ازدواج مجدد شوهر رواني بعد از كتك زدن من و فرارش به ايران كمكم كنيد.
١ ماهه ازدواج كردم در هلند و ٢ ساله كه با شوهرم آشنا شدم از همون اول ما رو براي ازدواج بهم معرفي كردن اما متاسفانه با اين كه در اون دوران خيلي موارد عجيب و بي أدبي و بدبيني و حتي به بار محكم توي گوشم زد و با مخالفت خانواده با هم ازدواج كرديم اما توي كمتر از ١ ماه به حدي آزار و اذيت ديدم كه باورم نميشد اين زندكي من.آخرين بار كه دست روم بلند كرد براي شك داشتنش ميخواست واقعا منو بكشه به صورتم فقط ضربه ميزد و خون همه جا فواره زد دماغم شكست و زير چشمام تا گونه هام كبود و توي چشمام پر خون وحشتناك بود هنوزم باورم نميشه هر جي التماس كردم فايده نداشت بعد هم منو برد اورژانس و مجبورم كرد بگم خوردم زمين ،همه جا تعقيبم ميكرد كه پيش پليس نرم،در آخر با كمك دوستام پيش پليس تونستم برم و اونا دستگيرش كردن.
توي دلم آشوب بود ؛(،اگه دوستام منو نبرد بودن باز ميبخشيدمش!!ولي ميدونستم فايد هاي نداره اگر ببخشم اين بار منو ميكشه!اون مريض بود و من كاري نميتونستم بكنم. داغون بودم!بعد دو روز پليس آزادش كرد و توي دادگاهم بخاطر نداشتن شاهدي كه ديده باشه منو ميزنه يا بد رفتاري ميكنه آزادش كردن تا مدارك لازم اماده بشه و چند ماه بگذره اما ديگه اجازه نزديك شدن به من رو نداشت .
من اما شكه بودم ميترسيدم و حتي نميتونستم جيري بخورم خانوادم جايي كه زندكي ميكنم نيستن ،بهشون زنگ زدم و خبر دادم بيچاره ها داغون شدن كه چرا نميتونن هيچ كمكي بكنن و بيان به اروپا ،البته ازدواج ما بدون اطلاع اونا بوده و در اروپا ثبت شده و خلاصه با كمك دوستام خونم رو عوض كردم ميترسيدم بياد منو بكشه .
بعد از يك ماه كه كمي حالم بهتر شد از طريق اينترنت فيسبوك متوجه شدم رفته ايران و داره ازدواج مجدد ميكنه !
حالم بد شد مثل ديوانه ها شده بودم.
مني كه آرزو داشتم دست از سرم بر داره حالا تمام دقايقو ميشمردم كه برگرده.
بنابراين خيلي سخته كنار آمدن آدم با اين موضوع كسي باورش نميشه همه ميگم با اين همه كتك و دردو شكنجه اي كه بهت داده نبايد اينجوري حس كني،اما حقيقت اينه كه خواه نا خواه خاطرات داغونت ميكنه.
لطفا بهم كمك كنيد كه چه كار كنم .
پرونده اينجا بسته نشده و چند ماه ديگه باز دادگاه هست اما وكيل به من گفت اگه اون در دادگاه حاضر نشه نميتونيم كاري كنيم چون خارج از اروپا هست.
از طرفي ايشون يك بار در انگليس ازدواج كرده كه ميگفت براي گرفتن اقامت بوده و يك بار هم در روسيه اين كار رو كرده!
ولي من فكر ميكنم كه كلا توي هر كشوري به پرونده داره و هر بار فرار ميكنه به يه كشور ديگه و حالا هم كه آمده ايران،واقعا نميدونم چي كار كنم.
خانوادم از ترس آبرو صدا شون در نمياد و منو مقصر ميدونن و از طرفي به پدرم التماس كردم كه سراغ اين آدم نره چرا كه به چشم ديدم قادره پدرم رو با چاقو بكشه!
ميترسم به خانوادم آسيب برسونه چرا كه متاسفانه توي همون شهر زندگي ميكنه.
سر دو راهي موندم كه چه كار كنم وكيل بگيرم و پرونده رو در ايران دنبال كنم كه در اين صورت اين رواني دوباره به سمت من حمله ور ميشه يا كه بزارم ازدواجشو بكنه و من راحت بشم!
از طرفي با بلاها و بي اعدالتيهايي كه در حقم شده نميتونم خودمو راضي كنم كه كاري نكنم خواهش ميكنم اگه كسي راهي رو ميشناسه چه قانوني چه رواني بهم بگه.
اين ادم منو تهديد كرده كه حتي اگه زنداني هم بشه بر ميگرده سراغم .
مشكل دومم اين هست كه روح و روان منو داغون كرده خرد شدم و اعتماد به نفسم از بين رفته كاملا و الان كه خبر ازدواجش رو شنيدم به جاي اينكه خوشحال بشم دارم ديوانه ميشم كه چه طور يكي رو جايگزين من كرده لطفا بهم كمك كنيد تا بتونم نجات پيدا كنم چون توانشو ندارم بيشتر اين.
لطفا مواظب باشين و گول اين آدمها رو نخورين كه تحصيل كرده خارج كشور هستن ايشون دكتر جراح بودن ولي رواني الانم تو ايران مشغول به كار شده!
تو دوران نامزدي ميشه فهميد كه اگر كسي دست به زن داره من چون تجربه كردم بهتون ميگم:
١-آدمي كه به ديگران احترام نميزاره و هنه رو مسخره ميكنه
٢- زود از كوره در ميره و عصباني ميشه
٣-مبادئ آداب اجتماعي نيست مثلا از چراغ خطر رد ميشه،مشروب و الكل زياد مصرف ميكنه
٤-به همه بد بينه و ضد فرهنگ و اجتماعه با همه مشكل داره دوستاي نزديكش،برادر،خاله،مادر بزرگ و..
٥-حس ميكنه هميشه بهش ظلم شده و در حق همه خوبي كرده و بقيه حقشو خوردن
عصبانيتش رو نميتونه كنترل كنه و فحش و حرفهاي زشت ميزنه
٧- كارهاي عجيب ميكنه كه بقيه نميكنن!
سرشو به ديوار ميكوبه براي هر جيز كوچيكي داد و بيداد راه ميندازه
٨-شك و ترديد و بي اعتماده نسبت به همه و دوست داره از تمام مسائل زندگي خصوصي شما در گذشته و حال سر در
٦- بياره تمام برنامه روز انتون رو چك ميكنه،ساعتي كه ميرسد بيرون موبايل و نامه ها و قرار هاتون همه زندگيتونو زير رو ميكنه تا يه چيزي براي گير پيدا كنه
٩-اولين باري كه صداشو بلند كرد روتون بعد كم كم دست بلند ميكنه اول توي گوش بعد چيز پرت ميكنه و بعد به حد مرگ ميزنه شما رو چون مال اون هستين..
چنين آدمي بود با همه اين خصوصيات هر كدام رو ديدن زنگ خطره نزديك نشيد ،نگيد درست ميشه.
اين جور آدمها ميگن شما باعث و دليل خشمشون هستين،كه شما و كاراتون اونا رو تحريك ميكنه!و شما سعي ميكنيد كاري نكنيد كه به اين حد برسه اما باور كنيد هيچ فايده اي نداره چون خود اين ادم عامل محرك خودشه به محظي كه دليلي واسه دعوا پيدا نميكنه زندگيتونو زير و رو ميكنه تا دوباره به يه چيزي گير بده به هر چيزي ميتونه گير بده.
كمك در إيجاد رابطه و برگشت به زندگي عادي!
