداره... من می شناسمش می دونم به خودش سخت می گیره...
- - - Updated - - -
چرا کسی جواب منو نمیده؟؟؟؟ :203::54:
- - - Updated - - -
من می ترسم تو رو خدا کمکم کنین... داغونم... کلافه هستم... گوشیش خاموشه... دوستاش ازش بی خبرن... خدایا :54: