با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
سلام به همه بچه های همدردی
من نمیتونم خبلی کتابی صحبت کنم فقط میخوام درد ودل کنم به زبان ساده. امیدوارم شنونده خوبی باشین
2روز ه که با خدا قهر کردم ،آخه چرا هر چی از خدا میخوام یا خواستم بهم نداده ؟؟
آخه من با بقیه چه فرقی میکنم ؟ هان؟؟
اصلا خدا وجود داره؟؟ همش داره بهم سختی میده ،همش مشکلات.همش بدبختی...
الان نزدیک 2سال که زندگیم بهم ریخته نمیدونم علتش چیه؟؟ امتحانه خداست؟
آخه چرا من؟دیگه خسته شدم !! هیچ امیدی ندارم! هرچی تو ذهنمه اینه که مشکل بعدی چیه؟ باز قراره چه اتفاق دیگه بیوفته؟؟ مگه چی کردم که مشکلاتم زیاد شده؟
دیگه از دعا کردن ونماز و خدا و امام همه چی نا امیدشدم. دیگه خدا واسم وجود نداره!
شاید دارم کفر میگم وای از خدا دیگه ناامید شدم . هیچ جا دستمو نگرفت.همه جا شکست خوردم. فقط تا 20 سالگی زندگیم خوب بود ولی 3ساله که زندگی اصلا خوب نیست!
آخه مشکل کجاست ؟ با اینکه تو این 3سال ارتباطم با خدا بیشتر شده ولی خدا رو کم تو زندگیم میبینم انگار نسبت بهم بی رحم شده هر بلایی سرم میاره :302: آخه انصافش کجا رفته ؟؟
منم آدمم منم احساس دارم منم تحمل دارم منم دل دارم آخه تاکی تحمل کنم تا کی بگم حکمتشه تا کی بگم امتحانه ؟؟
مگه خدایی که بندشو دوس داره این همه زجر میده
تو این چند ساله از هر کسی که فکرشو نمیکردم ضربه خوردم شاید زیاده سادم و فکر میکنم همه مثل خودمن اما هر کی به پستم خورد دو رو بود وهفت رنگ بودن
چرا دنیا و آدماش بر رحم و بی وجدان شدن؟ هر کی که صافو صادقه رو دور میزنن؟؟
فکر میکنن خیلی زرنگن نخیر شخصیت خودشونو نشون میدن!
کاش یک اینجا باهام همدردی کنه آخه دلم از همه پره:302:
هیچ کی رو ندارم که منوبفهمه به خواهرم هم میگم اما اصلا درکم نمیکنه!!
با دوستام هم قطع ارتباط کردم آخه همشون دوس پسر دارن منم نمیخوام دیگه باهاشون باشم!!
دیگه از این موردا خوشم نمیاد -چرا همه چی ظواهر شده ؟
آدما همه کار میکنن اونوقت دم از خدا امام هم میزنن؟؟
دیگه تاب تحمل این زندگی رو ندارم میخوام از این زندگی فرار کنم
احساس پیری میکنم :302::316:
یکی کمکم کنههههههههههههههههههههههه ههههههههه:302:
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
سلام مهنا جان....
عزیز دلم ... گوش شنوا زیاده ... مخصوصا اینجا....
نمیخوای واضح تر بگی که چی در حال حاضر باعث این همه ناراحتی شده؟؟؟
خیلی چیزها میخوام بهت بگم اما با طرز نوشتاری تو فکر میکنم اول احتیاج داری کمی آروم بشی...
پس هرچی تو دلته بریز بیرون خوشبختانه این جا تنها جای قشنگیه که من سراغ دارم....
اینجا محرم دل زیاده عزیزم....
تو بنویس تا بعد من حرفهامو بزنم.....:46:
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
شيرين جون درست ميگن
شما اينجا حرفاتو بزن و سبك شو ، دوستايي اينجا ميتوني پيدا كني و حرفاتو بزني كه گاهي توي اطرافمون پيدا نميشن.
تا اينجا كه گفتي فهميدم سختته و داري اذيت ميشي عزيزم
نميخواي واضح تر بگي؟:46:
اميدوارم زندگيت شاد و زيبا بشه و لذت ببري:310:
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
مرسی شیرین جان:72:
مشکل من بی وجدان بودن آدماست که هر چی میگذره بیشتر میشه.نمیدونم تایپیک قبلی منو خوندین یا نه ولی یکی از پسرای فامیل همش بهم اباز علاقه میکرد با رفتاراش با نگاهش با کاراش . تو رو خدا شما دیگه نگین که من با نگاه هر آدمی فکر میکنم دوسم داره .من 23سالمه حداقل دیگه اینقدر میفهمم که هر نگاهی علاقه نیست. اما اهمه اینجا اینو بهم گفتن!
همین پسر که دو هفته پیش که من بهش ابراز علاقه کردم ولی زد زیر همه چی که کاملا شکه شده بودم حالا با اینکه هیچکدوم از شرایط ازدواج رو نداشت رفته ازدواج کرده با اینکه به من میگفت من شرایط ازدواجو ندارم! ازخدا همش میخواستم کاری کنه که من زودتر از اون ازدواج کنم چون تحمل این روزا رو ندارم نمیتونم ببینم با کسی باشه با اینکه به من همش دروغ میگفت. واقعا من ساده ام؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
منی که همش از مردها بدم میومد منی که با هیچ پسرس بگو بخند ندارم حتی پسرای فامیل منی که متانتم همه جا حفظ کردم.حتی به پسرای دانشگاهم نگاه نمیکردم فقط در حد سلام بود.فکرکنم دیگه نباید اینطوری باشم
چون همه چی دروغه.خدا .آدما.احساسشون.رفتارشون.واق عا به کی باید اعتماد کرد
حتی برای دخترای فامیلم وقتی مشکل داشت کمکشون کردم ولی وقتی خودم مشکل داشتم کسی به دادم نرسید.
از همه جا ناامیدم
به وجود خدا شک کردم:302: دیگه با خدا کاری ندارم
چرا با احساسم بازی میشه؟؟؟ از این به بعد میخوام سنگ باشم . چرا همه باید هرکار بدینسبت بهم بکنن ولی من باید ساکت باشم و هیچی نگم جون دخترمو باید سنگین باشم. اه بسه دیگه خسته شدم
میخوام بهش زنگ بزنمو حرفمو بهش بزنم بگم با احساسم بازی کرده ولی باز این جمله یادم میاد که نباید خودمو کوچیک کنم آخه یه آدم چقدر میتونه تحمل کنه که همه از صداقتش سوء استفاده کنن؟؟؟؟ به کی باید حرفمو بزنم تا آرومم کنه؟؟؟ خدا دیگه صدامو نمیشنوه منم باهاش قهر کردم دیگه نماز نمیخونم:302:
چرا تو این سن باید اینقدر اذیت بشم؟؟
یه مشکل دیگه هم دارم مشکل بیماری مامانمه که نمیتونم تحمل کنم . با اینکه همه اعضای خانواده ام کمک میکنن ولی من تحمل کمه همش شکایت میکنم:(
همش ترس از ازدواج پسر مورد علاقم داشتم و سرم اومد .ترس از ازدواج برادرم دارم آخه میترسم بازم تنها بشم میدونم حرفم واستون عجیبه که زندگی برادرم چه ربطی به من داره آخه من فرزند آخرم و از تنهایی میترسم
میگم وقتی برادرم بره من میمونمو با مامان مریضمو تنهایی:302:
شیرین جان کمکم کن:(
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
مهنای عزیزم ....
خیلی خوبه که تو اینهمه خوبی داری... حیف نیست بخاطر یک اتفاق - اشتباه یا قسمت یا هرچیزی که میشه
اسمشو گذاشت اینهمه خودتو عذاب بدی عزیزم؟؟
عزیزم آدم وقتی خوبه وقتی به همه خوبی میکنی عوض بدی وقتی سنگ صبور همه میشه ... وقتی
پایبند به اصول و قوانین زندگیه ... عواقب خوبش به خود تو برمیگرده تو خودتو موظف میکنی که آدم
خوبی باشی چون نیت و کار خوب هرانسانی به خود آدم برمیگرده ... این دلیل نمیشه که چون آدمهای
بدی وجود دارند که راهشونو درست نمیرن و خودتم قبول داری که بی معرفت و بی وجدانن و عده شون
هم کم نیست پس دیگه در رحمت خدا بسته شده و همه شکل همن و همه بد هستن...
عزیزم قبول دارم که بیماری یکی از عزیزان تو خونه باعث بهم ریختگی انسان میشه...
و باعث میشه که همه غمها بزرگتر جلوه کنه و شادیها کمرنگتر شه...
اما رحمت خدای مهربون همچنان در همه جا جاریه و این ما هستیم که گاهی اوقات درو میبندیم
یا چشمامونو هم میذاریم و نمیخوایم ببینیمش....
عزیزم تو دیگه بقول خودت 23 سالته و دیگه بچه نیستی.... پس بدون که هنوز اول راهی عزیزم...
زندگی مثل یک میدون مبارزه اس باید قوی بشی و میدونو خالی نکنی....
از هراتفاقی درس بگیری نه درد....
کسی میگفت: ترسها نشانه درسهای نگرفته است.....
سعی کن آروم بشی... حتی اگه با گریه فکر میکنی آروم شی اینکارو بکن...
بشین حسابی گریه کن اما هیچ تصمیمی نگیر.... هیچ کاری نکن....
عزیزم چه بهتر که با اون پسر رودر رو صحبت کردی و احساستو بهش گفتی
اگر واقعا دوستش داشتی باید به علایق اون هم احترام بذاری...
به اون حق انتخاب دادی درسته که اون تو رو انتخاب نکرده.... اما این دلیل نمیشه که کسانی رو
دوست داریم اونها هم همون قدر مارو دوست داشته باشن...
منم تو زندگی خیلی درد کشیدم که به این نتیجه رسیدم عزیزم ... رو هوا حرف نمیزنم
من عاشقانه به همه عشق میدادم و در عوض خیلی بدبختی ها گریبانگیرم شد...
اما گذشت زمان بهم نشون که چقدر خدا دوستم داشته که اون موقع زن طرف نشدم...
تو خیلی جووونی و مطمئن باش واسه تو یه آدم مهربون و خوش قلب هست که خدا میخواد سر فرصت
بیارش سرراهت.... پس باهاش قهر نکن.... ما همیشه نمیدونیم صلاحمون چیه.....
بهتره اون |آدم رو فراموش کنی عزیزم اون جواب تورو داده و ازدواج هم کرده
دیگه حتی بهش فکر هم نکن....
چه برسه به اینکه بری بهش زنگ بزنی... نه !! اشتباه نکن
یه چیزی رو بدون
وقتی مردی دختری رو بخواد اگه آسمون به زمین هم بیاد نمیتونه جلوی خواسته اش رو بگیره...
پس قوی باش عزیزم
چون خدا دوستت داره مطمئنم
پس باهاش آشتی کن این اولین قدمه... بد نمیبینی....
دوستت دارم و میبوسمت :43::43::43:
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
سلام مهنا جونم خوبی عزیزم....:72:
نمیخوای از حال و احوالت بگی؟؟؟ با خدا آشتی کردی یا باهاش قهری هنوز؟؟؟
حالت هرجور که هست بازم بنویس... من میخونم...:43::46:
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
سلام شیرین جون
ممنون عزیزم که حالمو میپرسی :72:
نه هنوز با خدا قهرم هنوز دلم ازش گرفته هنوز نمیتونم خدا رو صدا بزنم که دستمو بگیر چون واقعا به وجودش شک دارم .
آره شاید صلاحم اینه که خدا خواستمو اجابت نکرد ولی چقدر با این حرفا خودمو آروم کنم؟؟؟ چقدر به این جمله همه خودمو دل خوش کنم که اون لیاقت منو نداشت؟؟؟ چقدر بگم اشکالی نداره زندگی همینه یه روز خوش یه روز ناخوش!!
آره واقعا خیلی خسته ام خیلی ...
دیشب تا تونستم گریه کردم اشک ریختم میخواستم فریاد بزنم اما .... بازتوی تنهایی خودم آروم گریه کردم:302:
دیشب دلم میخواست یکی کنارم باشه مثلا مامان یا بابام .بیان بغلم کنن بگن عزیزم اینقدر ناراحت نباش قربونت بشم اشک نریز درکت میکنیم .... دلم میخواست اشکامو پاک کنن ... اما نه دست نوازشی بود نه مرحمی برای همدم بودن
بابا و مامانم فقط دور از من یه اتاق دیگه یواش یواش حرف میزنن که چرا اینطوری شدم دلم میخواست خودشون واقعا همدمم بودن....
کاش میتونستم تنهایی سفر کنم برم جایی کمی آروم بشم اما نمیشه ...
این روزا که با همه سر جنگ دارم بخصوص برادرم. چرا از هر چی میترسم سم میاد؟؟؟ دیگه از هیچی نمیترسم هر چی شد شد بقول بزیا بادا باد...
دیگه دست از دعا و مناجات برداشتم چون دیگه فایده ای نداره دیگه از خدا هیچی نمیخوام هر چی خودش خواست میده چرا دعا کنم وقتی برآورده نمیشه!!!
آره دیگه بریدم از همه جا از همه از خدا ....
نمیدونم چطوری وضیعتمو تغییر بدم ؟؟؟؟؟؟ بدتر ازوضیعت خونمونه که اصلا نمیخوام باشم ....
کاش میتونستم زمان رو به عقب برگردونم :(
میدونم دخترای مثل من خیلی شادن ولی من ... از همه بریدم
این روزا تنها چیزی که آرومم میکنه گریه اس اما میدونم با این فکرا و این روزا و این گریه ها داغونم میکنه
بعضی وقتا میگم شاید واقعا به یه مشاوره حضوری احتیاج دارم چون واقعا دارم نابود میشم
دیگه اعتمادم نسبت بههمه از بین رفته نمیدونم چی خوبه چی بد
................. بریدم
چی میتونه آرومم کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
سلام مهنا67
این روزها اکثرا برای دخترهای توی این مرحله از زندگی اتفاق میفته.چیزی نشده که...توی گریه هات توی اشکهات از خدابخواه که در آینده یک همسرخوب قسمتت کنه تا به غصه های امروزت بخندی.در مورد مادرت که بیمار هست از طرفی متاسفم و دعا میکنم سلامتیشون رو به دست بیارن و از طرفی هم میگم که پیامبرفرمودن:دعای بالای سر مریضی که ازش پرستاری کنی اجابت میشه.بزرگترین دعای زندگی من بالای سریک پسرکوچولوی مریض توی دل شب مستجاب شد البته بعد از2سال.پس فرصت رو از دست نده وصبر داشته باش!
امایک چیزی بگم شاید بخندی!چندین سال پیش که در موقعیتی مثل شما دوست عزیز بودم مدام اشک میریختم و به خدا میگفتم باهات قهرم و میگفتم منوبکش تا از این زندگی دردبار خلاص بشم.یک شب که بامادرم توی خونه تنهابودم نصفه شب بود توی منطقه ما زلزله خفیفی اتفاق افتاد.ازترس داشتم می مردم.باخودم حرف میزدم که دیدم مادرم داره بهم میخنده:بلند بلند داد میزدم خدایا!کمک کن!به جونیم رحم کن!من نمیخوام بمیرم!مادرم گفت:ا..توکه دیشب میخواستی بمیری:311:
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
مرسی khanoomi عزیز
آره این اتفاقا زیاده مخصوصا واسه دخترا .نمیدونم چرا همش میترسم همش از اینکه باز یه اتفاقی بیوفته باز یه مشکلی پیش بیاد. همیشه به این فکر میکنم که نکنه تنها بمونم با اینکه خاستگار زیاد دارم ولی هنوز کسی نیومده که به دلم بشینه که هم عقلم قبول کنه هم دلم - واسه همین از تنهایی میترسم - میدونم همه چی ازدواج نیست ولی میترسم -
دعا؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!! واقعا از دعاکردن هم ناامید شدم یعنی وقتی برای خودم دعا میکنم نمیشه!
دیگه تصمیم گرفتم خاموش باشم هم در برابر خدا هم بنده های خدا - همه دوستام و آشناها رو میخوام ترک کنم - یه مدت به تنهایی احتیاج دارم که خودم باشم خودم ...
هر شماره ای از دوستام و آشناها داشتمو پاک کردم
زندگی دیگه برام انرژی نداره -خسته و بی روح شدم
مشکلم فقط به خاطر ازدواج اون فرد نیست به خاطر خودخواه بودنش و دروغ گفتنش رنج میبرم که چرا حرفای عاشقانشو روزی به من میزد ولی حالا...
چرا اینقدر بی انصاف ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا دخترا باید اینقدر ضربه بخورن؟؟؟؟؟؟؟؟ شاید این حرفم خیلی بچگانه باشه دلم میخواد منم بهش ضربه بزنم اما نمیدونم چطوری! !!!
RE: با خدا قهر کردم....اینم شد زندگی:(
ببین دوست عزیز اون شخص تعهدی نسبت به شما نداشته که بخواد باشما صادق و...باشه یا نباشه.
شماباید قوی باشین و از این مساله گذر کنید.چه بسا در آینده خواهید دید که همسر واقیعتون بعضی از مواقع به شما دروغ خواهد گفت و از این دست مسایل اما شماباید با گذشت و راه های مفید مسایل رو حل و فصل کنید.پس اصلا از اون شخص انتظار صداقت نداشته باشید:72: