-
از پدر و مادرم متنفرم
من این پدر و مادر رو نمی خوام فقط باعث سرافکندگی و پس رفت زندگیم می ششند ازشون بدم میاد چی کار کنم؟؟؟؟نمیخوام بقیه اینو مخصوصا شوهرم اینو بدونه تا سو استفاده کنه
- - - Updated - - -
دیگه نمیخوام باهاشون رفت و امد کنم ولی شوهرم می فهمه
چی کار کنم شوهرم از احساسم نسبت به خونوادم سواستفاده نکنه؟
کاش می شد رفت یه شهر دیگه زندگی کنیم؟ کاش پدر شوهرم پدرم بود چه مرد قدرتمند و بزرگی!!!چه شخصیت و جذبه با شکوهی!!!
- - - Updated - - -
:47:
- - - Updated - - -
نمیخوام برا دخترم مثل مادرم باشم !!!!! چه قدر احساس تنهایی میکنم با کی درد و دل کنم؟؟؟! به کی بگم مامان شوهرم منو می زنه؟؟؟منو از خونه بیرون می کنه!!! به پدر شوهرم بگم؟؟؟؟
-
سلام.خودت چندسالته؟چرا ازپدرومادرت متنفری؟چرا مادرشوهرت میزنت؟چندوقته ازدواج کردی؟شغل شوهرت وخودت چیه؟با اونا یه خونه زندگی میکنید؟رابطه خودت باشوهرت چطوره؟
-
سلام
بالاخره یکی سری هم به تاپیک من بدبخت زد، اشتباه شد منظورم اینه که به جای مامانم به کی بگم شوهرم منو می زنه(مامان، شوهرم منو می زنه)
من 26 و شوهرم 27 سالشه خیلی با هم بحث داریم ادم ساده ای هست که همه از خونوادش تا دوستاش سوارش می شن اصلا از حمالی و بله چشم گفتن به همه لذت می بره بدترین فحش ها و تحقیر ها از خواهر برادراش می بینه انگار دیوار هیچی به رو خودش نمیاره
ولی تو خونه دست به سیاه سفید نمی زنه حرف من یه سر سوزن براش مهم نیست براش هیچی نیستم ولی بیشتر از اینکه دلم از اون پر باشه از پدرو مادرم پره چون اونا منو بی شخصیت نشون دادن و مدام به شوهرم پرو بال دادن از خونوادم که هیچ وقت پشتم نبودن بدم میاد چون با رفتاراشون به شوهرم میفهمونن تو دختررما رو تو خونت نگه دار ما هر کاری برات می کنیم انگار من معلول یا زشت یا بی سوادم!!!! از طلاق بیشتر از مرگ می ترسند از حرف مردم
-
اگه مستقیما شوهرتو درموردخانوادش مورد خطاب قراربدهی مقاومت میکنه. وبدترمیشه اول باید بری تو فضای فکروذهنش دنیاش روازچشم خودش ببینی تابتونی احساسشو درک کنی اونوقت کم کم اونوبه سمت رفتارهایی که محوریتش اهمیت شمادونفرهست سوق بدهی نمیتونی ۱۰۰درصد انتظار داشته باشی به خانواده خودش نرسد.احساست رودرک میکنم اگه پدرومادرت زیادبه توبهاندهندممکنه روی شوهرت موثرباشه ولی فکرکنم اونابا این روش خواستند دل شوهرتوبیشتربدست بیارنداونم برای مصلحت تو.الان نمیتونی اینقدرمنفعل رفتارکنی که چرا خانوادت بهت بها نمیدهند.خودت اول به خودت بها وارزش بده.بامنطقی که نشه باهاش مخالفت کردبدون خطاب مستقیم وبدون نصیحت، ذهن شوهرت روبه قاعده درستترش روشن کن وبهش فرصت بده خودش هم فکرکنه.این مشکلی که گفتی تازه نیست زیاد دیدیم وشنیدیم ازگذشته تاحالا.ازجزئیات بحثهات باشوهرت بگو تادقیق تر راهنماییت کنیم همچنین ازجزئیات جاهایی که پدرومادرت بهت بهاندادند یابه شوهرت بهادادند برامون مثال بزن
-
هنوز 6 ماه از عروسیمون نگذشته بود به خاطر اینکه غذا درست نکرده بودم (آخه هرچی درست می کردم نمی خورد کلا بد غذا و لاغره)از خونه انداخت بیرون گفت برو خونه بابات
با تحقیر بیرونم کرد خونمون تا خونه بابام یک کوچه فاصلست رفتم به خونوادم گفتم گفتند خوب راست میگه تو غذا درست کن چه بخوره چه نه گفتم خوب باید بریزم دور اصرافه می گن به توچه ؟مالشه می خواد بریزه دور
خلاصه با خفت برگشتم رام نداد گفت بزرگترت باید باشه تا درو وا کنم خلاصه یک ساعت پشت در نشستم باز نکرد زنگ زدم بابام اومد شوهرمم درو باز کرد همچین همدیگرو تحویل گرفتن شوهرم گفت به خاطر روی شما می بخشمش بابام هم قربون صدقه شوهرم می رفت و این قصه تو این 4 سال 40 بار تکرار شده
- - - Updated - - -
و هر بار به شکل بدتری من کوچیک میشدم
سال دوم به خاطر اینکه بدون اطلاع اون یک ساعت رفتم خونه خواهرم یک کوچه فاصله داریم در روم باز نکرد گفت نمیخوام پا توخونم بذاری خونه رو پدر شوهرم برامون خریده دم به دیقه خونم خونم می کنه.گفت برو از بابات بخواه برات خونه بخره من و تو نمی تونیم زیر یه سقف باشیم رفتم خ بابام خندید گفت داره سر به سرت می زاره پاشو برو خونت گفتم نمی خوای زنگ بزنی باهاش حرف بزنی گفت به من چه من دخالت نمی کنم یه روز خ بابام موندم فردا دوباره مامانم مجبورم کرد برم خونم دوباره با خفت برگشتم هر چی در زدم باز نکرد کلید انداختم دیدم قفل درو عوض کرده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
-
به نظرم برای حل مشکلاتت روی خودت حساب کن اول ازهمه بهت پیشنهاد میکنم این تایپیک رو خوب مطالعه کن :http://www.hamdardi.net/thread19883.html
مشکل آشپزی با همسر
http://www.hamdardi.net/thread-29714.html
-
اول یه ذره آروم باش
یه خرده از این فشارهای بد بیا بیرون
خانومی حیف تو نیست؟
خانومی من رفتار و حرف های شوهرتون رو ابدا تایید نمی کنم ،:81: منتها ، شوهرت هم که یهویی خوشی زیر دلش نمیزنه که پاشه تو رو از خونه بیرون کنه
مسلما یه بگو مگوهایی بینتون میشه و نهایت کار به این وضعیت میرسه
اومدی توی سایت که مشاوره بگیری تا بتونی راه حل رو پیدا کنی
پس خوب گوش کن
1)اعتبار ما رو پدر و مادر و خاله و عمو و همسایه و این و آن نمی سازند ، بلکه اعتبار را خودمون می سازیم ..این ما هستیم که با عملکردمون به دیگران اجازه می دهیم چگونه با ما رفتار کنند
الان هم دیر نیست ، شما کلی توان داری که رفتار اصولی و درست را در پیش بگیری ، به محض اینکه شما در این خصوص اقدام کنی ف مطمئن باش دیگران نیز رفتارشون در ارتباط با شما بهبود پیدا می کنه
2)پدر و مادر ها از نظر خودشون بهترین ها رو برای فرزندانشون انجام می دهند ( درک میکنم که رفتارهای اونها باعث تشدید مشکلاتتون شده) اما مگه چه کسی بوده که راه درست و غلط را به اونها نشون بده...شما الان آگاهی ، باسوادی ، اومدی توی اینترنت داری توی سایت مشاوره می گیری ، ولی اونها چی؟ اونها خودشون قربانی قربانیان دیگر هستند ...پس به این دید نگاهشون بکن که خ.دشون نیازمند محبت و درک هستند ، وقتی با اونها سعی کنی مهربان باشی و خطاهشون رو ببخشی ف کم کم از شخصیت خوب شما الگو برداری می کنند
