برم یا نرم؟ (تردید در ادامه تحصیل در خارج به علت نگرانی برای مادر تنهایم)
سلام، من 27 سالمه، بعد از اینکه فوق لیسانسم رو گرفتم (3 سال پیش) بدون معطلی رفتم سربازی. تو اون روزها همش به این فکر می کردم که هر چه سریع تر کارت سربازیم رو بگیرم و بعد از ایران برم . بهترین راه رو هم ادامه تحصیل در مقطع دکترا میدونستم. پارسال کارتمو گرفتم و افتادم دنبال کارهای پذیرش و با هر زحمتی که بود از فرانسه پذیرش گرفتم (با اسکالرشیپ کامل، راستش بدون اسکالرشیپ اصلا نمیتونستم برم). متاسفانه وقت رفتن که رسید بابام فوت کرد، امیدوارم یه همچین تجربه ای نداشته باشید (فوت عزیزان). دوران خیلی بدی بود، از لحاظ روحی خیلی به هم ریخته بودم و یه جورایی همه ی کارهام رو به امون خدا سپرده بودم. خلاصه اینکه، رفتن من کنسل شد. تا اینکه چند وقت پیش یه نامه ی معذرت خواهی برای استادی که قرار بود زیر نظر اون کار کنم نوشتم و علت نرفتنم رو کاملا براش توضیح دادم (صرفا جهت اینکه فکر نکنه سر کار گذاشتمش و یا خواسته باشم دورش بزنم). استاد مورد نظر در جواب ایمیلم، اشاره کرد که با توجه به مشکل پیش آمده میتونه پذیرش و بورسیه رو تا مهر سال بعد به تعویق بندازه. راستش تا الان فکر میکردم همه چیز تموم شده و اصلا فکر گذشته رو نمی کردم، ولی الان دوباره همه چیز دسته خودمه با این تفاوت بزرگ که دیگه بابام پیشمون نیست، اینه که تصمیم گیری رو برای من سخت کرده. من بچه ی کوچیک خونواده هستم و غیر از خودم یه خواهر و یه برادر بزرگتر دارم که هر جفتشون ازدواج کردن و سر خونه و زندگی خودشون هستن. به عبارت دیگه، من و مامانم با هم زندگی میکنیم. راستش چیزی که باعث شده تا الان تصمیم قطعیم رو برای مهر سال بعد نگیرم، مامان عزیزمه. راستش وقتی بابام رفت، تا یه مدت خیلی طولانی با خودم درگیر بودم، ای کاش این کار رو میکردم، ای کاش این کار رو نمیکردم و ... . تجربه ی خیلی بدی بود. یه جورایی از لحاظ فکری 20 سال پیر شدم!!! منظورم اینه که هیچ وقت به چیز هایی که داشتم و بالاخره یه زمانی ممکن بود از دستتشون بدم فکر نمی کردم. در مجموع، تا قبل از این اتفاق همش به این فکر میکردم که از ایران برم ولی الان تنها چیزی که برام مونده مامانمه. راستش اگه من بابام رو از دست داده باشم، مامانم شوهرش رو که یه عمر همدردش بوده از دست داده و شرایطش به مراتب از من بدتره (البته هیچ وقت به روش نمیاره). چیزی که فکر و ذهن من رو مشغول کرده تنهایی مامانمه. راستش نمیتونم به خودم بقبولونم که به خاطر آرزوهای خودم تنهاش بزارم. از دید خودم یه جورایی عین نامردیه. اگه میدونستم که برادرم یا خواهرم بیشتر مراقب مادرم بودن خیلی راحت تر تصمیم میگرفتم ولی حالا که بیشتر فکر میکنم، میبینم اونا گرفتار زندگی خودشون هستن و توقعی هم ازشون نمیره ولی من چی؟ راستش مامانم خیلی اصرار داره که من برم ولی میدونم که حرف دلش این نیست.
ممنون میشم اگه دوستان راهنماییم کنن.
راستی ازتون خواهش میکنم یه فاتحه برای بابام بفرستید.