-
دودلی و واهمه از ازدواج
سلام دوستان
من مدت هاست که از سایت و مطالب خوبتون استفاده میکنم ولی تا بحال نتونستم راجب مشکلاتم بیام و مشورت بخوام ... نمیدونم شاید دلیلش کم اهمیت فرض کردن مشکلاتم باشه
مشکلی که من دارم اینه که از ازدواج واهمه دارم ... شایدم بهتر بگم بدم میاد ... من 23 سالمه و طی دو سه سال پیش با یک پسری از دانشکدمون که 1 سال از من بزرگتر بودن دوست بودم البته نه به قصد ازدواج و عشق و عاشقی و این حرفا ... ایشون خودشون با یکی از بچه های کلاسشون طی 4 سال تحصیلشون دوست بودن و قصد ازدواج داشتن ولی خانواده هاشون مخالفت کردن و تمووم ... این اقا نمیدونم به چه دلیلی شاید بخاطر فرار از غم و غصه اون رابطه یا هرچیز دیگه ای خیلی با من صمیمی شد منم دوسش داشتم نه من همه دوسش داشتن و دارن، در کل خیلی پسر خوب و اروم و مهربونیه ... اینو هم بگم که من تو این رابطه خیلی کمکش کردم تا غصه هاشو فراموش کنه خیلیی تو درساشو و زندگیش کمکش کردم اون هم تا جایی که میتونست به من کمک میکرد ... مثل یک رابطه دوستی عادی ... هیچ چیز نابهنجاری هم بین ما نبود ... دلیلم هم برای شروع این رابطه حس خوبی بود که از کمک کردن و محرم راز بودن یک نفر دیگه میبردم ... یه جورایی خودم نیاز داشتم تا عشق و محبتمو به یک نفر ابراز کنم و متاسفانه زیادی ابراز کردم... این رابطه به همین منوال دو سال طول کشید و من بعد ازین مدت احساس کردم تمام وجودم پر شده از غم و غصه ... دیگه تحمل نداشتم غمخوار کسی باشم ... به حدی رسیده بودم که منی که به شدت دوسش داشتم اگه بهم میگفتن یک هفته میره و ازش خبری نیست دنیا رو بهم میدادن!!
خلاصه یه جورایی اونو متوجه خستگی روحیم کردم و اونم دیگه کمتر باهام دردودل میکرد ... تو این یه سال رابطمون به تدریج کم و کمتر شد و یجورایی دیگه ازش بدم میومد ... ازینکه این همه مظلوم نمایی میکرد ... ازین که هرچی غم و غصه داشت رو با من درمیون میگذاشت (حسرت به دلم مونده بود که یک چندروز اینو شاد و خوشحال ببینم) ... تو یک کلام تمام عشق پاکی که بهش داشتم تبدیل شده بود به بی تفاوتی ...
و الان مشکلی که دارم
با اینکه یک سال از اون رابطه گرم بینمون گذشته ولی حس میکنم دیگه انرژی ندارم که به یک آدم دیگه ای محبت کنم ... احساس میکنم از توو خالی شدم ... جدا ازین اصلا حوصله ندارم که باز یک نفر دیگه بیاد و تمام فکر و ذهن منو مشغول خودش کنه و حتی ازین ابراز دوست داشتنای زن و شوهرا حالم بهم میخوره ... اخه میدونین وقتی فک میکنم تمام حس محبتی که من به اون پسر داشتم در عرض 2سال به بی تفاوتی تبدیل شد چطور میتونم مطمئن باشم که عشق بعدی که سراغم میاد به این بلا دچار نشه ... البته بگم ما به هیچ وجه قصد ازدواج نداشتیم و هیچ وقت حرفی ازین موضوع هم بینمون زده نشد ... کاملا مثل 2 دوست ... و اینو هم بگم که ایشون به هیچ وجه از محبتای من سوء استفاده نکرد و هیچ کار غیراخلاقی ازایشون ندیدم ... و جالبه که هنوزم که هنوزه شدیدا منو دوست داره ولی من به هیچ وجه ... واسه همین احساس میکنم مشکل از خودمه
بهم بگید چیکار کنم که بتونم پذیرای یک آدم جدید توو زندگیم باشم ... اصلا با این تجربه ای که داشتم صلاحه که الان ازدواج کنم ... باور کنید شرمنده افرادی میشم که میان خواستگاری و من نمیدونم به چه بهانه ای به پدر و مادرم بگم که الان نمیتونم ...
