دیشب باهمسرم بحثم شد اومدم خونه بابام. از دیشب تاحالا اینقدر گریه کردم که دارم میمیرم.:47: توروخدا یکی به فریادم برسه
نمایش نسخه قابل چاپ
دیشب باهمسرم بحثم شد اومدم خونه بابام. از دیشب تاحالا اینقدر گریه کردم که دارم میمیرم.:47: توروخدا یکی به فریادم برسه
لطفا یک راجع به اتفاقی که دیشب افتاده توضیح بده
سر چی دعواتون شد؟
چی شد که اومدی خونه پدرت؟
ولی یه توصیه بهت دارم: دیگه هیچ وقت هیچ وقت خونه تو ترک نکن
تحت هیچ شرایطی:81:
اونجا خونه هر دوی شماست. مهمون که نبودی بگذاری بری.
5شنبه شب قرار بود بریم خونه پدرشوهرم. همسرم عصر 10 دقیقه زودتر از سر کار اومد و من کاملا آماده نشده بودم و 3-2 دقیقه دم در معطل شد. وقتی سوار ماشین شدم بهش گفتم هروقت زودتر میای یه زنگ به من بزن که معطل نشی. گفت من همیشه همین ساعت میام. داشت لجبازی میکرد. واسه اینکه ساعت کار همسرم تا 1 ساعت متغیره و وقتایی که قراره جایی بریم موقع اومدنش به من خبر میده. اما اون روز داشت حرف زور میزد. خدا شاهده من لحن بدی نداشتم و فقط واسه احترامی که براش قائل بودم نمیخواستم حتی همون 3-2 دقیقه هم معطل بشه. با لجبازی و بچه بازی گفت من اصلا دیگه موقع اومدن زنگ نمیزنم؛ تو باید از 6 تا 7 آماده باشی. حالا ممکنه من 6 میام ممکنه 6:30 ممکنه هم هفت. بغضم گرفته بود. دلم شکسته بود. آخه من فقط واسه احترامی که واسه اش قائل بودم این حرفو زده بودم و به همین ماه عزیز لحن بدی نداشتم. دیگه باهاش بحث نکردم. تا آخر شب خونه پدرش به من کم محلی کرد و من بین خواهر برادراش عجیب احساس تنهایی و بیکسی داشتم و مدام بغضم رو فرو میخوردم. تا اومدیم خونه مون. دیدم حاش خوبه آروم شده. داشت تلوزیون میدید. رفتم کنارش نشستم. دستشو گرفتم تو دستم و گفتم پاشو باهات حرف بزنم. گفت حرفی باهان ندارم. گفتم پاشو چرا اینجوری میکنی مگه من چیکار کردم؟ با هزار بدبختی و التماس راضیش کردم حرف بزنه. دوباره براش توضیح دادم و گفتم هدف بدی از حرفم نداشتم. گفت دیگه موقع اومدنش خبر نمیده. پرسیدم چرا گفت دش میخواد. چون عشقش نمیکشه. واقعا مات ومبهوت مونده بودم که چرا این الم شنگه رو راه انداخته. تا خود صبح تنها اومدم تو سالن خوابیدم و گریه کردم به حال بدبختیم. تا فردا عصرش یک کلمه هم باهم حرف نزدیم تا دیشب اومدیم خونه مامانم اینا. اونجا خوب بود البته با من نه با بقیه حرف میزد میخندید والیبال میدید ولی باز هم به من کم محلی میکرد تا اومدیم خونه من سحری درست کردم اومدم پیشش نشستم. گفتم چیزی نمیخوای برات بیارم گفت نه. اما خودش پا شد رفت خوراکی آورد تنها خورد و بازهم به من اهمیت نداد. بعد هم بدون اینکه چیزی به من بگه رفت خوابید. دیگه طاقت نیاوردم ورفتم گفتم چرا داری این کارو با من میکنی مگه من چیکار کردم؟ داری دیوونه ام میکنی. ولی گفت میخوام بخوابم منم دیگه طاقتم طاق شد و از کوره در رفتم و رنگ زدم بابام اومد منو آورد خونه شون. دلم از این میسوزه که کوچکترین تلاشی نکرد که من نرم؛ حتی بهم گفت برو. از دیشب تاحالام سراغی ازم نگرفته. دلم داره میترکه یعنی ارزش من واسه اش اینقدر پایین بود. دارم دیوونه میشم خدایا تو رو به حرمت این ماه عزیز به فریادم برس! از شما دوستای خوبم میخوام کمکم کنین درموندم به خدا
- - - Updated - - -
