نامزدم از کل احساس مسئولیت فقط استرسشو داره نمی ره دنبال کار
من حدوداً 7 ساله که توی دانشگاه با نامزدم آشنا شدم. البته تو این بین حدود 1 سال و نیم با هم نبودیم چون قبلش با هم زیاد مشکل داشتیم ولی بعد از این مدت جدایی فهمیدیم که به غیر از همدیگه نمی تونیم با کس دیگه ای باشیم و واقعا همدیگر رو دوست داریم، دوباره شروع کردیم و همه چیز عالی بود بینمون، البته هنوز هم همه چیز بینمون خوبه فقط تا وقتی که مسائل جدی بینمون نیست!
ما تو دانشگاه آشنا شدیم و اون واقعا اون زمان عالی بود شاگرد اول بود و برای همه قابل احترام. البته همون موقع هم می دونستم مثل خیلی از کسانی که تو فکر کار و زندگی و مرد بودن هستن نیست. توی فارغ التحصیل شدن از فوق لیسانسش کلی مشکل داشت می خواست انصراف بده اینقدر مراقبش بودمو کمکش کردم تا دفاع کرد، من 1 سال از اون کوچکترم ولی 1 سال قبل از اون دفاع کردم، برای گرفتن امریه اش مشکل داشت من به لطف خدا اینقدر رفتم و اومدم که امریش درست شد بدون هیچ منتی حتی یک بار هم به روش نیاوردم ... قراره 1 ماهه دیگه عقد کنیم ولی عین خیالش نیست که بره دنبال کار بگرده. 27 سالشه هنوز پدرش خرجش رو می ده و اون با اینکه مثلا از این قضیه واقعا ناراحته ولی هیچ اقدامی برای کار پیدا کردن نمی کنه. من خودم شاغلم 1000تومن هم از خونوادم نمی گیرم اما اون با اینکه یک مرد هست و قرار هم هست که ازدواج کنه ولی هیچ دنبال کار نمی ره فقط منتظره یک فرصت پیدا کنه تا با دوستاش برن خوش گذرونی. اوایل هیچی بهش نمی گفتم که تحقیر نشه ولی من هم یک حدی صبر دارم. گفتن این مسائل براش هیچ تأثیری نداره. کم کم دارم از دستش خسته می شم. نمی دونم چه کار کنم. من که مادرش نیستم فقط راه بیفتم و مراقبش باشم. من زنشم! اون باید مراقب من باشه مرد من باشه! دائم می گه من استرس دارم خودم به فکر هستم. ولی از کل احساس مسئولیت فقط فکر کردن رو بلده. فکری که هیچ وقت به عمل تبدیل نمیشه. قراره عقد رو گذاشتیم. می ترسم بعد از ازدواج هم من مجبور باشم خرجش رو بدم. دوستش دارم زمان بهم ثابت کرده که به غیر از اون نمی تونم باکس دیگه ای باشم تا پای عقد با یکی رفتم ولی به هم زدم. راهنماییم کنید لطفا. چه کار کنم که پا شو از مرحله فکر فراتر بذاره. می خوام خودم براش کار پیدا کنم. می تونم این کار رو بکنم ولی نمی خوام. نباید عادت کنه. کمکم کنید. آدم لاابالی نیست ولی فقط فکر می کنه
RE: نامزدم از کل احساس مسئولیت فقط استرسشو داره نمی ره دنبال کار
tabassom2 عزیز سلام
به تالار همدردی خوش آمدی
برای راهنمایی بهتره توضیح دهی که چرا این رابطه هفت سال طول کشیده؟
چرا در یک رابطه بدون تعهد شما انقدر از خودتون مایه و وقت گذاشتین؟
من فکر میکنم آینده و بلاتکلیف نبودن شما مهم تر از دفاع و امریه هست!!
دوست دارم توجه شما را به یک رابطه هدفمند و شناخت اصولی جلب کنم....
نظر خانوادتون چیه؟
منتظر پاسخت هستیم:72:
RE: نامزدم از کل احساس مسئولیت فقط استرسشو داره نمی ره دنبال کار
به این علائم هشدار دقت کن دوست عزیز... با این که 7 سال دوست بودید ولی به نظرم هنوز شناخت عمیقی ندارید از ازدواج و اینکه بعدا ممکنه هر یک از این بی مسئولیتی ها چی به سر زندگیتون بیاره! اگر با ایشون زندگی کنید به احتمال 50% تا آخر عمر واسه هر کاری باید هلش بدید و 50% ممکنه مثلا بره یه جایی استخدام بشه و گیر کنه و مجبوربشه بره سر کار. به نظرم چون هنوز عقد نکردید بهتره بسیار دقت کنید.
RE: نامزدم از کل احساس مسئولیت فقط استرسشو داره نمی ره دنبال کار
درود
7 سال؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یعنی شما و ایشون تصمیمی رو در نوجوانی خود گرفته اید. به نظرتون این تصمیم چقدر می تونه پایدار باشه! اون هم بدون تعهد. من هم موافقم که ایشون اگر می خواستند تا به حال کاری می کردند.
RE: نامزدم از کل احساس مسئولیت فقط استرسشو داره نمی ره دنبال کار
نقل قول:
نوشته اصلی توسط ویدا@
tabassom2 عزیز سلام
به تالار همدردی خوش آمدی
برای راهنمایی بهتره توضیح دهی که چرا این رابطه هفت سال طول کشیده؟
چرا در یک رابطه بدون تعهد شما انقدر از خودتون مایه و وقت گذاشتین؟
من فکر میکنم آینده و بلاتکلیف نبودن شما مهم تر از دفاع و امریه هست!!
دوست دارم توجه شما را به یک رابطه هدفمند و شناخت اصولی جلب کنم....
نظر خانوادتون چیه؟
منتظر پاسخت هستیم:72:
سلام
ممنون از توجهتون
ما سال 84 با هم آشنا شدیم. من ترم 3 لیسانس بودم و ایشون ترم 5. ما رابطمون رو خیلی آروم و با سرعت کم شروع کردیم. اولین باری که همدیگر رو دیدیم هردومون عاشق هم شدیم و تا چند ماه هیچ کدوم از احساس طرف مقابل اطلاع نداشتیم. بعد که به مرور متوجه شدیم این احساس دوطرفه هست خیلی آروم شروع کردیم. البته سنمون کم بودو هر دومون حساس بودیم. سر هر چیز کوچکی بحثمون می شد. البته رابطمون از همون اول هم مثل دوستی های گذری نبود. خانواده هامون از همون روز اول که ما با هم رفتیم بیرون در جریان بودند و مخالفتی نداشتند. خانواده جفتمون نه خیلی مذهبیند نه خیلی آزاد، معمولی هستند. تا اینکه ترم 8 با اینکه همدیگر رو خیلی دوست داشتیم انگار که از دست هم و از دست بحثهامون خسته شده باشیم سر هیچ چی بدون خداحافظی رابطمون رو تموم کردیم. حتی از همدیگر خداحافظی هم نکردیم.من بعد از جداییمون خودم رو مجبور کردم که اصلا بهش فکر نکنم ولی این ظاهر قضیه بود. ناخودآگاهم هنوز درگیر بود. اون سال جفتمون فوق قبول شدیم تو دو تا شهر جدا. من تو دوره فوق لیسانس 5 تا خواستگار داشتم که از همشون بیزار بودم. اولین پسری که بعد از اون جدایی باهاش رفتم بیرون رو یادم نمی ره نزدیک بود رو طرف بالا بیارم. با نفر آخر هم داشتیم قراره عقد رو می ذاشتیم که دیدم واقعا نمی تونم. این اخلاق منه دست خودم نیست. 2 سال سعی کردم باهاش مبارزه کنم نشد. عشق برای من مهمترین چیزه. من الان 26 سالمه یک