مرسي از راهنمايها و همدرديهاي همگيتون. الان با گذشت زمان و كمك دوستان خيلي حالم بهتر شده و تونستم قبول كنم كه اين اتفاق براي من افتاده و تموم شده و بايد به زندگي اميدوارم باشم و ادامه بدم. خيلي دارم تلاش ميكنم كه بتونم به حالت عادي برگردم. عضو يه گروه عام المنفعه شدم كه به مردم كمك ميكنند و استرس رو كم ميكنه اين خيلي بهم كمك كرده توي ارتباطاتم و تونستم دوباره بدون ترس با بقيه روبرو بشم. اما هنوزم نميتونم روي يه كار تمركز كنم! نميتونم تنها باشم همش دوست دارم يا توي جمع باشم يا يكي تمام مدت باهام صحبت كنه تا بخوابم واسه همين تو خونه هم كه هستم تمام مدت تلوزيون روشنه تا خسته بشم و بخوابم،خدا رو شكر كابوس نميبينم. اصلا توي فكر رابطه جديد نيستم و ميدونم كه نه ميتونم نه كار درستي هست. اما ميخواستم يه مشورتي با شما عزيزان كنم: هفته پيش به طور كاملا اتفاقي يكي از دوستان و همكاران خيلي قديميم رو توي خيابون ديدم و بعد از كني احوال پرسي قرار گذاشتيم يه كافه با هم بخوريم. دقيقا حدود ٣ سال پيش من با ايشون آشنا شدم اون زمان به مدت خيلي كوتاه شايد به مدت ٤ دفعه با هم قرار گذاشتيم بيرون رفتيم و زمان خوبي رو هم سپري كرديم و من اون موقع احساسات قوي نسبت به ايشون داشتم اما بعد خودش به من گفت كه توي يه رابطه بوده كه به هم خورده بوده و اون دختر دوباره برگشته و به اين دليل رابطه بين ما هم به پايان رسيد و هر كس رفت دنبال زندگيش. وقتي همو ديديم گفت من الان آزادم و اون موقع شرايط خوبي نبود ولي من حقيقت رو گفتم بهش كه الان نه اون احساسات رو دارم ديگه نه شرايط روحي مناسب و اين درست نيست كه بخاطر فراموش كردن آسيب هاي روحي كه توي رابطه قبلي داشتم با احساسات كسي بازي كنم. اونم كاملا با حرفم موافق بود و گفت منم نقشه و برنامه نريخته بودم از قبل كه ببينمت ولي وقتي ديدمت خاطراتي كه با هم داشتيم زنده شد والا منم در شرايط روحي خوبي نيستم كه وارد يه رابطه بشن و دركت ميكنم. خلاصه اون روز گذشت اما مدت زماني كه با هم سپري كرديم با اين كه هيچ كار خاص يا حرف خاصي نزديم جز اينكه اون از پروژه هاي آيندش توي زندگي گفت و گوش كردن موزيك توي ماشين!!! اما با كمال تعجب به حدي روي روحيه من تاثير مثبت داشت كه باور نميكردم!مني كه اصلا راه رفتن و غذا خوردنم هم روي زمين بنا به إجباره الان بي هيچ دليل شادي!! واقعا صداي تپش قلبم را ميشنوم و به طور غير قابل باوري هيجان دارم! فرداي اون روز اصلا روحيه من عوض شد به زندگي اميدوار و دوباره تونستم لبخند بزنم، بودن باهاش همه مشكلاتهم رو از يادم برد اما خيلي ترسيدم از اين إحساساتم ميدونم كه الان در شرايط عادي نيستم!! نميدونم چي غلطه و چي درست اما يه حسي مثل آهن ربا منو به سمت اون ميكشونه به حدي كه هر چي پاهامو ميكشم رو زمين نميتونم ترمز بگيرم. جالب ابن كه كه ديدم اون بيشتر من ميترسه و ميگفت نبايد دوباره توي انتخاب اشتباه كنه البته الان هدف هر دو ما كمك به هم هست در وحله اول من پيشنهاد كردم كه ميتونيم به هم كنك كنيم و فقط همديگرو ببينيم و صحبت كنيم و براي هم همدرد باشين. اما واقعا نميدونم كار درستي باشه با نه از طرفي هم واقعا ديدنش و حرف زدن باهاش حال من رو خيلي عوض ميكنه. و از طرفي هم ميترسم از إحساساتم چون شديدن نسبت بهش كشش دارم و منو جدب ميكنه. لطفا بگيد چي كار كنم؟مرسي