می خوام برگردم خونه پدرم ..ی مدت کوتاه
سلام
به خدا از همه خجالت میکشم دارم اینا اینجا می نویسم :302: ولی چاره ای ندارم .
خیلی دلم می خواست خودم می تونستم تنهایی مشکلاتم روحل کنم و این چیزا رو اینجا ننویسم که باعث نشم رتبه ها م بی ارزش بشه....و همه فکر کنن انقدر بی تدبیرم که تو زندگی خودم موندم اون وقت میام به بقیه مشاوره میدم .....ولی من بی تدبیر نیستم بد شانسم من انگار نباید آب خوش از گلوم پایین بره .
جایی دیگه ای هم جز اینجا ندارم حرفامو به شما نگم دلم می ترکه :302:
دلم خیلی شکسته هنوزم از دورن احساس میکنم دارم می لزرم .
نمی دونم چه جوری بگم
من زندگی خوبی داشتم مشکلی جدی با همسرم نداشتم و همیشه از اینکه باهاش ازدواج کردم راضی بودم و همش میگفتم کسی به اندازه ما خوشبخت هست؟کسی هست که اتقدر از ازدواجش راضی باشه؟به خدا وقتی از سر کار می اومد خونه حس میکردم اینجا خونه عشقه ....همسرم هم همین جور.خیلی دوستم داشت خیلی خوب بودیم...واقعا باهم تفاهم داشتیم ....
دیروز طی ی مشاجره لفظی تمام حرمت های بینمون ریخت و اتفاقی افتاد و حرفایی شنیدم که باعث شده دلم واقعا بشکنه یعنی حس می کنم از درون خالی شدم...
نمی دونم الان از شما چه کمکی میخوام شاید فقط درد و دل
دیروز دعوت بودیم خونه یکی از فامیلهای همسرم ...من کفشم بلند بود دختر دایی همسرم هم مثل من..
وقتی داشتیم از اونجا بر می گشتیم یکم زمین حیاطشون نا هموار بود ... همسرم اومد دختر داییش رو کمکش کرد یعنی دستشو ساعدشو داد به اون ...خیلی بهم بر خورد خوب منم سختم بود ولی به من توجه نکرد.خیلی عصبانی بودم
من تو راه همش اخم کرده بودم خودش متوجه شده بود ولی چیزی نگفتم اومدیم خونه بهش گفتم ...برای چی خوش خدمتی بیجا میکنی لزومی نداشت تو کمکش کنی این همه آدم بود برادرش بود ...اون نامحرم مگه نیست؟(آخه خودش به همه رفتارهای من گیر میده با فامیلم)
گفت داشت می خورد زمین دیوونه
گفتم منم داشتم می خوردم زمین گفت تو زمین نمیخوردی وروجک حسود
....یکم در این باره بحث کردیم بحثمون جدی شد و اون هی کارش رو توجیح می کرد ...من داشتم مثال می زدم گفتم مثل اینکه منم برم دست پسر عمم رو بگیرم.خوشت میاد:(
یهویی عصبانی شد من رو هول داد ،افتادم رو تخت اومد دستشو گذاشت زیر چونم محکم فشار داد هی می گفت تو غلط میکنی و تو .........
من با همه چیز تو راه اومدم با گذشتت کنار اومدم... همه به من گفتن با دختری که گذشته داره ازدواج نکن ...رو حرف همه وایسادام ....
از گذشتت چشم پوشی کردم................با صیغه کنار اومدم و..............(این حرفاش مثل پتک می خورد تو سرم )و بعدشم ولم کرد رفت تو آشپزخونه آب خورد.
من واقعا مات و مبهوت مونده بودم چی بگم
بلند شدم رفتم تو اون یکی اتاق شروع کردم به مرتب کردن لباس ها و جمع جور کردن ....حتی اشکم هم نمی اومد فقط می لرزیدم .حس کردم تو دهنم مزه خون میاد دستمو کشیدم رو لبم خونی شد .......باورم نمیشد انقدر مقاوم شده باشم من ی قطره خون میدیدم حالم بد میشد حالا دهنم پر خون بود و حتی اشکمم نمی اومد و ........گذشته برام یاداوری میشد چهره پدر و مادرم و بچگی خودم نمیدونم چرا به همه چیز فکر می کردم جز همسرم و کارش....