5شنبه شب قرار بود بریم خونه پدرشوهرم. همسرم عصر 10 دقیقه زودتر از سر کار اومد و من کاملا آماده نشده بودم و 3-2 دقیقه دم در معطل شد. وقتی سوار ماشین شدم بهش گفتم هروقت زودتر میای یه زنگ به من بزن که معطل نشی. گفت من همیشه همین ساعت میام. داشت لجبازی میکرد. واسه اینکه ساعت کار همسرم تا 1 ساعت متغیره و وقتایی که قراره جایی بریم موقع اومدنش به من خبر میده. اما اون روز داشت حرف زور میزد. خدا شاهده من لحن بدی نداشتم و فقط واسه احترامی که براش قائل بودم نمیخواستم حتی همون 3-2 دقیقه هم معطل بشه. با لجبازی و بچه بازی گفت من اصلا دیگه موقع اومدن زنگ نمیزنم؛ تو باید از 6 تا 7 آماده باشی. حالا ممکنه من 6 میام ممکنه 6:30 ممکنه هم هفت. بغضم گرفته بود. دلم شکسته بود. آخه من فقط واسه احترامی که واسه اش قائل بودم این حرفو زده بودم و به همین ماه عزیز لحن بدی نداشتم. دیگه باهاش بحث نکردم. تا آخر شب خونه پدرش به من کم محلی کرد و من بین خواهر برادراش عجیب احساس تنهایی و بیکسی داشتم و مدام بغضم رو فرو میخوردم. تا اومدیم خونه مون. دیدم حاش خوبه آروم شده. داشت تلوزیون میدید. رفتم کنارش نشستم. دستشو گرفتم تو دستم و گفتم پاشو باهات حرف بزنم. گفت حرفی باهان ندارم. گفتم پاشو چرا اینجوری میکنی مگه من چیکار کردم؟ با هزار بدبختی و التماس راضیش کردم حرف بزنه. دوباره براش توضیح دادم و گفتم هدف بدی از حرفم نداشتم. گفت دیگه موقع اومدنش خبر نمیده. پرسیدم چرا گفت دش میخواد. چون عشقش نمیکشه. واقعا مات ومبهوت مونده بودم که چرا این الم شنگه رو راه انداخته. تا خود صبح تنها اومدم تو سالن خوابیدم و گریه کردم به حال بدبختیم. تا فردا عصرش یک کلمه هم باهم حرف نزدیم تا دیشب اومدیم خونه مامانم اینا. اونجا خوب بود البته با من نه با بقیه حرف میزد میخندید والیبال میدید ولی باز هم به من کم محلی میکرد تا اومدیم خونه من سحری درست کردم اومدم پیشش نشستم. گفتم چیزی نمیخوای برات بیارم گفت نه. اما خودش پا شد رفت خوراکی آورد تنها خورد و بازهم به من اهمیت نداد. بعد هم بدون اینکه چیزی به من بگه رفت خوابید. دیگه طاقت نیاوردم ورفتم گفتم چرا داری این کارو با من میکنی مگه من چیکار کردم؟ داری دیوونه ام میکنی. ولی گفت میخوام بخوابم منم دیگه طاقتم طاق شد و از کوره در رفتم و رنگ زدم بابام اومد منو آورد خونه شون. دلم از این میسوزه که کوچکترین تلاشی نکرد که من نرم؛ حتی بهم گفت برو. از دیشب تاحالام سراغی ازم نگرفته. دلم داره میترکه یعنی ارزش من واسه اش اینقدر پایین بود. دارم دیوونه میشم خدایا تو رو به حرمت این ماه عزیز به فریادم برس! از شما دوستای خوبم میخوام کمکم کنین درموندم به خدا
ستاره جان،
شما از هیچی یه مساله بزرگ ساختی!
همسرت حالا یا خسته بوده یا گشنه بوده یا ... توی این هوای گرم و ماه رمضون
یه چیزی گفته
اینقدر دیگه چرا کشش دادی؟
هی می پیچی به دست و پاش که بیا سر اون موضوع دعوا کنیم !!!!!!!!!!
بعد هم باز سرهیچی پاشدی اومدی خونه بابات؟
نمیدونم به خدا یعنی واقعا دیکه مغزم کار نمیکنه! یک ساعت پیش بهم اس ام اس دادبیا خونه اما من جوابشو ندادم نمیدونم چیکار باید بکنم یعنی برم خونه. شما ها بگین من چیکار کنم؟
- - - Updated - - -
:47: خواهش میکنم :203:
سلام ستاره تنها
عزیزم واقعا مساله برزگی نبوده که انقدر کش دادی همون موقع تو ماشین دیگه باید تمومش می کردی
باور کن اگر منم بخوام مثل تو هر مساله ای رو ادامه بدم ی روز نمی تونم کنار همسرم بمونم.
واقعا این مساله بی اهمیت و کوچیک بود تو که خودت می گی داشته شوهرت لج می کرده چرا کاری کردی که به لج دادن ادامه بده یکم بی تفاوت می شدی بهتر بود مثل همیشه می شدی.
بعد که روابطتون مثل قبلش شد بهش می گفتی اون روز فقط واسه احترام خودش این حرف رو زدی و نمیخواستی ناراحتش کنی.
اینکارت هم خیلی اشتباه بوده که اومدی خونه پدرت و سر مساله به این کوچیکی خانوادت هم درگیر کردی.