دختر بالغ و کاملا منطقی هستم. زندگیم از بچگی جوری بوده که برا خودم یه پا مرد هستم. مطمئنم که با کس دیگه ای غیر از اون نمی تونم زندگی کنم. زمان این رو برام اثبات کرده و این بهترین محکه. سال 89 بعد از دو سال از اون جدایی یک روانشناس بهم گفت تکلیفت رو با اون نفر قبلی مشخص کن. من بهش زنگ زدم و گفتم که دارم ازدواج می کنم ولی نذاشت این کار رو بکنم. تلاش کرد گفت که اون هم تو این مدت هر روز به فکر من بوده و با هیچ کس دیگه ای نتونسته شروع کنه. من به اون خواستگارم جواب منفی دادم و دوباره شروع کردیم. رابطمون این بار عالی بود، عالی. چون قدر همدیگر رو می دونستیم و سختی دور بودن از همدیگر رو چشیده بودیم. بزرگتر هم شده بودیم عاقلتر شده بودیم هیچ مشکلی بین ما نبود که با حرف نتونیم حلش کنیم. تا اینکه اون تو فارغ التحصیل شدن از فوق دچار مشکل شد می گفت نمی تونم دفاع کنم احساس می کرد از پسش بر نمی یاد یه جوری شده بود که حتی یک لحظه نمی تونست بره سراغ کارش، انگار یه نیروی دافعه داشت. فکر می کنم این یک مشکل روحیه که نامزدم داره. نسبت به بعضی از موارد مهم زندگی اینجوریه. الان هم نسبت به کار کردن اینطوریه. اون خیلی باهوشه. از اون شاگرد اولای تیزهوشان بوده. من خودم هم همینطور بودم. من هم الان مثل گذشته که معدل دیپلمم 19.5 بوده موفق نیستم ولی می تونم کارهای خودم رو پش ببرم. ولی اون انگار کارها خیلی براش سخت شدن. همیشه سعی کردم بهش اعتماد به نفس بدم. کاری نکنم که احساس کنه موفق نیست واقعا هم به نظرم آدم تونائیه. من واقعا بهش ایمان دارم. ولی حالا که دیگه بحث های جدی ازدواج بینمون پیش اومده من به خودم هم فکر می کنم. قبلا فقط سعی می کردم یک زن خوب باشم که خوشحالش کنم کمکش کنم در کنارم احساس مرد بودن بکنه. ولی الان با خودم فکر می کنم اون داره می شه شوهرم. دیگه روند قبلی رو نمی خوام داشته باشم. حالا مشکلات بینمون شروع شده.
دوستان خواهش می کنم به من نگید احساساتی شدم یا بخواهید کل قضیه رو ببرید زیر سوال. ما همدیگر رو دوست داریم و رابطمون قویه. هر رابطه ای مشکلات خودش رو داره که باید حلش کرد وگرنه هیچ رابطه ای دووم نمی یاره. کمکم کنید جوری باهاش رفتار کنم که خودش بره دنبال کار بگرده. این حالت روانی که هر چیزی بهش دافعه می ده رو از بین ببره. به جز فکر کردن کار دیگه ای هم انجام بده. چون اون واقعا توانایی و لیاقتش رو داره. اونجوری نگرانی ها و غر غرهای من هم کم می شه رابطمون یک نفسی می کشه
ممنون
نقل قول:
نوشته اصلی توسط سابینا
به این علائم هشدار دقت کن دوست عزیز... با این که 7 سال دوست بودید ولی به نظرم هنوز شناخت عمیقی ندارید از ازدواج و اینکه بعدا ممکنه هر یک از این بی مسئولیتی ها چی به سر زندگیتون بیاره! اگر با ایشون زندگی کنید به احتمال 50% تا آخر عمر واسه هر کاری باید هلش بدید و 50% ممکنه مثلا بره یه جایی استخدام بشه و گیر کنه و مجبوربشه بره سر کار. به نظرم چون هنوز عقد نکردید بهتره بسیار دقت کنید.