به این فکر میکردم که اگر الان با پسر عمم ازدواج کرده بودم چه قدر به من احترام می ذاشت و ....یا اگر با برادر شوهر خواهرم ازدواج کرده بودم............یا اگر اصلا ازدواج نکرده بودم و خونه بابام بودم چه قدر خوب بود......
اومد تو اتاق گفت دستم بشکنه که رو فرشته ای مثل تو بلند شد...تازه اینو گفت من بغضم ترکید ...گفت دیگه تکرار نمیکنم ...هی به خودش فحش میداد می گفت نازنین گریه نکن جیگرم کباب میشه به زور بغلم کرد رفتیم سمت دستشویی دهنمو بشورم .گفت چرا خون اومد تو از برگ گل نازک تری بشکنه دستم ...هی پشت هم معذرت میخواست و سرمو بوس می کرد. می گفت دیوونه شدم ی لحظه ببخشید من قدرتو می دونم تو گلی فرشته ای تو منت گذاشتی رو سر من خانم من شدی ....هی از این مدل حرفا میزد .حرفاش بدتر ناراحتم می کرد دلم میخواست ساکت شه...:302:
من اصلا جوابی بهش ندادم همش در سکوت بودم نه اینکه نخوام جواب بدم نمی تونستم :302:
تهران برای آلودگی هوا سه روز تعطیله ولی شغل اون جوری که تعطیل نشدن و رفته سر کار .دیشب تا 3 بیدار بودم چایی خوردم ....اومدم تو سایت و خودمو مشغول کردم خوابم نمی برد
صبح بیدار شدم دیدم ی نامه برام نوشته عاشقانه و معذرت خواسته .
در و دیوار خونه رو نگاه میکنم می بینم چقدر غریبه است اینجا
چرا خونه بابام اینا نیستم من :302:
خواستم برم آشپزی کنم حوصلم نیومد
از محل کارش زنگ زد جواب ندادم چند بار زنگ زد گفت خانمم خوبی میخوای بیام خونه؟گفتم نه نمیخوام به کارت برس و خداحافظی کردم .
میخوام برم خونه پدرم .....ی مدت کوتاه
میخوام برم این چند روز تعطیلی رو اونجا به بهانه اینکه امیر دیر میاد و من تنهام .
شاید حالم بهتر شه.
می خوام برم شاید یادم بره این حرفاش
درد جسمیش اصلا مهم نیست کاش دستمو می شکوند ولی اون حرفا نمیزد.
روحم کتک خورده
گفت من با شرایط تو کنار اومدم..گفت همه گفتن با دختری که گذشته داره ازدواج نکن.....
:302:
می خوام وقتی برگشت ببینه خونه خالیه بفهمه چقدر ناراحتم کرده .بفهمه دارم می میرم از یادآوری حرفاش.
RE: می خوام برگردم خونه پدرم ..ی مدت کوتاه
نازنین
باورت نمیشه وقتی پستتو خوندم نشستم گریه کردم .. یاد خودم افتادم که تو چند ماه اول نامزدی این حرفها و بدتر از اینها رو شنیدم .. اونم جلوی مادر شوهرم ...
میدونم گلم الان اعصابت چقدر خورده و ناراحتی .. کاملا درکت میکنم .. اینکه از همسرت انتظار نداشتی این حرفها رو بزنه و گذشته تو یادآوری کنه .. میفهممت ..
عزیزدلم کار همسرت خیلی اشتباه بوده .. ولی من اینو میدونم که این که تو قهر کنی و از خونه بری خیلی اشتباه تره !!
چون مسئله ی رفتن خونه ی بابا و قهر کردن عادی میشه برا جفتتون .. اون قبحش میریزه .. هر دفعه قهر کنین اون میگه برو خونه ی بابات ! توام سریع چمدون میبندی و میری !! به علاوه دیگران هم از موضوع اختلافتون با خبر میشن و آب ریخته رو دیگه نمیشه جمع کرد ..
سعی کن سر خودتو یه جوری گرم کنی .. بیا اینجا حرف بزن کتاب بخون کارای عقب مونده تو انجام بده و به خودت برس و نذار این فشارها بیشتر از این اثر بذاره روت ..
یه چیز دیگه .. با غیرت یه مرد هیچ وقت بازی نکن !!!!!! خیلی خطرناکه نازنین .. وقتی اومدین خونه کاش یکم خودتو لووس میکردی واسه ش .. میگفتی چرا همسرم دست خانومشو که اینهمه خوشگل و نازه نگرفت ؟! همون جوری که خودشم اول از راه شوخی وارد شده و گفته وروجک حسود و ........ ولی اینکه بخوای مقابله به مثل کنی خیلی خطرناکه ..
