-
ازدواج پدرم
سلام . من 21 سالمه و دانشجو هستم .مادرم حدود 3 سال پیش فوت کرد :47: . پدرم قراره هفته دیگه ازدواج کنه . راستش من در ظاهر کاملا موافقم ولی واقعا تو دلم خیلی ناراحتم .
من پارسال ازدواج کردم . الان هم تو عقدم . جایی که زندگی می کنیم فامیل زیاد داریم ولی با هیچ کدوم رفت و آمد نداریم . من اکثر روزها تنها هستم . احساس افسردگی دارم . از خودمو و زندگی که دارم خوشم نمیاد . بعضی وقتا سعی می کنم خدارو شکر می کنم . ولی اگه ناراحت هم نباشم دیگه مثل قبل از زندگیم لذت نمی برم . نمی دونم چی کار کنم . حس می کنم هیچکی حرفامو درک نمی کنه .
حس خیلی بدی دارم که بابام رو با یکی دیگه ببینم . به خودش نمی گم . راستش بابام هم اخلاقای خاصی داره که می دونم اختلاف در آینده خواهند داشت . می دونم بیشترتون مثل بقیه می گین که به فکر بابات باش . اون تنهاست و ... . من هم همین کارو کردم . ولی با ناراحتی که دارم چی کار کنم . به نظرتون عادیه ؟؟
خیلی مشکلای دیگه هم دارم . مثل جهیزیه و عروسی . که اصلا دوست ندارم بهش فکر کنم . چی کار کنم . خسته شدم
-
سلام خانمی .خوش اومدی .
قبل از موضوع ازدواج پدرتون هم احساس تنهایی و افسردگی داشتین؟نظرتون را جع به خانمی که پدرتون انتخاب کرده چیه؟با انتخاب پدر موافق بودین یا نه؟چندتا بچه اید؟
-
با اون خانم ارتباط برقرار کردید یا نه ؟
ایشون چطور خانمی هستند ؟ فکر می کنین بتونن باهاشون رابطه خوبی داشته باشین ؟
-
سلام
اگه سوالتون فقط اینه که این حالت عادیه یا نه که به نظر من عادیه- فرقی ام نمیکنه چه دختر چه پسر با این اتفاق ناراحت میشن! ولی خب ناراحتیه که باید قبولش کرد و تو دل نگرش داشت!
ولی اگه این ناراحتی و افسردگی و تنهایی همه رندگیتون رو گرفته بهتره سوال دوستان رو جواب بدین تا مشاوره شین.
چون اینجور که از نوشتتون مشخصه ناراحتی شما فقط به خاطر ازدواج پدرتون نیست به خاطر مسائل دیگه هم هست-اونا رو بیشتر توضیح بدین.
-
راستی دوست ِ من، گفته بودید که عقد کرددین، برخورد همسرتون و خانوادش با این ازدواج چی بوده ؟ تاییدتون کردن ؟ یا این که برخوردی کردن که ناراحت شدید ؟
-
سلام خانمی من معمولا اینجا نظر نمیدم ولی حس کردم اگه یه نفر باشه واقعا تورو بفهمه اون منم. مادر منم سه سال پیش فوت کرد با این تفاوت که پدرم دقیقا سه ماه بعد از فوت مامانم ازدواج کرد باز دم پدرت گرم که سه سال تحمل کرد.. منم مثل تو حس بدی داشتم از همه متفر بودم خیلی اذیت شدم نامادریم نیومد با ما زندگی کنه بابام رفت پیشش. مامانم که فوت شده بود بابامم رفت موندیم چند تا بچه سرگردان و بیکس من اون موقع مجرد بودم خدا میدونه چی کشیدم تنها بودنم فرصتی بود برای ادمای کثیف که هر تقاضای کثیفی دارن بکنن خدا میدونه چقدر زجر کشیدم.......من نصیحتت نمیکنم چون حس تورو درک میکنم ولی میبینی من روزای بدتری رو گذروندم شرایط تو خیلی بهتر از شرایطیه که من اونموقع داشتم نه تنها من داداشم افسردگی شدید گرفتو یه ماه بیمارستان روانی بستری بود ......کم کم یاد گرفتم که با واقعیت مباره نکنم بپذیرمش .. یاد گرفتم تو سختیای زندگی از کسی توقع نداشته باشم درکم کنه یاد گرفتم همیشه همه نمیتونن طبق خواسته های ما زندگی کنن ..یاد گرفتم بپذیرم که مادرم فوت شده و پدرم حق داره تنها نباشه.....یاد گرفتم درک کنم وقتی نمیتونم شرایطو عوض کنم خودمو زجر ندم زندگیمو بکنم و از زندگی لذت ببرم.. چرا اوقاتتو تلخ میکنی؟ خدارو شکر کن یه شریک زندگی خوب داری اصلا جلوی خانواده شوهرت خودتو ناراحت نشون نده بگو نمیخوام بابام تنها باشه گرچه ناراحتی .. سعی کن به پدرت نشون بدی برای نظرش احترام قایلی چون تو فردا ازدواج میکنی یکی باید باشه ازش پرستاری کنه عزیزم تو برای مادرت خیلی ارزش قائلی درسته ولی قبول نامادری دلیلی نمیشه که مادرتو یادت رفته همیشه به یاد مادرت باش به نامادریتم به دید کسی که تو نبود تو از پدرت مواظبت میکنه نگاه کن و بهش احترام بزار تنها در این صورته که احساس ارامش میکنی