زندگی با شوهرم ولی با او نبودن
سلام من سان آی هستم 27 سالمه 4سال پیش از لج دوست پسرم ازدواج کردم دوست پسرم خیلی دوسم داشت ولی اصلا جربزه نداشت خونوادش از من خوششون نمی اومد و بهم گغتن تحت هیچ شرایطی تو رو واسش نمی گیریم البته اون موقع دوست پسرم دانشجو بود ولی انقدر پدرش پول دار بود که زیر پروبالشو بگیره ولی این کارو نکرد وقتی به این خواستگارم که الان شوهرم جواب مثبت دادم دوست پسرم رفت و باهاش درگیر شد شوهرمم گفت این که گفتم قبلا دوست پسرم بوده شوهرم از ای لحاظ روشن فکره گفت هر چی بوده گذشته خلاصه من ازدواج کردم و یک سالو نیم اول زندگیم مثل جهنم بود اختلاف نظر شدید و این که مدام با دوست پسرم مقایسه می کردم و مدام گریه می کردم خدا رو شکر بعد از یک و نیم سال زندگیمون خوب شد ولی من همچنان در فکر دوست پسرم هستم زیاد می بینمش شهرمون تقریبا کوچیکه همیشه گرفته و ناراحته عذاب وجدان دارم هنوزم دوسش دارم بهش زنگ زدم گفتم حلالم کن گفت عمرا زندگیمو خراب کردی و رفتی خدا ازت نگذره همین که من ازدواج کردم درسشو تموم کرد سربازیم معاف شد و رفت سر کار اینم از شانس منه باورتون می شه حتی تو روابط زناشویی با همسرم احساس می کنم با اونم صبح که از خواب بیدار می شم احساس می کنم با اونم داغونم داغون دوست پسرم می گه ( البته فقط 2بار باهاش حرف زدم)هنوز منتظرتم می ترسم طلاق بگیرم ولی بازم خونوادش نزارن به هم برسیم یا این که دوباره این بار عذاب وجدان شوهرمو داشته باشم شوهرمو دوست دارم ولی عاشقش نیستم اخلاق بد زیاد داره خوب هم داره وسواس شدید داره در مورد وسایل خونه نظر باید نظر اون باشه وابسته به خونوادش و مشکلات دیگه که ممکن هر زن و شوهری داشته باشن شوهرم گیر داده می گه بچه دار بشیم ولی نمی تونم خودمو راضی کنم شاید یه جوری منم مشکلم شبیه اقای کامروا باشه با این تفاوت که من افراطی تو فکرشم