نازنین یه بار تو سفر من و همسرم دعوامون شد .. با خانواده ی من و برادر خودش بودیم .. منو هل داد و خوردم زمین و هردوتا زانوم کبود شد .. نمیتونستم حتی راه برم و لنگ میزدم .. ولی وقتی خانواده هامون اومدن با اینکه داشتم از حرص میمردم نذاشتم اونا با خبر بشن .. خواهر خوبم خواهش میکنم نذار کسی از اختلافاتتون خبر دار بشه ..
اصلا هم نگران نباش .. ما راجع بهت هیچ قضاوتی نمیکنیم :46: بالاخره همه اینجائیم که مشکلامون رو حل کنیم دیگه ..
RE: می خوام برگردم خونه پدرم ..ی مدت کوتاه
نازنین جان می دانم که خیلی دلت شکسته و شوهرت نباید دست رویت بلند می کرد. ولی خودش خیلی زود به اشتباهش پی برده و کلی هم عذر خواهی کرده.
به نظر من اصلا صلاح نیست که بروی خانه پدرت. من همیشه به این معتقدم که خونه ای که زن و مرد تویش زندگی می کنند برای هر دوشونه (مهم نیست که رسما به اسم کیه) برای همین هم قهر کردن و از خانه رفتن خیلی بی معنی است. با این کار جایگاه خودت رو توی خونه سست می کنی و قبح این کار (از خانه قهر کردن) برای شوهرت از بین می رود. اون وقت دفعه بعد که دعواتون بشود دیگه التماست نمی کنه که نرو و ... دفعه سوم و چهارم هم دعواتون که بشود خودش می گه پاشو برو خونه بابات.
من خودم تو بدترین شرایطمون هم خونه بابام نرفتم.تو سخت ترین دعوایی که داشتیم(شوهرم واقعا مقصر بود و خودش هم می دانست) به شوهرم گفتم برو خونه بابات!:227: (حالا خونه به اسم اون بودها) این طوری اون فهمید که جایگاه من تو خونه چیه.
سعی کن زندگی رو سخت نگیری. از این به بعد هم اگه مشکلاتی مشابه این برایت پیش اومد بدون اینکه از کوره در بروی منطقی با همسرت صحبت کن و برایش با آرامش توضیح بده که چرا کارش اشتباه بوده(می دانم که تو شرایطی که آدم خیلی ناراحته،حفظ آرامش خیلی سخته، اما باور کن خیلی موثره)
چه جالب پستم با پست الف ح همزمان شد! چقدر حرفامون شبیه به همه:43:
RE: می خوام برگردم خونه پدرم ..ی مدت کوتاه
نازنین جان هیچوقت خونه رو ترک نکن!!
اگه بدترین بلاها سرت اوند هم خونه رو ترک نکن! اینجا خونه تویه ممکنه توش مشکلاتی داشته باشی ولی خونه تویه! چطور ممکنه که آدم خونه اش رو ترک کنه!!
یک مدت با شوهرت میتونی سرسنگین باشی به خاطر کاری که کرده ولی ترک خونه ات هیچوقت!
الان داری احساسی تصمیم میگیری ولی ممکنه عواقبی داشته باشه که دیگه نتونی چبرانش کنی و حتی نگذار خانواده ات هم بویی ببرند! اگه بری اونجا حتما میفهمند مطمذن باش!
میدونم که دلت شکسته و خیلی اذیت شدی ولی راهی که انتخاب کردی بدترین راهه!! شوهرت هم که خیلی پشیمونه!! به این فکر کن که بعضی مردا کارای بدتر از این هم انجام میدن و در آخر هم خودشون رو محق میدونن.
تو هم توی به وجود آمدن این ماجرا بی تقصیر نبودی پس سعی کن شوهرت رو درک کنی. با این اوضاع و احوال ، با این آلودگی هوا و شرایط و مشکلات فشار روی همه زیاده و ممکنه کارهایی انجام بدن که بعدها خودشون فکر کنند که این من بودم که این کارها رو کردم.
من خودم به شخصه در شرایط بسیار ناگوارتر از تو هم بودم ولی حتی یک لحظه هم به ترک خونه ام فکر نکردم. فرار کار آدمهای ضعیفه!! بمون و تلاش کن که همه چیز رو رو به راه کنی!! عزیزم:72:
RE: می خوام برگردم خونه پدرم ..ی مدت کوتاه
سلام آبجی گلم.نمیدونم چرا حسی صمیمی و نزدیک بهت دارم.نمیدونم چرا نتونستم بی تفاوت پستت رو بخونم و رد شم..نازی جون .خواهر گلم منم وقتی پستت رو خوندم دستام یخ کرد..حالتو درک میکنم ...