سلام
ممنون از توجهتون
چیزی که شما گفتید رو من می دونم.متاسفانه می دونم و واقعا نگرانم.
متن پایین رو بخونید تا متوجه بشید چرا باید دنبال راه حل باشم
ما سال 84 با هم آشنا شدیم. من ترم 3 لیسانس بودم و ایشون ترم 5. ما رابطمون رو خیلی آروم و با سرعت کم شروع کردیم. اولین باری که همدیگر رو دیدیم هردومون عاشق هم شدیم و تا چند ماه هیچ کدوم از احساس طرف مقابل اطلاع نداشتیم. بعد که به مرور متوجه شدیم این احساس دوطرفه هست خیلی آروم شروع کردیم. البته سنمون کم بودو هر دومون حساس بودیم. سر هر چیز کوچکی بحثمون می شد. البته رابطمون از همون اول هم مثل دوستی های گذری نبود. خانواده هامون از همون روز اول که ما با هم رفتیم بیرون در جریان بودند و مخالفتی نداشتند. خانواده جفتمون نه خیلی مذهبیند نه خیلی آزاد، معمولی هستند. تا اینکه ترم 8 با اینکه همدیگر رو خیلی دوست داشتیم انگار که از دست هم و از دست بحثهامون خسته شده باشیم سر هیچ چی بدون خداحافظی رابطمون رو تموم کردیم. حتی از همدیگر خداحافظی هم نکردیم.من بعد از جداییمون خودم رو مجبور کردم که اصلا بهش فکر نکنم ولی این ظاهر قضیه بود. ناخودآگاهم هنوز درگیر بود. اون سال جفتمون فوق قبول شدیم تو دو تا شهر جدا. من تو دوره فوق لیسانس 5 تا خواستگار داشتم که از همشون بیزار بودم. اولین پسری که بعد از اون جدایی باهاش رفتم بیرون رو یادم نمی ره نزدیک بود رو طرف بالا بیارم. با نفر آخر هم داشتیم قراره عقد رو می ذاشتیم که دیدم واقعا نمی تونم. این اخلاق منه دست خودم نیست. 2 سال سعی کردم باهاش مبارزه کنم نشد. عشق برای من مهمترین چیزه. من الان 26 سالمه یک دختر بالغ و کاملا منطقی هستم. زندگیم از بچگی جوری بوده که برا خودم یه پا مرد هستم. مطمئنم که با کس دیگه ای غیر از اون نمی تونم زندگی کنم. زمان این رو برام اثبات کرده و این بهترین محکه. سال 89 بعد از دو سال از اون جدایی یک روانشناس بهم گفت تکلیفت رو با اون نفر قبلی مشخص کن. من بهش زنگ زدم و گفتم که دارم ازدواج می کنم ولی نذاشت این کار رو بکنم. تلاش کرد گفت که اون هم تو این مدت هر روز به فکر من بوده و با هیچ کس دیگه ای نتونسته شروع کنه. من به اون خواستگارم جواب منفی دادم و دوباره شروع کردیم. رابطمون این بار عالی بود، عالی. چون قدر همدیگر رو می دونستیم و سختی دور بودن از همدیگر رو چشیده بودیم. بزرگتر هم شده بودیم عاقلتر شده بودیم هیچ مشکلی بین ما نبود که با حرف نتونیم حلش کنیم. تا اینکه اون تو فارغ التحصیل شدن از فوق دچار مشکل شد می گفت نمی تونم دفاع کنم احساس می کرد از پسش بر نمی یاد یه جوری شده بود که حتی یک لحظه نمی تونست بره سراغ کارش، انگار یه نیروی دافعه داشت. فکر می کنم این یک مشکل روحیه که نامزدم داره. نسبت به بعضی از موارد مهم زندگی اینجوریه. الان هم نسبت به کار کردن اینطوریه. اون خیلی باهوشه. از اون شاگرد اولای تیزهوشان بوده. من خودم هم همینطور بودم. من هم الان مثل گذشته که معدل دیپلمم 19.5 بوده موفق نیستم ولی می تونم کارهای خودم رو پش ببرم. ولی اون انگار کارها خیلی براش سخت شدن. همیشه سعی کردم بهش اعتماد به نفس بدم. کاری نکنم که احساس کنه موفق نیست واقعا هم به نظرم آدم تونائیه. من واقعا بهش ایمان دارم. ولی حالا که دیگه بحث های جدی ازدواج بینمون پیش اومده من به خودم هم فکر می کنم. قبلا فقط سعی می کردم یک زن خوب باشم که خوشحالش کنم کمکش کنم در کنارم احساس مرد بودن بکنه. ولی الان با خودم فکر می کنم اون داره می شه شوهرم. دیگه روند قبلی رو نمی خوام داشته باشم. حالا مشکلات بینمون شروع شده.