پیشاپیش ممنون
-
سلام یلدا جان....
عزیزم من این پستو میزنم بابت همدردی چون خودم تقریبا شرایط مشابهی داشتم
من به قصد ازدواج با یه پسری دوست بودم ولی میدونی اونقدر توی زندگیش بدبختی آورد و کارش جور نشد و افسرده و دپرس بود، اونقدر توی این یک و نیم سالی که باهاش بودم غصه کشیدم که نگو. مثل شما شاد دیدنش شده بود برام مثل یه آرزو
دیگه خسته شده بودم از اینهمه بدبیاری، از اینهمه انرژی منفی، از اینهمه افسردگی.... منم خیلی دوستش داشتم.... هنوزم با اینهمه خستگی میخواستم ادامه بدم ولی خب اون بهم گفت شرایطش جور نمیشه و برم دنبال سرنوشتم... وقتی که کامل ازش نا امید شدم.... شخصی دیگه اومد توی زندگیم.... شاید کم شاید دو هفته ..... ولی تو ی این دو هفته اونقدر شادی و خوشحالی داشتم که حالا که اون دوباره برگشته با شرایط جور شده ، با حقوق خوب، با خونه، با خانواده، با عشق فراوون ..... ولی من دیگه نمیتونم اونو انتخاب اولم بگذارم با اینکه دوستش داشتم و هنوزم دارم ولی برای خودمم سواله که چطور دیگه انتخاب اولم نیست و چطور یک و نیم سال عشق رو با دو هفته عوض میکنم؟؟؟
نمیدونم فقط خواستم بگم درکت میکنم و میفهمم چی میگی
من اونقدر از رابطه قبلیم خسته ام که اصلا و ابدا دیگه تحمل هیچ سختی دیگه توی رابطه جدیدم ندارم
شاید به خاطر شخصیتی که فرد جدید داره به خاطر انرژی مثبتش به خاطر امید به آیندش، به خاطر محبت بی دریغش به خاطر فداکاریش به خاطر شاد بودنش انتخابش کردم چون اینا واقعا چیزهایی بود که من توی زندگیم نداشتم.
عزیزم فکر کنم به یه استراحت توپ احتیاج داری، به شادی و خوشحالی و ورزش، اینکه دوباره تو زندگیت انرژی مثبت بگیری و از غم دور بشی
برات آرزوی موفقی دارم گلم...
-
مرسی رومینا جان ... ممنون بابت همدردیت ... ایشالاه که زندگی جدیدت سرشار از شادی و خوشبختی باشه :) میدونی آخه فکر میکنم تو هر زندگی ممکنه غم و غصه پیش بیاد ... بعضی وقتا شاید خیلی طولانی ... ازین میترسم که اگه تو انتخاب اصلیم واسه ادامه زندگی هم همچین حالتی به طور اتفاقی پیش بیاد چطور از خودم مطمئن باشم که دووم میارم و زده نمیشم ... اصلا نمیدونم که واقعا مشکل ازمنه یا اون آقا که زیادی غم و غصه هاشو با من درمیون میگذاشت ؟
-
سلام يلدا جان منم يه زمان تا حدودي شرايط مشابه شما رو داشتم منم شده بودم يه سنگ صبور و كارت عابر بانك براي روزاي ناراحتي و بي پولي يه روز به خودم اومدم ديدم ازم چيزي نمونده محبت انقدر خرج كردم كه تبديل به وظيفه شده. الآن زوده واسه شروع يه رابطه جديده يه مدت تنها باش فقط به خودت و خداي مهربونت عشق بورز باخدا صحبت كن باهاش خلوت كن ازش بخواه آرامش بهت بده خودتم براي خودت فقط باش و تو لحظه حال زندگي كن براي خودت هديه بخر و محبتتو براي خانواده و دوستانت بذار اين دوران رو هم به حساب يه تجربه براي پخته شدنت بدون تو خوب گوش دادن و ياد گرفتي چيزي كه تو زندگي خيلي بهت كمك ميكنه. مطمئن باش اگه اون كسي كه خدا برات در نظر گرفته وقتي اومد تو زندگيت ميفهمي چقدر احساس آرامش داري و محبت خرج كردن براش انگار به خودت انرژي ميده من الان كسي رو در كنارم دارم كه حاضر نيستم حتي يك لحظه به عقب برگردم و تازه معني دوست داشتن واقعي رو حس ميكنم. اول عاشق خدا شو تا خدا يه عشق پاك زميني بهت هديه بده. از خدا آرامشي كه بهم داده برات آرزو ميكنم.