نازنین نرو...رفتنت اشتباه محضه.....
نازی جان تو که میدونستی امیر روی تو حساسه نباید اون مثالو میزدی.امیر اینقدر عاشقته که حتی تصور مثال تو هم واسش وحشتناکه..
نمیگم فراموش کن و عادی شو ...نمیگم برو جلو و ...نه نه اصلا ..ولی رفتنت اصلا درست نیس..بازم کارشناسا میان نظر کارشناسی میدن
نازی آروم باش...خودتو سرگرم کن..قرآن بخون.سوره یس بخون که آروم بشی...نمیدونم هرکاری که فکر میکنی آرومت میکنه.....حتی اگه بغضت گرفت توی خودت نریز..سر فرصت میشینین درست و حسابی حرف میزنین ...قضیه رو واسه خودت بزرگ و سخت نکن که اونوقت خودت ضربه میخوری.
RE: می خوام برگردم خونه پدرم ..ی مدت کوتاه
شما از یک مسئله کوچیک ،کوه مشکلات رو درست کردید.اصلا خوب مدیریت نکردید.حسادت زنانه ام تو نوشته هاتون به چشم میخوره....در اخر هم که دست گذاشتید روی نقطه حساس بعضی مرد ها،یعنی غیرت!
خیلی بهتر میتونستید برخورد کنید.میتونستید از جریان سود استفاده کنید و طوری برخورد کنید که همسرتون از شدت علاقه شما بهش بیشتر اگاه کنید و عشقتون رو محکم تر کنید.به جاش برداشتید کلی حاشیه رفتید که باعث شده شوهرتون عصبانی بشه.کلا من کمتر پسر (اقا) دیدم که از مقایسش با دیگران عصبانی نشه.شما همسرتون رو مقایسه کردید و این خیلی مرد ها رو عصبی میکنه....
به نظر من حسابی ادبش کردید و اون هم به اشتباهش پی برده و حسابی هم معذرت خواهی کرده(کلامی-نوشتاری-تلفنی-فیزیکی و...) پس یکم گذشت به خرج بدید و الکی زندگیتون رو خراب نکنید.همیشه مشکلات بزرگ منشائشون مشکلات کوچیک بودن،پس الکی الکی مشکلتون رو بزرگ نکنید.
از دید یک اقا میگم:همسرتون واقعا از ته دل پشیمون شده(از نوع برخوردش)،پس بیشتر از این ادامه ندید که ممکته نتیجه عکس بده.
از همین امروز فراموش کنید و همدیگر رو بغل کنید:72::72::72:
RE: می خوام برگردم خونه پدرم ..ی مدت کوتاه
سلام نازنین عزیزم
نگاش کن دخترمون ببین چه نشسته برای خودش بافته بهم و گریه کرده :46:
نبینم گریه کنی ها!
همچین نوشتی فکر کردم همه چیز خراب شده!
دوست قشنگم باید این امیر آقا رو حسابی دعوا کنیم که یاد بگیره دست رو نازگلمون بلند نکنه :72:
عزیز دلم
یادته گفتم بهت دریای زندگی 1 وقت آرومه 1 وقت مواجه 1 وقتم طوفانی؟
الان داستان همینه!
کار بدی کرده دست گذاشته رو خط قرمزت (گرفتن دست نامحرم) اما تو هم کار بدی کردی که مقابله به مثل کردی
و الان هم تند تند داری توی ذهنت مقایسه می کنی و اشک می ریزی و آه می کشی و ......................
آی ذهن نازنین خانوم کجااااااااااااااااااااا داری میری واسه خودت؟
وایسا! صبرکن! چند تا نفس عمیـــــــــــــــــــــق بکش! و به هیچــــــــــــــــی فکر نکن!
S T O P!!!!!!!!!!!
حالا بیا بریم سر ماجرا
همسرت یک خط قرمز نازی رو شکونده! بعد نازی هم مقابله به مثل کرده و دست گذاشته روی غیرت یک مرد
ناخواسته و شده آنچه نباید میشده!
حالا راه درست چیه؟
نازی خونه رو ترک نمی کنه! به هیچ عنوان! قهر بدترین کار برای ابراز ناراحتیه!
