بستن یک پرونده ناتمام عاطفی
دوستای گل همدردی... نمی دونم ماجرای پارسال منو یادتونه که تلاش کرده بودم یک رابطه عاطفی رو تموم کنم.
از اون موقع یکسال گذشته. نیومدم بگم هنوز تموم نشده...این مدت تلاشهای زیادی انجام دادم. تغییرات زیادی توی زندگیم دادم تا حال و هوام عوض بشه.
مساله ای که اذیتم می کنه اینه که با اینکه خیلی از حالتها و احساساتم تعدیل شده اما یک وقتهایی افکار و حالاتم از حالت نرمال خارج میشه. انگار اون پرونده هنوز برام بازه و این اذیتم می کنه. بازم می تونه به سادگی فکرم رو مشغول کنه با اینکه مدتهای طولانیه حتی اون آقا رو ندیدم. اتفاقات زندگیم هم انگار به این موضوع دامن می زنند. مثلا چند وقت پیش خواب دیدم اسم من و دو تا دختر دیگر رو روی یک کاغذی که از عرش الهی اومده بود نوشته بودند و زیر اسم من رو برای این آقا امضا کرده بودند!... حالا امضا برای چی بود نمی دونم! یعنی امضا برای اینکه من همچنان اون گذشته رو در زندگی به دوش بکشم و غصه بخورم؟ البته من خوابهامو زیاد جدی نمی گیرم چون یه وقتا یه چیزهایی خواب می بینم اگر توجه کنم بیشتر گیج می شم.من رویاهای صادقانه زیاد می بینم اما در این مورد تا حالا هرچی دیدم جدی نگرفتم.اما خواب دیدنش هم آزارم میده.
من حتی نمی دونم نظر اون آقا راجع به من چیه! آیا کسی توی زندگیشون هست یا نه...البته بعد از اتمام اون ارتباط مطالبی ازشون فهمیدم که برام ناراحت کننده بود. قاعدتا همونها باید باعث می شد دیگه حتی پشت سرم هم نگاه نکنم. اما هنوزم نمی تونم واقعا از ته دلم دلخور باشم و بد بگم. یه وقتایی میگم و غر می زنم اما مثل تف سربالا حرفام اول می ریزه روی صورت خودم و حالمو بد می کنه. اصلا با حضور نداشته ایشون زندگی مسالمت آمیز درپیش گرفتم. این مدلی دوست ندارم! :302: شما فکر می کنید چرا اینجوریم؟ چیکار کنم به حالت طبیعی برگردم؟ خیلی بهم فشار میاره. مدام دارم دعا می کنم اما نتیجه نمی گیرم. راستش دیگه امیدم رو از دست دادم. کمکم کنید... اخیرا با فردی در مرحله آشنایی و فاز شناخت هستم. اما موضوعات بالا باعث شده با این فرد جدید هم نتونم تمرکز کنم و برخورد درستی داشته باشم. طوریکه اغلب باعث دلخوری میشه و به سرم می زنه بزنم زیر همه چیزو تارک دنیا بشم...
نظر شما در مورد چیزهایی که نوشتم چیه؟ اسم این حالتهایی که به من دست می ده چیه؟
اگر کارشناسان هم نظری دارند خوشحال می شم بشنوم.
RE: بستن یک پرونده ناتمام عاطفی
سلام سرافراز
خوبی شما خانوم ؟
چه خبرها ، چی کارها می کنی ؟
سازت کوکِ کوک هست؟
یه کم برامون می نوازی؟
اومدم بهت بگم که :
کاملا هم حال شما طبیعی و نرمال هست ، یه احساس طبیعی و واقعی را می گذرانی که درست و به جاست،
گاهی اوقات من هم توی زندگی روزانه ام دچار تردید و شک می شوم ، گاهی از خودم می پرسم اصلا تصمیم درستی رو گرفته ام ؟ اصلا زندگی خوبی را برای خودم رقم زده ام ؟ آیا ادامه دادن و تلاش کردن ، فایده ای هم داره ؟
یعنی یه جورایی کلا، اساس و بنیاد رو می برم زیر سئوال .... دقیقا هم همین جمله را به خودم می گویم : زندگی این مدلی رو دوست ندارم :302:
خیلی روی این موضوع دقیق شدم ، حال و هوای خودم و احساسم رو کنکاش کردم
بارها و بارها اونچه را که می خواستم نوشتم و بررسی کردم تا ببینم چه جوری میشه اون مدل زندگی رو که دلم می خواد ،درست کنم
در حقیقت آخرش به اینجا رسیدم که این احساس ها می آیند و می روند ...