3)با شوهرت سعی کن توی یک تیم باشی ، به خواسته هاش اهمیت بده و بهش احترام بگذار ، مردها شیفته قدردانی هستند... ازش قدردانی کن و مهربان باش
-
ممنون از نظراتتون .شوهرم خوشی نزده زیر دلش اما هر وقت کوچکترین چیزی به مزاجش خوش نیاد به شکل خیلی شدید و عجولانه ای بدترین رفتار و توهین ها به من می شه
آخرین بار تقریبا یک ماه پیش بود شوهرم هرکار که دلش بخواد باید انجام بده و من حق اظهار نظر ندارم مثلا دیر بیاد خونه ، خونه کی بره، کی پول تو جیبی بهم بده کی نده، .... یه روز اومد خونه منم که یکم از دست کاراش اوقاتم تلخ شده بود (اهل حرف زدن واسه حل مشکل هم نیست)اخمو بودم تا اومد خونه یه مشت فحش بهم داد که من تحمل دیدن این قیافتو ندارم چه مرگته چرا باید تو خونه من باشی اینجوری هم برام قیافه بگیری منم همش می گفتم چیزی نیست تو بیرون اعصابت خورد شده داری سر من در میاری با بی ادبی گفت از خونم گمشو بیرون(یه دختر یک ساله دارم)گفتم نمی رم کلی کتک خوردم و منو انداخت بیرون بچم رو هم نداد منم رفتم تو خیابونا سرگردون تا ساعت 11 شب خواهرم زنگ زد از صدام که گریه کرده بودم فهمید گفت بیا اینجا مامان خودش حلش می کنه هر چی گفت نرفتم تا مامانم زنگ زد کلی قربون صدقم رفت که بیا ببینم دخترم چشه ؟ خلاصه خرم کرد تا رفتم خونه بابام که بدون اینکه بپرسه گفت پاشو برو خونت هرچی گفتم از خونه انداختتم بیرون گفت اشکال نداره خوب می شه گفتم زدتم جای کتکاش رو بدنم بود گفت به ما ربطی نداره برو سر خونه زندگیت خلاصه دست گذاشتم رو سرم و فقط جیغ میزدم که اگه بیرون از خونه بدترین بلاسرم بیاد بهتر از اینجا موندن خلاصه با کلی دعوا من اون شب اونجا موندم به دور از بچم
:302:
فرداش هرچی منتظر بچم شدم نیاوردش مامانم هم که دیوونم کرده بود بس که میگفت کاش میمردی ولی دم به دیقه این دردسر و بی لبرویی برا ما درست نمی کردی !تو اگه شوهرت بکشتت هم نباید بذاری ما بفهمیم و .... خلاصه پاشدم رفتم خونمون شوهرمم با کمال پرروییی گفت کجا؟؟ حتما باید قفل درو عوض کنم و دوباره همون حرفای دیروز ولی من بچم و به زور بردم و از خونه زدم بیرون یکم تو شهر چرخیدم و دوباره خونه بابا:47:
باز همه چیز و با چشم خودشون دیده بودن و می گفتن برگرد خونت تا اینکه بدون اطلاع من مامانم با کلی قربون صدقه زنگ زده به شوهرم برا افطار دعوتش کرد (بدم میاد خودشون رو می زنن به اون راه!!!)شوهرمم اومد یکم با دخترم بازی کرد و با بابم گپ زد و ... دخترم نا ارومی می کرد بردش بیرون ارومش کنه یهو دیدم سوار ماشین شد و رفت
بهش زنگ زدم چند بار جواب نداد تا بعد از 2 ساعت گفت دخترم سرما خورده بردمش دکتر حالا هم تو خونش خوابیده گفت گوشی بده بابات ازش خدافظی کنم گفتم یا دخترم رو بیار اینجا یا بیا دنبالم گفت دخترم تو خونه خودشه تو هم اینجا جات نیست و تو خونه رات نمی دم ....
به بابام گفتم بعد گوشی دادم بهش همچین باهاش چاغ سلامتی می کردبعدشم خدافظی! بابام گفت خوب دخترشه معلومه که می برتش گفتم من چی؟ گفت برو خونت گفتم رامممممممممممم نمی ده گفت غلط می کنه مگه دست خودشه تو اگه راست می گی بپوش تا با هم بریم ببینم کی مانع ورود تو به خونت میشه:227:
باورم نمیشد اینا رو بابام بگه خلاصه رفتیم هر سه با هم در زدیم شوهرم درو باز کرد تا اومدم برم تو هلم داد گفت تو کجا مامانم وایساده به التماس که تو راهرو زشته همسایه ها خبر می شن گفت فقط به عنوان یه مهمون راش می دم خلاصه رفتیم تو و دعوا شروع شد اون گفت تو اخلاق نداری اخمو هستی منم گفتم دست بزن داری بی مسئولیتی بی حیایی همش تو جمع ضایعم می کنی همش می گفت لیاقتت همینه جلو خونوادم همه چی بهم می گفت اونا فقط گوش می دادند بعد کافی بود من بگم دیوونه بابام از یه طرف میگفت خفه شو مامانم از یه طرف می زد تو گوشم( شوهرم جلوشو گرفت) خلاصه وسطای دعوا شوهرم کنترلش و از دست داد بهم حمله کرد و محک زد تو گوشم هرچی منتظر عکس العمل خونوادم شدم هیچی به هیچی:54:
من بی صاحاب هر کی برسه می زنه تو سرم چقدر بدبختم
- - - Updated - - -
ممنون از نظراتتون .شوهرم خوشی نزده زیر دلش اما هر وقت کوچکترین چیزی به مزاجش خوش نیاد به شکل خیلی شدید و عجولانه ای بدترین رفتار و توهین ها به من می شه
آخرین بار تقریبا یک ماه پیش بود شوهرم هرکار که دلش بخواد باید انجام بده و من حق اظهار نظر ندارم مثلا دیر بیاد خونه ، خونه کی بره، کی پول تو جیبی بهم بده کی نده، .... یه روز اومد خونه منم که یکم از دست کاراش اوقاتم تلخ شده بود (اهل حرف زدن واسه حل مشکل هم نیست)اخمو بودم تا اومد خونه یه مشت فحش بهم داد که من تحمل دیدن این قیافتو ندارم چه مرگته چرا باید تو خونه من باشی اینجوری هم برام قیافه بگیری منم همش می گفتم چیزی نیست تو بیرون اعصابت خورد شده داری سر من در میاری با بی ادبی گفت از خونم گمشو بیرون(یه دختر یک ساله دارم)گفتم نمی رم کلی کتک خوردم و منو انداخت بیرون بچم رو هم نداد منم رفتم تو خیابونا سرگردون تا ساعت 11 شب خواهرم زنگ زد از صدام که گریه کرده بودم فهمید گفت بیا اینجا مامان خودش حلش می کنه هر چی گفت نرفتم تا مامانم زنگ زد کلی قربون صدقم رفت که بیا ببینم دخترم چشه ؟ خلاصه خرم کرد تا رفتم خونه بابام که بدون اینکه بپرسه گفت پاشو برو خونت هرچی گفتم از خونه انداختتم بیرون گفت اشکال نداره خوب می شه گفتم زدتم جای کتکاش رو بدنم بود گفت به ما ربطی نداره برو سر خونه زندگیت خلاصه دست گذاشتم رو سرم و فقط جیغ میزدم که اگه بیرون از خونه بدترین بلاسرم بیاد بهتر از اینجا موندن خلاصه با کلی دعوا من اون شب اونجا موندم به دور از بچم
:302:
فرداش هرچی منتظر بچم شدم نیاوردش مامانم هم که دیوونم کرده بود بس که میگفت کاش میمردی ولی دم به دیقه این دردسر و بی لبرویی برا ما درست نمی کردی !تو اگه شوهرت بکشتت هم نباید بذاری ما بفهمیم و .... خلاصه پاشدم رفتم خونمون شوهرمم با کمال پرروییی گفت کجا؟؟ حتما باید قفل درو عوض کنم و دوباره همون حرفای دیروز ولی من بچم و به زور بردم و از خونه زدم بیرون یکم تو شهر چرخیدم و دوباره خونه بابا:47:
باز همه چیز و با چشم خودشون دیده بودن و می گفتن برگرد خونت تا اینکه بدون اطلاع من مامانم با کلی قربون صدقه زنگ زده به شوهرم برا افطار دعوتش کرد (بدم میاد خودشون رو می زنن به اون راه!!!)شوهرمم اومد یکم با دخترم بازی کرد و با بابم گپ زد و ... دخترم نا ارومی می کرد بردش بیرون ارومش کنه یهو دیدم سوار ماشین شد و رفت
بهش زنگ زدم چند بار جواب نداد تا بعد از 2 ساعت گفت دخترم سرما خورده بردمش دکتر حالا هم تو خونش خوابیده گفت گوشی بده بابات ازش خدافظی کنم گفتم یا دخترم رو بیار اینجا یا بیا دنبالم گفت دخترم تو خونه خودشه تو هم اینجا جات نیست و تو خونه رات نمی دم ....
به بابام گفتم بعد گوشی دادم بهش همچین باهاش چاغ سلامتی می کردبعدشم خدافظی! بابام گفت خوب دخترشه معلومه که می برتش گفتم من چی؟ گفت برو خونت گفتم رامممممممممممم نمی ده گفت غلط می کنه مگه دست خودشه تو اگه راست می گی بپوش تا با هم بریم ببینم کی مانع ورود تو به خونت میشه:227:
باورم نمیشد اینا رو بابام بگه خلاصه رفتیم هر سه با هم در زدیم شوهرم درو باز کرد تا اومدم برم تو هلم داد گفت تو کجا مامانم وایساده به التماس که تو راهرو زشته همسایه ها خبر می شن گفت فقط به عنوان یه مهمون راش می دم خلاصه رفتیم تو و دعوا شروع شد اون گفت تو اخلاق نداری اخمو هستی منم گفتم دست بزن داری بی مسئولیتی بی حیایی همش تو جمع ضایعم می کنی همش می گفت لیاقتت همینه جلو خونوادم همه چی بهم می گفت اونا فقط گوش می دادند بعد کافی بود من بگم دیوونه بابام از یه طرف میگفت خفه شو مامانم از یه طرف می زد تو گوشم( شوهرم جلوشو گرفت) خلاصه وسطای دعوا شوهرم کنترلش و از دست داد بهم حمله کرد و محک زد تو گوشم هرچی منتظر عکس العمل خونوادم شدم هیچی به هیچی:54:
من بی صاحاب هر کی برسه می زنه تو سرم چقدر بدبختم
-
از دیدن همچین پدر و مادری تعجب کردید یا حوصلتون نمی شه متن منو بخونید باورتون می شه ماه گذشته تصمیم به خودکشی گرفتم اخه مامانم همیشه میگه هروقت دیدی به اخر خط رسیدی و با شوهرت نمی تونی ادامه بدی به جای اینکه بیای خونه ما خودت رو بکش اخه مرگ یه بار شیون یه بار
جالبه که بدونید من شاغلم هم تحصیلاتم هم حقوقم از شوهرم بیشتره
اینم بدونید که شوهرم با همه بدیهاش میزاره پول خودم واسه خودم باشه و هر جور می خوام خرجش کنم
می دونید من چه جوری پولم رو خرج می کردم ؟ با طلا خریدن برا مامانم یا خرید سیسمونی واسه بچم به اسم خونوادم یا کمک به بابام برا خرید ماشین یا دعوت کردنشون به رستوران.... یک بیستم این کارا رو شوهرم واسه خونوادش نکرده مثل یه بچه ده ساله هم هواشودارن و قربون صدقش می رند جرات ندارم جلو پدر شوهرم از گل نازک تر به شوهرم بگم اون اوایل که همش می دیدم شوهرم تاتقی به توقی می خوره به بابام زنگ می زنه منم به باباش زنگ زدم(خیلی سعی کردم زنگ نزنم اخه شوهرم خیلی از باباش حساب می بره نه اینکه ازش بترسه فقط اینکه تحت هیچ شرایطی نمیخواد ناراحتش کنه منم نمی خواستم قبح این مسئله بریزه) ولی بهش زنگ زدم شوهرم خیلی سعی کرد مانع تماسم بشه حتی بعدش خودش از باباش عذر خواهی کرد گفت چییزی نیست خودمون حلش می کنیم منم دلم خوش، باباش زنگ زده بهم میگه کسی حق نداره تا من زندم به بچه هام از گل کمتر بگه اگه با پسرم مشکل داری طلاقت و بگیر برو
-
عزيز من
به نظر من بهتره يه كم رو عزت نفستون كار كنيد . ايراد نه از شماست نه از شوهر و وخونواده شوهرتون .به خاطر بي احترامي هايي كه به شما ميشه پاسخش رو خونوادتون نميدن و باعث ميشه شوهرشما پررو بشه.
خيلي از دخترها هستن اينطوري هستن ولي كسي سو استفاده نميكنه متاسفانه شوهرت سواستفاده ميكنه ولي بيشتر مردها اينطوري ان.
يه خاله اي من دارم با باج دادن به بقيه سعي ميكنه محبت بقيه رو بگيره مثلام ن بچه بودم هميشه برام كادو ميخريد. براي زن دايي م مواد غذايي ميخريد بسته بندي و اماده ميكرد مثلا پاك مي كرد سرخ ميكرد و...و ميداد بهش بي پول
برا چي
براي اينكه بهش بگن دوست داريم
تو اينطور نباش.
اصلاو ابدا صداي شوهرتو درنيار كه بهت بگه برو بيرون از خونه ام
ولي ديگه هيچ وقت هيچ وقت برا كسي كادو بي دليل نگير.
بزار بززن تو سر شوهرت.
خرج نكن جمع آوري كن برا روز مبادات
اون موقع س كه قدرتمند ميشي
عزيز دلم