شوهرم بی مسئولیت و بی خیاله
سلام دوستان . باز دلم گرفته و می خوام اینجا درد دل کنم . و نیاز به همدردیتون دارم .
من و شوهرم همکاریم ، ما یه دختر 4 ساله داریم و الانم هم من 2 ماهه باردارم . دو هفته دیگه داریم می ریم مکه .
شوهرم خودشو وقف کارش کرده ، تو محل کار همه نیروش رو می ذاره ، از دل و جون کار می کنه ، همه کاره شعبشونه ، اگه یه روز بره مرخصی هزار تا زنگ بهش می زنن تا کارای شعبه پیش بره .
ولی تو خونه .......... اصلا کمک نمی کنه ، فک می کنه تو خونه هیچ مسئولیتی نداره .
بی خیاله ، اگه من یه ماه خونه رو مرتب نکنم و ظرفا رو نشورم ، اون اصلا دست به چیزی نمی زنه ، گاهی ازش کارایی رو می خوام انجام می ده ولی اگه ازش نخوام اصلا احساس مسئولیت نمی کنه که کاری تو خونه انجام بده ( حتی در حد پرکردن بطری آب ) ، گاهی هم کاری که ازش می خوام رو انجام نمی ده و خیلی راحت می گه من از این کار خوشم نمی آد ، نمی تونم ، بلد نیستم .
می گم خوب منم مثلا این کار رو دوست ندارم ، خیلی راحت می گه خوب انجام نده مهم نیست .
من نسبت به همه چیز تو خونه حتی کارای شخصی شوهرم احساس مسئولیت دارم ولی اون هیچی ، احساس مسئولیت زیاد من باعث شده اون بی خیال و تنبل بشه . ( آخه من نمی تونم بی خیال باشم ، اینجوری بار اومدم و بزرگ شدم )
همه کارای خونه با منه ،تنظیم کلاسای بچه ، بردن و آوردن بچه به کلاساش ، برنامه ریزی مهمونیها و سفرها و مقدمات و تدارکاتشون ، تمام تصمیمات مهم ، برنامه ریزی تفریحات و پیک نیکهامون ، همه خریدای خونه و هر کاری که تو زندگی هست .
الان که داریم می ریم مکه ، همه خریدا و کارها و ... همه چیز با منه اونم با اینکه دو ماهه باردارم ،
همین آخر سالی همه خریدا با من بود هم خریدای عید و هم خرید وسایل و سوغاتی های مکه و .... با این بارداریم گاهی ساعتها تنهایی تو بازار چرخیدم و رانندگی کردم .
اگه من نخوام سالی یک بار هم بیرون نمیریم دوس داره همش روزای تعطیل جلوی تلویزیون بخوابه و با گوشیش بازی کنه . گرچه همش من پیشنهاد پیک نیک یا رستوران می دم اونم هم قبول می کنه ولی خودش هیچوقت هیچ پیشنهادی نمی ده . تو این شش سال خیلی مسافرت و پیک نیک و رستوران رفتیم ولی حتی یک بارش به پیشنهاد اون نبود .
اگه پیچ یه وسیله تو خونمون خراب بشه دیگه فاتحه اون وسیله رو بخون اصلا تعمیرش نمی کنه اصلا بلد نیست . اینجوری بار اومده ، تو خونشونم خیلی راحت می گفت نمی دونم ، نمی تونم و دیگه مامانش باهاش کاری نداشت ( اینو همیشه به عنوان خاطره تعریف می کنن ) . باباش بهشون حتی اجازه رانندگی نمی داد ، می ترسید ! دیگه فک نمی کرد اینا قراره بعدا برن تو جامعه و خطرای بزرگتر از اینا رو ببینن . داداشش که الان 28 سالشه و مجرده هنوز رانندگی بلد نیست !
در صورتیکه من به محض رسیدن به 18 سالگی گواهینامه گرفتم و بابام همیشه بهم ماشین می داد حتی وقتی که یه بار تصادف کردم ، خودم دیگه ماشین نخواستم ولی بابام به زور بهم سوئیچ داد که نترسم و بتونم با مشکلات کنار بیام و اینقد زود کنار نکشم .
مثلا دیروز خونه خیلی نامرتب بود ، صبح با اینکه خسته و بی حال بودم ( به خاطر بارداریم ) ولی بلند شدم و مشغول شدم ، به زور یه کمی کمکم کرد ، بعد یه کار کوچیک رو بهش سپردم ، اونقد بد انجام داد ... بهش می گم این چه وضع تمیز کردنه ، می گه من این کار رو دوس ندارم ، همینقد بلدم !!!!! بعدشم با هم داد و دعوا کردیم و من که خیلی عصبی و خسته بودم حسابی جیغ و داد زدم ، اونم قهر کرد و رفت تو اتاق و راحت چند ساعت خوابید . من با این اوضام تا غروب سرپا واستادم ، دیگه وقت نکردم اتاق خواب رو تمیز کنم ، تازه شب به من می گه این چه وضع اتاقه ؟!!!!!!!!!!
من معمولا تو خونه آشپزی نمی کنم ، یعنی اصلا وقتش رو ندارم چون تو همه کارا دست تنهام .
چون دخترمو مامانم نگه می داره ، ناهار رو همونجا می خوریم و بعد با بچه می ریم خونه . شوهرمم تو اوقات عادی حرفی نداره و گله ای نمی کنه .
حالا چون آشپزی نمی کنم ، تو دعواها به روم می آره و می گه هیچ کاری تو خونه نمی کنی !!!!
دیگه خسته شدم ، از بار این همه مسئولیت ، از این همه تنهایی . دیگه کم آوردم ، اصلا احساس خوبی ندارم .