اون موقع ها که ما از نظر روحی آسیب پذیر هستیم ، بیشتر میدان برای تاختن دارند و من بیشتر بهشون پرو بال می دهم ... و اون زمانهایی که از نظر روحی شارز هستم بهشون اهمیت نمی دهم و کمرنگ می شوند
حالا می دونی علت این احساس از کجا سرچشمه می گیرد؟
از اینکه انسانها ذاتا کمالگرا هستند
از اینکه محدودیت بر ما حاکم هست و به همین خاطر انتخابهامون اندک می شود
یه تعریفی هست در علم اقتصاد به عنوان " هزینه فرصت"
که یعنی
هزینه فرصت مثلا خرید یک عدد بستنی ، برابر هست با چیزی که من می توانستم به جای خریدن بستنی داشته باشم
و چون ما با محدودیت روبه رو هستیم بنابراین انتخاب هامون هم بر اساس همین محدودیت ها شکل می گیرد
حالا اگر تو زیرک باشی ، سعی می کنی کمترین فرصت را هزینه کنی
این فرصت ها از من تا تو ، تومنی پنچاه هزار تومن فرق می کنه :43:
چون ممکن هست اونچه که برای من ارزش حساب میاد برای تو بی ارزش باشه
در حال حاضر شما یه مورد جدید برایت پیش اومده ، موردی که شما داری خودت فرصتش رو از خودت می گیری ، اون هم فقط واسه اینکه دست و پایت را با بند های نامرئی ذهنت بسته ای ... میشه بپرسم چرا؟
اگر فکر می کنی برگشتن به اون اقای قبلی و ازدواج کردن با اون آقا به تمام مشکلات و خرد شدن غرور و خیلی چیزهای دیگه می ارزه ، خوب چرا معطلی ؟ زندگی خودت هست و تو می توانی او را بدست بیاوری ، البته به هر قیمتی ( که "به هر قیمتی " شامل از دست دادن خیلی چیزها می شود )
اگر هم فکر می کنی ، به غیر از رنج و اندوه برای تو چیزی نخواهد داشت ، پس این بندهای اسارت را که ذهنت بر دست و پای تو زده است باز کن ... باور کن دنیای اطراف ما همان طوری هست که خودمان آن را با قید ها قوانینمون می سازیم ، پس تلاش کن تا دنیای دیگری را از نو بسازی و از تجربه گذشته ات کاملا و درست استفاده کن
اگر هم می خواهی در حس مبهم عاشقی بمانی و در خیال بافی عاشقانه زندگی کنی ( که باید اعتراف کنم چقدر هم به آدم فاز میده ها )و غم عشق را با خود همراه داشته باشی ، جوری که انگار در خیالت با عشق اون آقا داری زندگی می کنی ، پس همین راه رو ادامه بده
خلاصه این سه تا راه حلی که به نظر من رسید .
من نگویم که کنون با که نشین و چه بگوی
که تو خود دانی اگر عاقل و زیرک باشی :72::72::72::72:
RE: بستن یک پرونده ناتمام عاطفی
بالهای صداقت جونم! چه خوب شد اومدی اینجا... می خواستم بهت تبریک بگم مدیر شدی:72:...سرخابی خیلی بهت میادها! نگفته بودم؟؟:46:
چرا نمی نوازم؟ می نوازم خوبشم می نوازم... حرکات موزون هم بخوای انجام میدم برات خانم :227:
.
.
مرسی که برام نوشتی. مثل همیشه خوب نوشتی.
اینکه گفتی وقتی حال آدم بده بیشتر دچار این چراها و اما و اگرها میشه کاملا درسته. اما اینکه میگی طبیعی هست نمی دونم واقعا طبیعیه یا نه چون قبل این ارتباط که اینجوری نبودم! رها نیستم!
.
کمالگرایی رو موافقم. متاسفانه یا خوشبختانه در برخی جهات کمالگرایی دارم.یکم این موضوع نگرانم می کنه.
در مورد هزینه فرصت یکم گیج شدم اما خب... فکر کنم حق با شماست.