دوستان خواهش می کنم به من نگید احساساتی شدم یا بخواهید کل قضیه رو ببرید زیر سوال. ما همدیگر رو دوست داریم و رابطمون قویه. هر رابطه ای مشکلات خودش رو داره که باید حلش کرد وگرنه هیچ رابطه ای دووم نمی یاره. کمکم کنید جوری باهاش رفتار کنم که خودش بره دنبال کار بگرده. این حالت روانی که هر چیزی بهش دافعه می ده رو از بین ببره. به جز فکر کردن کار دیگه ای هم انجام بده. چون اون واقعا توانایی و لیاقتش رو داره. اونجوری نگرانی ها و غر غرهای من هم کم می شه رابطمون یک نفسی می کشه
ممنون
RE: نامزدم از کل احساس مسئولیت فقط استرسشو داره نمی ره دنبال کار
سلام تبسم جان
نوشتی که مادرش نیستی و زنش هستی !
اما رفتارات دقیقا عکس این رو میگه و میگه که من مادرش هستم زنش که نیستم !!
وقتی مدام و بی دلیل و پر در پی زیر بال یک نفر رو بگیری کم کم اون طرف به سمت کم مسئولیتی و بی مسئولتی پیش میره.
دلیل نداشت شما انقدر به این اقا کمک کنی.و مراقبش باشی که دفاع کنه...سربازیش درست بشه....
حالا هم باید بازم مادری کنی و بفرستیش سرکار !
میگن خودکرده را تدبیر نیست.
دیگه نکن تبسم جان.کاری که با زور و اصرار شما همسر بخواد انجام بده کار نمیشه.
بهش ابدا در مورد شغل چیزی نگو.فقط بهش گوشزد کن که مثلا قراره تا چند وقته دیگه مستقل بشیم و .....
اونم نه مدام.یکی دوبار بهش بگو و بذار خودش به خودش بیاد.نه با زور و جبر شما
جایی نوشتی که تا مسائل جدی نشه مشکلی نداریم !
مگه زندگی شوخیه؟!زندگی همش جدیه.
حق با شماست.هر رابطه ای مشکلات خاص خودش رو داره.اما این مشکلات درجه بندی دارن و باید ببینی مال شما چه درجه ای داره.
به نظرم بهترین کمک به این اقا اینه که رهاش کنی .ایشون وقتی میبینه شما پیگیر همه چیز هستی خب طبیعیه که کم کم از مسئولیتهاش فاصله میگیره
بهت توصیه میکنم حتما با یک مشاور قبل از ازدواج حتما مشورت کنی و تا مطمئن نشدن نتیجه عقد نکنی.
موفق باشی
راستی بین خطوط فاصله بذار تا خوندنش اسون باشه:72: