دیگه توان زندگی کردن ندارم!!!!!!
سلام به همه ی دوستان همدردی
تا حالا خیلی مدیون شما هستم چون همتون بهم کمک کردید و تونستم از راهنماییهاتون استفاده کنم.
تواین مدت عشقم رو کمی فراموش کردم شماره شو از گوشیم پاک کردم تا یه موقع بهش پیام ندم. یکم موفق شدم یعنی فکر کنم اگه ترم جدید ببینمش دیگه اون حس قبلی رو نداشته باشم.
تو این مدت انقدر مشکلاتم زیاد شدند که واقعا از دست زندگی خسته شدم. خواهرم داره خودش رو برای ازدواج با اون مرد اماده میکنه هرچی بهش گفتیم گوش نکرد مامانم هم ازش خواست که حداقل برای حفظ ابروی خانواده بزاره همه چی به صورت رسمی ادامه پیدا کنه.اما جالب اینجاست که میگه الان طرف موقعیتش برای ازدواج اماده نیست و من هم نمیخوام ساده ازدواج کنم ولی کارهایی رو انجام میده که من واقعا شک برم داشته که نکنه پنهونی عقد کردند؟ از دستش خسته شدم دیگه نمیدونم باهاش چیکار کنم راستش بیشتر به خاطر خواهر زاده ام ناراحتم چون خیلی مادرش رو دوست داره ولی میدونم که خونه ی اون مرد براش مثل زندون میشه نمیدونم باید چیکارکنم؟؟؟
در مورد خودم هم همش سعی میکنم خودم رو سرگرم کنم تا حداقل کمتر به مشکلات فکر نکنم بعضی اوقات حتی برای اینکه صدای خواهرم رو نشنوم تو گوشم هندزفری میزارم ولی باز انگار کل وجودم تو عذابه.نمیدونم کسی حرفم رو میفهمه یا نه؟؟دارم عذاب میکشم هر شب که میخوابم ارزو میکنم صبح دیگه از خواب پانشم اما نمیشه.وقتی یکم خوشحالم یا میخندم همش فکر میکنم الانه که دوباره یه چیزی بشه و من رو عذاب بده همش میترسم وقتی میرم بیرون و گوشیم زنگ میزنه همش احساس میکنم که قراره خبر بدی بهم بدند.میخنده ام اما دلم پراز درده.بعضی اوقات از تمام خانواده ام متنفرم و بعضی اوقات بی نهایت دوستشون دارم.اما همیشه دلشوره دارم و از یه لحظه ی بعد هم میترسم.فکر میکنم دیوونه شدم احساس میکنم خدا همه ی دعاهام رو بالعکس براورده میکنه.دلم میخواد از خونه برم برم یه جای دور که کسی نباشه اصلا کسی من رو نشناسه.من دیگه حتی توان زندگی کردن هم ندارم بعضی اوقات حتی توان سرپاوایسادن هم ندارم.هیچکس کمکم نمیکنه دارم تو خودم نابود میشم و هیچکسی این رو نمیفهمه.از این وضعیت خسته شدم تو رو خدا کمکم کنید...