نقل قول:
در حال حاضر شما یه مورد جدید برایت پیش اومده ، موردی که شما داری خودت فرصتش رو از خودت می گیری ، اون هم فقط واسه اینکه دست و پایت را با بند های نامرئی ذهنت بسته ای ... میشه بپرسم چرا؟
من که دوست ندارم ذهن و فکرم رو با اون بند نامرئی ببندم! می خوام بازش کنم. این اسارت فکری خوب نیست. حتی نقض حقوق شخصی اون آقاست. چون اگر می خواست، الان توی زندگیم بود و این اسارت مسارت فکری معنی نداشت! پس این اسارت نباید باشه. اما حالا که هست مجبورم بگم خب هستی دیگه چیکار کنم! هروقت خسته شدی خودت برو!:305:
.
.
در مورد ازدواج صحبت کردی یک مطلب جالب جدیدا فهمیدم.
در اطرافیان خودم، خانواده و دوستانم در مورد ازدواج های موفق یک بررسی کردم.(البته موفقیت احساس خوبشون نسبت به ازدواجه نه اینکه همه چیز زندگیشون اوکی باشه)... این آدمها تقریبا همشون بدون شروع یک عشق افسانه ای و اسطوره ای یک زندگی رو شروع کردند. اونها با هم صحبت کردند و دیدند از لحاظ اخلاقی بهم می خورند و بعد سعی کردند همدیگر رو دوست داشته باشند. الان هم یک آرامش توی زندگیشون حکمفرماست.
مثلا یک همکار خانم دارم که از بچگی پولدار بوده. اما موقع ازدواجش با شوهرش که هیچی نداشته و شهرستانی هم بوده ازدواج کرده. هر دو الان دکتر هستند اما همچنان حقوق همکارم از شوهرش بیشتره و خونه و ماشینشون عملا مال همکارمه. اما انقدررر که از شوهرش تعریف می کنه اینقدررر که دوستش داره من هاج و واج می مونم. همیشه هم میگه شوهرم خیلی خوبه! انصافا شوهرشم از ادب و احترام چیزی براش کم نمیذاره. اون میگفت قبل از خواستگاری شوهرش، احساس خاصی بهش نداشته اما بعد اون تازه روش تمرکز کرده و دیده پسر خوبیه.
اینارو گفتم که بگم لزوما داشتن یک عشق اسطوره ای و عجیب غریب که بقول پائولوکوئیلیو به جاهای ناشناخته پل می زند، تضمینی به موفقیت یک ازدواج نیست.
.
.
یک مطلب دیگه که می خواستم ازتون بپرسم اینه که چند وقت بعد از اون ارتباط من پیش یک روانشناس حرفه ای رفتم که الحق و الانصاف تا حالا روانشناسی با این خبرگی تا به امروز ندیدم. امیدوارم شمارشو از من نخواهید چون انقدر سرش شلوغه که فقط پرونده های قبلیش رو می پذیره و نوبت جدید به کسی نمی ده. ما با دوستام به این مشاور می گیم نوستراداموس. چون انقدر شخصیت خود آدم و طرف مقابل رو خوب تحلیل می کنه که آدم فکر می کنه دکتر در تمام لحطات کسب اون تجربه کنار ما بوده و فیلم گرفته!!!
هیچوقت هم توصیه نمی کنه بمونی یا نمونی. یک تحلیل از شخصیت طرف میگه و میگه اگر می خواهی با طرف بمونی باید اینطوری باشی و اینجوری رفتار کنی خودت انتخاب کن...
حالا مساله اینه که همین دکتر یک تحلیل قوی از شخصیت اون آقا به من دادند. مشکلی که خیلی وقتها اون آقا داشت این بود که ناآرام بود و حالش بیشتر وقتها بهم می ریخت. با گفته های اون روانشناس من چاره کار ایشون رو فهمیدم درحالیکه خودش یکجور دیگه فکر می کرد. بنظر شما من وظیفه دارم به ایشون شناخت از خودشون بدم و راه حل رو بگم یا به من دیگه ربطی نداره؟
ممنون که حرفهامو می خونید...:72:
RE: بستن یک پرونده ناتمام عاطفی
سلاااااااااام دوست خوبم :46:
چقدر خوشحال شدم بعد این مدت اومدم سایت اسم سرافراز رو دیدم. :43:
خوبی؟ خوشی؟ سلامتی؟ همیشه تو لیست دعاهام هستیا. ما به یادتیم
آخ که چقدر شبیه خودمی.