در عوض نازنین متوجه میشه که مردش از روی غیرت و علاقه کار بدی کرده! اما پشیمانه!
اما نازنین باید نشون بده که ناراحته! پس قهر نمی کنه اما ناز می کنه تا اون یاد بگیره دیگه از این کارها نکنه!
وقتی خوب با ناز کردن نازی و سردی رفتارش تنبیه شد نازنین بهش میگه که نباید دست روی غیرتش میذاشته اما
اون هم دوست نداره مردش دست کسی دیگه رو بگیره! و بیشتر از این باب ناراحته.
(راستی زیاد ناز نکنی و کشش ندی که لوث بشه ها قضیه :) یک کوچولو بعدام زود ببخش! )
و باید قراری گذاشته بشه که دیگه دست روی خط قرمزها گذاشته نشه چون اگر گذاشته بشه و رعایت نشه این
خطوط قرمز ، نمیشه بعدش پیش بینی کرد چی پیش میاد! پس نباید بذاریم عبور از خط قرمز پیش بیاد که تصادفی هم
رخ نده!
دیگه نگی همه حرمت ها ریخت ها! این مسائل توی همه زندگی ها هست!
نازی ما هم زندگی خوب و قشنگش رو با این چیزها تمام شده فرض نمی کنه.
مگه نه نازنین خانم گل من؟ :43: :46:
RE: می خوام برگردم خونه پدرم ..ی مدت کوتاه
سلام
رفتنتون کار درستی نیست. توی هر زندگی ای اینجور مشاجره ها پیش میاد.
از صحبت های همسرتون معلومه که اون کاملاً شما رو دوست داره شما به هیچ وجه نباید غیرت اون رو تحریک
میکردید
من داشتم مثال می زدم گفتم مثل اینکه منم برم دست پسر عمم رو بگیرم.خوشت میاد[/quote]
این حرف شما به شدت و به شدت یه مرد رو عصبانی میکنه، اینو من که مردم بهتون میگم.
موفق باشید
RE: می خوام برگردم خونه پدرم ..ی مدت کوتاه
نقل قول:
به این فکر میکردم که اگر الان با پسر عمم ازدواج کرده بودم چه قدر به من احترام می ذاشت و ....یا اگر با برادر شوهر خواهرم ازدواج کرده بودم.
اواز دهل شنیدن ازدور خوش است.:324:
هیچ بعید نیست پسر عمه گرام یا برادر شوهر خواهر رفتاری خشونت بارتر یا حرفای ازار دهنده تر بکار نبرن.
اینجور وقتا ذهن ناخوداگاه میره سمت مقایسه با چیزی که در دسترس نیست و از قضا جذابه.که بگه من اشتباه نکردم..اگه پسر عمم بود اینکارو نمیکرد..اگه فلانی بود عزتم میذاشت.
خیر..بعید میدونم هیچ مردی اینطور مواقع احترام بذاره...ممکنه واکنشا متفاوت باشه ولی قطعا همشون ناراحت میشن.
اینجور وقتا،وقتایی که دل شکسته ایم فکر کردن به یه مرد دیگه که ازقضا فقط خوبیاشو دیدیم قاتل رابطه با همسره.
چیزی که باعث میشه تو ذهنمون مرد ما بد و مرد غریبه خوب و اقا و جنتلمن باشه.
چیزی که تو و شوهرت باید یاد بگیرید اینه که مقایسه رو بذارید کنار.تو مقایسه شوهرت با خواستگارای دیگه..و اون مقایسه تو با دخترایی که احیانا گذشته ای ندارن.
یادتون باشه هر دوتون با علم به این مسائل همو انتخاب کردین.
هر دوتون مقایسه کردین.فقط اون بلند بلند گفته و تو اینجا نوشتی.
بعد ازبرقراری ارامش این موضوعو حل کنید.
در مورد قهر هم که بقیه گفتن.
موفق باشید
RE: می خوام برگردم خونه پدرم ..ی مدت کوتاه
هیچ کدومتون درد نازنینو متوجه نشدید،گیر دادین به رفتنش.نازنین از اینکه گذشته شو به رخ کشیده ناراحته،گذشته از این
مگه چه گذشته ای داشته که گفتن با دختری که گذشته داره ازدواج نکن؟که گفته از گذشتت چشم پوشی کردم
هر کی ندونه فکر می کنه ناپاک بوده.در صورتی که فقط صیغه بوده.