-
سلام یلدا جان :)
خانم گل به خودت سخت نگیر.
میدونی چرا این همه خسته ای؟ چون یک رابطه بی هدف رو شروع کردی و حسی که به این آقا داشتی حس ترحم بوده نه علاقه و عشق گلم.
آدم اگر از سر ترحم و کمک رسانی با کسی بمونه دچار همین احساسات شما میشه!
پس این عشق نبوده که تو تجربه کردی عزیزم ، بلکه یک رابطه ی بی هدف و تعریف نشده همراه با ترحم و دلسوزی بوده!
اما نشونه های عشق این نیست! محبت و علاقه به آدم تازگی و طراوت میده! به آدم انگیزه و نیرو میده!
پس نگران این نباش که نکنه به کسی نتونی عشق بدی!
بهتره یک مدت روی این احساس دلسوزی و ترحمت نسبت به دیگران کار کنی و سعی کنی این رفتار رو متعادل کنی.
در این راستا حتما از یک مشاور کمک بگیر تا روحیاتت متعادل تر بشه چون اینطوری خیلی آسیب می بینی در زندگی!
از طرفی برای شاد بودن به فعالیت های گروهی بپرداز!
عبادت کن ولو شده در حد چند جمله و سعی کن به خودت آرامش بدی!
دست از منفی بافی بردار و به افکار منفی ذهنت توقف بده!
رابطت رو با اون پسر کامل قطع کن چون باعث میشه حالت بد شه و اصلا این شکل رابطه صحیح نیست!
ورزش کن و تغذیت رو متناسب تر کن!
سعی کن اگر میتونی به سفر بری یا بنویسی!
حتی الامکان یک مدت فقط به خاطر خودت زندگی کن نه دیگران!
انشالا که حالت بهتر میشه و وقتی از لحاظ روحی سالم شدی میتونی دست به انتخاب بزنی.
-
ممنونم دوستان خوبم ...saharjavid و bahar.shadi عزیز ... آره درست میگی رابطه بی هدف بوده و مشکل از خودمه که زیادی به آدما ترحم میکنم تا جایی که بعضی وقتا از کار و زندگی خودم میمونم ولی کار یک نفر دیگه رو انجام میدم ... شاید کلیت مسئله خوب باشه اما ارزش نداره که خودمو داغون کنم ...حتی یادمه تو دوران راهنمایی که بودم و داوطلبانه میرفتم به مسئول کتابخونمون کمک میکردم یه روز خیلی مادرانه بهم گفت سعی کن اینی که حس میکنی حتما باید به بقیه کمک کنی رو کمترش کنی وگرنه تو زندگی آیندت دچار مشکل میشی ... الانه که حرفش یادم میاد ...
با اون پسر هم رابطم تقریبا تموم شدست... اون فهمیده که من ازین رابطه ناراحتم و زیاد کاری به کارم نداره ... گرچه میدونم خیلی بهم احتیاج داره و بابت این مسئله عذاب وجدان دارم ولی کاری نمیکنم که نشون بده این حسو دارم
مرسی از راهنمایی هاتون