سرافراز تجربه خودمو بهت می گم. شاید به دردت بخوره.
در جریان زندگیم هستی. میدونی 1 سال تمام اوضاعی بدتر از خودت داشتم.
اما چیزی که بعد 2 سال مونده فقط یک خاطره ی دوره. چون نخواستم دیگه به شیوه قبلی زندگی کنم.
خواستم به خودم فرصت بدم و آدم دیگه ای بشم. این شد که پروندش رو برای همیشه بستم.
شروع کردم نزدیک شدن به خدا. نه برای استجابت دعام ها! برای خاطر اینکه تنها دوست واقعی ای بود که هرگز رهام
نمی کرد. ازش خواستم کمکم کنه که زندگی جدیدی بسازم. خیلی باهاش حرف زدم. خیلی طول کشید تا عمیقا
باورش کنم و بهش کامل اعتماد کنم که همیشه حامیمه و هوامو داره!
و شروع کردم....
ما حصلش اینه که امروز به لطف خدا پدر خوبم ، پسری که مدتهاست زیر نظر داشته ، بهم معرفی کرده!
اولش خیلی بد جبهه گرفتم. تو این 2 سال هر کی اومد ندید رد کردم.
اما این دفعه دوستی بهم گفت نمیخوای بهش اجازه بدی از خودش دفاع کنه و حرف بزنه بعد قضاوتش کنی؟
دیدم راست میگه. تا کی میخوام به رفتار گذشتم ادامه بدم و تو گذشته زندگی کنم؟
این شد که به بابا اوکی دادم بعد کنکورم بیان برای آشنایی.
نمیدونم چی میشه. شاید بشه شاید نشه. اما میدونی مهم چیه دوست خوبم؟
اینکه من دیگه اون آدم قبلی نیستم!
حس می کنم بزرگ شدم! تنها نیستم! یک دوست خوب و قوی و مهربون مثل خدا دارم.
هر موقع هم میخوام مثل قبل رفتار کنم ، سریع به خودم نهیب می زنم که نه بهار! تو دیگه پوست انداختی! تو دیگه
قرار نیست لحظات زیبای جوونیت رو در غمی پنهان بگذرونی و باید حتی یک لحظه رو هم از دست ندی!
راستی منم به نتیجه تو رسیدم. برادر خودمم که سنتی آشنا شد با خانومش خیلی خوشبخت تر از زوج های اطرافمه
که با هم دوست بودن. و این نشون میده برای عاشق شدن باید از جاده قاونی شناخت تحت نظر خانواده گذشت و به
عشق رسید و تضمین این عشق بیشتر و محکم تره!
سرافراز خواستم بگم که الان تو مرحله گذاری! یا باید بگذری و به مرحله جدید برسی یا تو این برزخ دست و پا بزنی.
تو کدوم راه رو انتخاب می کنی؟
در مورد اون آقا هم بسته به انتخاب خودت داره که بخوای بگذاری و بگذری یا بمونی!
منطقیش اینه که هیــــــچ لزومی نداره چون تو دیگه مسئول اشتباهات و زندگی ایشون نیستی و سلامتی روحی
خودت از همه چیز و همه کس مهمتره!
حالا تصمیم با خودته. اما یک پیشنهاد : گذشته رو در گذشته بگذار و بگذر و در زمان حال زندگی کن.
:72:
RE: بستن یک پرونده ناتمام عاطفی
سلام bahar.shadi... خانم عزیزتر از گل! اتفاقا امروز به تو فکر می کردم. گفتم اگه بهارشادی بود حتما یه چیزی برام می نوشت. انگار صدات کردم ها! اومدی!:46: مرسی که منم در دعاهات می گذاری. لطف داری. :72:
.
.
ممنونم که تجربه ات رو بهم گفتی. بهش فکر می کنم. راستش نمی خواستم اینو بگم اما اعتمادم سست شده.
.
.
بازم ممنون که اومدی... شاید باز یکسال زمان لازم داره...وای که چقدر زیاده! احساس میکنم عمرمو که میشد خیلی بهتر ازش استفاده کنم و خوشحال باشم دارم از دست میدم. دلم گرفت...