یک هفته تا ازدواجم مانده ولی...
هفته آینده همچین روزی من احتمالا تو آرایشگاه هستم و دارم آماده می شم برای روز عروسی
الانم یه عامله کار ریخته رو سرم ولی احتیاج دارم با یکی حرف بزنم واسه همین اومدم اینجا
8 ماه عقد کرده بودم و توی این 8 ماه هی منتظر شدم همه چیز درست بشه ولی الان که فقط 7 روز تا عروسی مونده هیچ چیز عوض نشده
منو همسرم کاملا سنتی باهم ازدواج کردیم خانواده ایشونو همه تایید کردن و بعد از عقد هم تو این 8 ماه واقعا ثابت کردند که خوبن
همسرم تحصیل کرده است و خیلی مودب و با اخلاقه و همه ی خانواده ی من تو این مدت عاشقش شدن با برادر و خواهر رابطه خیلی خوبی داره و با من مثل یک ملکه رفتار می کنه
مشکل منه احمق هستم که نمی دونم چه مرگمه و چرا خالی از احساسم
همه دارن برای عروسی آماده می شن همه ذوق دارن همه هیجان دارن بجز من که مثلا عروسم
همسرم از هیچ چیزی واسه عروسی دریغ نکرده که منو خوشحال کنه اینو واقعا می گم انصافا خودشو خانوادش همه جوره سنگ تموم گذاشتن من ولی تو دلم یه غم بزرگه که الان دارم بهش اعتراف می کنم
هم همه گفتن عشقی که بعد از ازدواج بوجود بیاد محکمتره موندگار تر پس چرا برای من تو این 8 ماه بوجود نیومد چرا من انقدر بی احساسم چرا با این همه محبتی که همسرم بهم می کنم هیچ کشش بهش ندارم البته نذاشتم کسی متوجه بشه ولی خودم دارم اذیت می شم
همیشه وقتی همسرم قرار بود شب خودمون بمونه استرس می گرفتم تو این 8 ماهی که عقد بودیم تا اونجایی که می شد از رابطه جنسی فرار می کردم با اینکه همسرم از اون مردایی که خیلی درکش تو این زمینه بالاست و منو خیلی در نظر می گیره ولی من همش در حال فیلم باز کردن بودم
ولی از هفته دیگه ما رسما زن و شوهریم با این بی احساسی مسخره که افتاد به جونم چیکار کنم
همسرم خیلی هیجان داره ولی من همش استرس دارم می ترسم
نمی دونم چمه خواهرم می گه بابک از اون مردایی که دیگه آفریده نمی شه تو چرا انقدر با این بچه سردی ولی من همیشه انکار می کنم و در مقابل همسرم شدیدا منو دوست داره و خیلی بهم وابسته شده و من احساس می کنم دارم نامردی می کنم
الان من باید چیکار کنم نگید عروسی رو عقب بنداز چون اصلا امکانش نیست