-
از ادما بدم میاد
سلام
من واقعا احتیاج به درددل با کسو دارم که بتونه کمکم کنه
تو زندگیم خیلی سختیا کشیدم که فک میکنم بخاطر طرز فکرم ودیدم نسبت به مسایل منو دچار مشکل کرده
الانم به جاییی رسیدم که از ادما بدم میاد. تو خونه هم وقتی کسی باهام دعوا میگیره بشدت ازش بدم میاد. حتی مادرم.
میشه کمکم کنید؟ من روانیم؟
مرسی
-
RE: از ادما بدم میاد
سلام عزیزم... خوش اومدی... یکم بیشتر توضیح بده. چه مسائلی در زندگیت پیش اومده که به این نتیجه رسیدی؟ آیا از دوستی یا افراد نزدیکی احساس ناراحتی کردی؟ از کی دچار این حالت ها شدی؟ آیا دانشگاه یا سر کار میری؟ کلا مشغولیتهات چی هست؟ دقیقا چه چیزهایی ناراحتت می کنه و در جه موقعیتهایی بیشتر عصبی میشی؟ چند تا نمونه رو بهمون بگو لطفا... ممنون
-
RE: از ادما بدم میاد
ساناز عزیز زمانی که نسبت به خودت احساس خوشایندی نداشته باشی و خودت رو دوست نداشته باشی متقابلا دیگران رو هم دوست نخواهی داشت
فکر کن و ببین کجا و چه اتفاقی در زندگیت افتاده که نسبت به خودت همچین حسی رو پیدا کردی اون مشکل رو با خودت حل کن و شروع کن به دوست داشتن خودت و احترام گذاشتن به خودت این طوری ادمهای مقابلت رو هم دوست خواهی داشت
-
RE: از ادما بدم میاد
من کلا زندگی سختی داشتم. البته کودکی سختی داشتم. شاید هم خودم سخت دیدمش . بهر حال من هیچوقت پدر نداشتم.. مادرم هم با همه قطع رابطه کرد برا همین خیلی تنها بودم البته همیشه با دوستان و همسایه ها ارتباط داشتیم. تنهاییمون و یجورایی بی کسی که احساس میکردم همیشه بهم فشار میاره. من یه داداش دارم که 10 سال از خودم کوچیکتره. الان ازدواج کردم. همسرم هم از نظر خانوادگی کاااااااملا مثل خودمه و اونم فک و فامیلاشون کمه و اینم خیلی منو آزار میده گاهی فک میکنم در انتخاب همسر اشتباه کردم(ما 2سال عقد کردیم و هنو عروسی نگرفتیم). دیگه چی بگم؟ خلاصه خیلی چیزا از گذشته و حال آزارم میده. یه چیز دیگه که خیلی آزارم میده مادرمه. با اینکه بسییییییییار مهربون و فداکاره یه عیب بزرگ داره. اصلا قدرت درک نداره یجورایی تو زندگیم از بچگی من راهنماییش میکردم با اینکه سنش پایینه ولی هنوزم که حدود 50 سال داره ممن بابد بهش بگم اینکار درسته اینکار غلطه یجورایی هیچوقت هیچکس نبوده که کاملا پشتیبانم باشه. میترسم این چیزایی که درونمه یه روزی زندگیمو خراب کنه. همسرم گناه داره خیلی خوبه و صبور ولی میدونم در این زمینه نمیتونه کمکم کنه. من 27سالمه و لیسانس مترجمی درام. سرکار نمیرم چون کار نتونستم و نمیتونم پیدا کنم. در ضمن از خودم بدم نمیاد ولی زندگیمو دوس ندارم. در شرایط عادی خوبم ولی همچین به کسی فک کنم ازش بدم میاد وعوا که بگیرم دیگه یکی باید بیاد منو جمع کنه.
مرسی که به حرفام گگوش میدین:43:
-
RE: از ادما بدم میاد
سلام
با عرض خوش امد:72:
تا حالا سعی کردید اونجوری که دوست دارید زندگی کنید؟
خیلی چیزا دست ما نیست.مثل دوران کودکی.ولی بخش اعظمی که دست خودمون هست چی؟ایا در سلطه داریم این بخش از زندگیمونو؟لا اقل بخشی از اونو.
متاسفانه ما یا درگیر گذشته ایم یا نگران اتفاقات نیفتاده اینده.این ها همه امواج منفی که ذهن رو خسته میکنه،انسان رو افسرده میکنه.
قطعا چیزای زیبایی تو زندگیتون هست(مثل شوهرتون).رو اونا تمرکز کن خواهر من.
شما دوست داشتی مادرتون یه ادم با درک بسیار با لا ولی بی عاطفه بود؟بهتر اینه که رو نقاط مثبت ادما تمرکز کنی.ادما رو همون جور که هستن باید پذیرفت.دوست داشت و باهاشون زندگی کرد.:43:
شما از ادما بدت میاد چون فقط به نقاط منفی شون فکر میکنی.
تغییر دیدتون به زندگی میتونه زندگیتون رو تغییر بده.
یا علی:72::72::72:
-
RE: از ادما بدم میاد
ترو خدا با شعار دادن راهنماییم نکنید. کار من ازین حرفا گذشته که مثبت نگاه کن خودتو دوس داشته باش و........ من کلی کتاب روانشناسی گرفتم که همشون شعار بودن حالم از همشون بهم میخوره
-
RE: از ادما بدم میاد
ساناز گرامی، شاید باور نکنید اینها مسیری هستند که شما برای تکامل باید طی کنید. وضعیت فعلی شما مانند بچه ای است که از واکسن واهمه دارد چون نمی داند این واکسن مانع از فلج شدن زندگی اش می شود. اتفاقات تلخ، که در مورد من هم کم نبوده( دعواهای بسیار شدید خانوادگی، بیماری وحشتناک و طولانی مدت چند ساله که چند ماهش رو تنها در یک بیمارستان شهر غریب گذروندم، خیانت دو مرتبه از سوی کسانی که واقعا دوستشون داشتم و....) من رو در برابر خیلی از فجایع ایمن کرده.
من رو به این باور رسونده که قسمت من بهترین هست. مسیری که دارم طی می کنم مسیر تولد است. بله درد داره، شک نداشته باشید درد داره. ماها هیچ کدوم آدمهایی نیستیم که بی درد باشیم و از روی وقت گذرونی وارد این سایت شده باشیم. ماها همه رنجهایی رو کشیدیم که شاید باورتون نشه بعضیها چه وحشتناک هستند. ولی الان من با وجود همه این تلخی ها احساس می کنم دریچه هایی به سمتم باز شده.
سعی کنید افراد اطرافتون رو انتخاب کنید. اگر نمی تونید بپذیرید که مادر شما هم بی تقصیر بووده در این مسیر . شما چه می دونید که اون چه درد و رنجی رو دوران کودکی کشیده. چه میدونید چه تلخی هایی رو با خودش حمل کرده. شما که کودکی بدتون باعث شده از انسانها بدتون بیاد و دعوا کنید، این رو بدونید که مادرتون هم ممکنه یک رنج طولانی مدت رو با خودش حمل کرده باشه ولی با این حال بی عاطفه نشده.
اینها جملات کلیشه ای نیست. اینها دردهای عیان و نهان همه روزگارهاست. مادرت که درک نمی کنه تو درک اون شو! اون دوستت داره! لحظه بدون مادر بودن رو تصور نمی تونی کنی!
در پناه خدا باشی. این جمله کلیشه ای به نظر میاد! ولی شما چرا از شب وحشت ندارید؟ چون بارها دیدید که این شب و این تاریکی ابدی نیست. خداوندی که تاریکی ها رو ابدی نگذاشته برای شما چراغهایی رو قرار می ده در تاریک ترین لحظه های زندگیت بتونی روشنایی ها رو ببینی. توکل کن خواهر گلم.من یک آدم معمولیم نه مذهبی، نمازههام رو هم یک درمیون بعضا میخونم ولی اینا رو دیدم. به خود خدا دیدم.
برای تو و خویشتن چشمانی آرزو می کنم که چراغها و روشنایی ها را در ظلماتمان ببیند.
-
RE: از ادما بدم میاد
حق با توئه خانم! آدما بعضی وقتا خیلی بد و غیرقابل تحمل میشن...خب بنظرت حالا چیکار کنیم؟ بگذاریم دیگران زندگیمونو خراب کنن؟جواب این سوالمو بده تا بقیه اشو بهت بگم.چون این راهیه که خودمم رفتم!
-
RE: از ادما بدم میاد
سلام ساناز خانم گل
ساناز از چه چیز آدمها بدت میاد؟
باز هم برامون بیشتر بگو. چرا ساناز فکر می کنه روانیه یا از ارتباطات انسانی لذت نمیبره؟
آیا تو جمع گریز هستی و تنهایی و دوست داری یا بودن در جمع های دوستانه رو دوست داری؟
اصلا چند تا دوست داری؟ دوست صمیمی؟
:72:
-
RE: از ادما بدم میاد
اول اینکه اینوبگم من دردام تو خودمه و گاها نزدیکان شاید یه قسمتاییشو ببینن. کلا همه منو دختر شادی میدونن . میدونین تا قبل ازدواجم با تموم این قصه های درونم میساختم اما بعد ازدواجم نمیدونم چی باعث شده که اینقد عصبی و حساس شدم(خدا کمکم کنه)
اینکه چه باید کرد و اجازه بدم زندگیم خراب بشه باید بهتون بگم که من آدمیم که وحشتناک فغان امیدوارم یعنی اگه زمین و زمان بگه 2ساعت دیگه شبه باز امید دارم که شب نباشه(تا این حد خنگولما:D)
بهرحال این امیدم همیشه منو به آینده ایی رویایی میکشونده. میدونین الان دیگه خستم انگار آینده رسیده و من هیچی ندارم از امیدم هم خستم. دیگه دوست ندارم تلاش کنم که دیگرانو دوست داشته باشم. میدونین انگار گذاشتم که قسمت بدبین من منو در اختیار داشته باشه و هرکاری میخاد بکنه. شایدم بخاد زندگیمو خراب کنه،کی میدونه؟