عشقی که هیچوقت رنگ نمی بازد
با سلام به همه، راستش شروع قصه سخته! 27 سالمه سال 89 بعد از کلی زحمت و فشار تونستم تو مقطع ارشد رشته مورد علاقم قبول بشم. روزای اول دانشگاه رو معمولی سپری میکردم تا اینکه به مرور یه دختر خانمی رو تو دانشکده میدیدم، البته اوایل حس خاصی بهم دست نمی داد بجز اینکه اولین بار که دیدمش قدش بلندتر از معمول به چشمم اومد و هیچوقت پیش بینی نمی کردم در آینده عاشقش بشم، روزها گذشت و چند باری اونو میدیدم بدون اینکه حس خاصی تو وجودم شکل بگیره تا اینکه یه روزی که از کنار هم رد میشدیم نگاهمون بهم گره خورد و البته نگاه اون به لبخندی هم آراسته شده بود. همون نگاه کافی بود که آرامش قبل از طوفان دلم تموم بشه و حس دوست داشتنش تو وجودم جرقه بزنه. البته باید بگم من از اون آدما نبودم که با یه نگاه معنی دار کنترلمو از دست بدم و احساسی عمل کنم... روزها و هفته ها می گذشت و ما چندین بار همو میدیدیم و فقط با نگاهمون و گاهی لبخندی از طرف اون با هم حرف میزدیم... حس من هر روز حرارتش بیشتر میشد ولی هنوز جسارت ابرازشو نداشتم چون اولا حتی اسمشو نمیدونستم بعدش هیچوقت تجربه همچین انقلابی رو نداشتم... خلاصه سال 89 -90 گذشت و آخرین روز دانشگاه تا آستانه مطرح کردنش رفتم ولی چون نتونستم تنها ببینمش عطاشو به لقاش بخشیدم... یکی دو روز از سال تحصیلی جدید گذشته بود که با دیدن دوبارش خیلی خوشحال و امیدوار شدم چون فهمیدم حداقل یه سال دیگه واسه جلو رفتن وقت دارم... روزا میگذشت و ما همچنان با نگاهمون با هم حرف میزدیم... داشتم خودمو مجاب میکردم که اونم همچین حسی به من داره یه حس پاک دوست داشتن که به ازدواج ختم بشه!... خیلی از روزا رو به امید دیدن اون میرفتم دانشکده... دیگه داشتم کلافه میشدم... تا اینکه یه روز غروب پاییزی دلو به دریا زدم و احساسمو بهش گفتم و ازش خاستم فعلا فکر کنه و بعدش جواب بده، یکی دو بار دیگه باهش حرف زدم و عجب ترین چیزی که اون بهم گفت این بود: «من تا حالا شما رو تو دانشکده ندیدم» البته این موضوع زیاد واسم مهم نبود خلاصه ترم اسه تموم شد و بهش گفتم:« فعلاشرایطم واسه ازدواج فراهم نیست ولی هدفم فقط و فقط ازدواجه و حتی اگه در این حین گزینه بهتری واسه شما بود میتونید اقدام کنید» با شروع ترم دوم چن باری میخاستم ببینمش ولی احساس میکردم دراه ازم فرار میکنه تا اینکه یه روز سر راهش سبز شدم و فهمیدم جوابش منفیه... سعی کردم بعد از این ماجرا فراموشش کنم مخصوصا که معنی نگاهای اونم شاید چیزی بجز توهم های من نبوده... ولی تلاشم عبث بود و فراموش کردنش واسم سخت ترین کارا ... یه روز بالاخره واسش یه میل زدم و حرفایی رو که روبرو گفتنش سخت بود واسش نوشتم و تونستیم یه باره دیگه همو ببینیم و کلی حرف زدیم اما مرغش یه پا داشت!... البته ترم و درس من تو اون مقطع هم تموم شد ولی فکر به اون نه و کلا هر از چندگاهی واسش از خودم و احساسم میگفتم که تنها نتیجش تا به امروز این بوده که اون قبول کرده من دوستش دارم!... اون در مورد اینکه چرا منو رد میکنه واضح نگفته یه بار میگفت پدرش مخالفه اردواج با غیر هم استانی و حتی غیر همشهریه ولی من احساس میکنم علاوه بر فاصله دور شاید ظاهر هم تاثیر گذر باشه چون قد اون یکی دو سانت بلندتره یا نهایتا هم قدیم هر چند یه بار در این مورد ازش پرسیدم و کلی هم عصبانی شد و بالاخره نفهمیدم دلیلش اینه یا نه... ایرادی که به خودم میگیرم اینه که چن باری که دیدمش نتونستم صراحتا و بی پرده بهش بگم با تمام وجود دوسش دارم هر چند تو ایمیلام زیاد و با حرارت بالا ابرازش کردم... یه موضوع دیگه اینکه اوایل زمستون تصمیم گرفتم کلا بهش فکر نکنم و یه جورایی به خودم قبولوندم هیچوقت نباید به نرمش دلش امیدوار باشم ولی در کمال تعجب یکی دو ساعت بعد از سال تحویل واسم یه پیام تبریک ایمیل کرده بود. البته منم خیلی خوشحال شدم ولی بعید میدونستم منظوری داشته باشه و از حرفاش هم اینطور استنباط میشد... در مورد خودمم بگم اگه خدا بخاد مهر امسال دانشجوی ترم اول دکتری هستم خبری که به اونم دادم و اونم فقط آرزوی خوشبختی کرد!! و ایشونم یه سال دیگه از کارشناسیشون باقی مونده... بعضی مواقع از دستش احساس عصبانیت میکنم ولی دوباره همون حس سابق دوست داشتن بر میگرده... شما بگید من چکار میکنم؟ االبته هنوز امید دارم ولی میخام این باری که ببینمش از بهبود شرایط جدیدم بگم و البته احساسمو بدون پرده و صریح بیان کنم! دفعه آخر که یه ماه پیش بود همو دیدیم بهم گفت بیا این دفتر خاطراتو قفل کنیم واسه همیشه! ولی من نمیخام به این راحتی تسلیم بشم و حاضرم هزا بار دیگه نه بشنوم ته سر هزار و یکمین بار بهش برسم چون احساس میکنم تبدیل شدن این عشق پاک و یکطرفه (شاید یکطرفه!) به عشقی دو سویه یعنی خوشبختی واقعی و یعنی اینکه مزه زندگی به زحمتاش میرزه!
ببخشد که طولانی شد
با تشکر