برگشتن به زندگی پر شور و نشاط و امید و موفق
از نظر روحی خستم. چن تا مشکل دارم که نمیتونم چطور حلشون کنم 1-احساس تنهایی میکنم. وقتی دلم گرفته هیچکیرو ندارم درددل کنم. از بچگی همیشه یکی رو داشتم سنگ صبور و راهنمام باشه یا دوستام یا شوهرم که باهام دوست بود. ولی الان نمیتونم بهش چیزی بگم مث قبل یا از درددلام علیه خودم بعدن استفاده میکنه یا دیگه بی طرفانه راهنمام نیست و مث قبل برا من و حرفام ارزش قائل نیست. با خواهرم راحت نیست و مامانم میشنوه ولی رازامو ناخاسته به فامیلا منتقل میکنه که دوس ندارم.من عادت کردم زمان ناراحتیم با کسی درددل کنم. 2-اصلن شاد نیستم و نمیتونم شاد باشم. شاید روزها یه لبخند معمولی به لبم نشینه و سالهاست از ته دل نخندیدم. هم برا خودم سخته هم اطرافیانم. نمیدونم چطور از افسردگی در بیام و انقد به کارای اطرافیانم و بدیاشون بهم حساس نباشم.من مدرسم، سر کلاسم خیلی خشک و رسمیم و طوریکه یه بار با یه حرف دانشجوم خندم گرفت و همه گفتن استاد اولین باره خندتونو دیدیم همش جدی هستین 3.ابهت و اعتماد بنفسم خیلی کم شده و خصوصن در مقابل شوهرم که عقدیم احساس ضعف پیدا میکنم و خیلی راحت نظرات ظالمانه و زورگوییهاشو که عموما به مسائل مادی مربوطه بهم تحمیل میکنه.<br>من قبلن اینطور نبودم بعد شنیدن یه حقیقت تلخ زندگیم(بیماری صعب العلاج) روزبروز بدتر شدم. کنترل اعصابم بهم ریخته و نمیتونم رفتار دیگران خصوصن شوهرم رو مدیریت کنم و پاسخ درستی به اعمالشون بدم. امیدم بزندگی صفره و از آیندم میترسم هم بخاطر بیماریم هم بخاطر شوهری که یدرصد هم تکیه گاهم نیست و حس میکنم فقط منو برای نیاز جنسیش میخاد. خونواده شوهرم با سیاستن و ظاهرساز که شوهرمو تو چنگشون گرفتن ولی من با این بی سیاستی و سادگی و نسنجیده حرف و عمل کردن و رفتارم دارم شوهرمو روز بروز ازم دور میکنم و رابطمون بد میشه
میخام یه ادم دیگه شم ولی تا حال نشده.
امیدوارم راهنماییای شما دوستان کمک گرم باشه واسه یه زندگی معمولی