وابستگی دیوانه کننده شوهرم به مادر و خانواده اش
نمی دونم چه طوری شروع کنم ، قریب به 2 سال که ازدواج کردم ولی هر روز به طلاق فکر می کنم کاش می تونستم ازش جدابشم اما مشکل بزرگی که دارم واقعا عاشقش هستم .همسرم بیش از حد به خانواده به خصوص مادرش وابستس هر اتفاقی که در زندگی ما می افته مادرش با تمام جزئیات از اون خبر داره بدون کم و کاست اون قدر خانوادش رو دوست داره که به من میگه ارزش اونا از تو برای من بیشتر براشون گریه می کنه هر روز روزی 2 با ربهشون سر می زنه اگر مادرش یا خانوادش چیزی بخوان درعرض یک ساعت براشون فراهم میکنه می دونین دلم از چی شکسته از اینکه به خاطر اونا دست روم بلند میکنه . به خاطر اونا دروغ میگه خیلی زیاد . از این زندگی خسته شدم دلم میخاد برم احساس می کنک هیچ تکیه گاهی ندارم خیلی تنهام از اول زندگی باهاش مشکل داشتم تا حدی که 2-3 باری دادگاه رفتم تا طلاق بگیرم قهر کردم و رفتم خونه پدرم اما ی چیز دیگه که هست اصلا بهش اعتماد ندارم چون خیلی دروغ میگه من کارمندم و اون هم کارمنده تفاوت سنی مون هم 6 ماه مثل آب خوردن دوروغ میگه