من ی بار سر موضوعی با همسرم بحثم شد شدید و تصمیم گرفتم برگردم خونه پدرم ولی اومدم اینجا مشاوره گرفتم و حرفای خیلی خوبی شنیدم و فهمیدم که تحت هیچ شرایطی نباید خونه مو ترک کن به چند دلیل که مهم ترینش نحوه برگشتنه
ممکنه همسرت لج بازی رو ادامه بده ونخواد بیاد دنبالت ..... که اون موقع خودت هم برگردی ی جورایی خوشایندنیست
بعدیش هم کشیده شدن مسائل خصوصی تون به خانواده هاست که خیلی بده .............
به نظر من همین الان بهش زنگ بزن
بگو اگه رفتی خونه پدرت به منظور قهر نرفتی
بگو یکم بی حوصله و عصبی شده بودم رفتم که حال و هوام عوض شه
بگو الان خیلی بهترم بیا دنبالم :) جوجو :310:
در جواب اس ام اسی که واسم فرستاده بود واسه اش نوشتم تو بیا اینجا ولی جواب داد حالم خوب نیست تو بیا. من گفتم بیا اگه حالت خوب نبود میریم دکتر ولی جواب داد حالم خوب نیست نمیتونم بیام و منم دیگه چیزی نگفتم. حتی حاضر نیست بیاد دنبالم اونوقت من چه جوری باید برگردم. به خدا اسمش میاد بغض میکنم و اشک تو چشام جمع میشه. اینقدر از صبح تا حالا عکسایی که ازش رو لب تابم داشتم رو نگاه کردم. اینقدر دلم براش تنگه که خدا میدونه. انگار 100 ساله ندیدمش ولی اون چی ؟ حاضر نیست واسه یه بارم شده اون پا پیش بذاره. انگار به منت کشی همیشه من عادت کرده و حرکتی نمیکنه. اینا بیشتر دیوونه ام میکنه
عزیزم تحت هیچ شرایطی دیگه خونت رو ترک نکن .
الان هم تا دیر نشده برگرد خونت ، شاید اونم لجبازی کنه و نیاد دنبالت ، اون وقت خودت باید برگردی بدون اینکه همسرت ازت بخواد .
موضوع رو بزرگش نکن . تمومش کن .
وقتی میبینی همسرت داره لجبازی میکنه تو به لجبازی اون ادامه نده . با یک شوخی سر و تهش رو هم بیار .
آخه تو این 4 سال زندگی همه اش من کوتاه اومدم من گذشت کردم. با تقصیر و بی تقصیر من جلو رفتم. یعنی من بعنوان همسر نباید انتظار داشته باشم یه بارم اون پا پیش بذاره؟؟؟؟؟؟؟؟ آخه منم آدمم شخصیت دارم غرور دارم. هر 10 بار که من گذشت میکنم نباید یه بارم اون کوتاه بیاد؟؟؟ من از همتون میپرسم اگه من خودم پا شم برم دیگه کارو از اینکه هست بدتر نکردم. نمیخوام بیاد معذرت خواهی کنه؛ لااقل دنبالم که بیاد. من یه دلخوشی یه احترام ببینم که برگردم اما اون جایی واسه برگشتن من باقی نذاشته حتی نیم ساعت پیش دوباره بهش گفتم اگه حالش خوب نیست بابام بره ببرتش دکتر( یعنی باز من کوتاه اومدم) اگرم بهتر شده خودش بیاد که اون در جوابم فقط گفت حالش خوب نیست. اینهمه غرور توی زندگی مشترک جایی داره. بعد از این اس ام اسش یه دل سیر گریه کردم . واقعا موندم چیکار کنم؟؟ خدا هیچ بنده ای رو درمونده نذاره:323:
ستاره عزیز
به نظر من شما شدیدا پتانسیل این را دارید که یک رابطه را خراب کنید و به بن بست بکشانید و بعد کاسه چه کنم چه کنم دست
بگیرید شما که اینقدر وابسته هستید و طاقت دوری ندارید چرا یک موضوع بسیار کوچک را اینقدر کش دادید تا به اینجا رسید
اگر همین رویه را در پیش گیرید یقینا به بن بست می رسید.
باید خیلی ساده و کوتاه مسئله را در ماشین با یک عذرخواهی مختصر تمام می کردید و این مسئله را به رفتار همسرتان در
در برخوردهای بعدی تعمیم نمی دادید و اینگونه ذهن خود را مشوش نکرده و بیخود پدرتان و دیگر افراد خانواده را درگیر این موضوع نمی کردید.
به نظر من شما تمام و یا حداقل قسمت عظیمی از فکرتان وابسته و درگیر همسرتان و تجزیه و تحلیل رفتار اوست و همین امر باعث این می شود مرتب به رفتارهای او گیر داده و آن را بی محلی به خودتان تعبیر کنید.
لطفا سعی کنید این موضوع را تا طولانی تر نشده و به بحران تبدیل نشده تمام کنید و مشغله و سرگرمهایی مفیدی برای
خود فراهم کنید و در چنین شرایطی مشابهی بحث با همسرتان را ادامه ندهید.