سلام
الان که دارم این متن رو مینویسم بدجوری دارم گریه میکنم و ناراحتم فقط دنبال جایی بودم که حرفامو بگم چون هیچی نمیتونه آرومم کنه خیلی داغونم
مدت دوسال با پسری در ارتباط بودم که از هم خیلی دور بودیم توی این مدت چند باری همدیگه رو دیده بودیم و خیلی از همدیگه خوشمون اومده بود و هدفمون برای ازدواج بود هردو بهم متعهد بودیم و معیارهای همدیگه رو داشتیم خیلی مهربون بود و خیلی هم دوستم داشت حتی حس میکردم اون خیلی بیشتر از من دوستم داره و بهم توجه داره ما بیشتر ارتباطمون از طریق چت و تلفنی و اس ام اس بود و تمام روز رو باهم در ارتباط بودیم توی این مدت بخاطر اینکه شرایطش هنوز آنچنان جور نبود و سرباز بود نمیشد اقدام رسمی کرد و من هم خواستگاران زیاذی داشتم که هر کدوم رو به بهانه ای رد میکردم اما وقتی یکی از خواستگارام که از اقواممون بود اومد چون خانوادم خیلی قبولشون داشتن و میشناختنشون ازم خواستن که بیشتر بهش فکر کنم و توی شرایط سختی بودم ولی من چون دلم جای دیگه بود جواب منفی دادم اما اونا کوتاه نمیومدن
توی اون شرایط اخلاقم با دوستم بد میشد و باهاش بدرفتاری میکردم میخواستم اون اقدامشو جدی تر کنه رفتارمو باهاش سرد میکردم اما هرچی بیشتر سردی میکردم اون گرم تر میشد بیشتر ابراز علاقه میکرد و میگفت نمیزاره هیچ جوره من مال کسی بشم و هیچی بهم نمیگفت میخواستم بهش بفهمونم که باید بیشتر تلاش کنه و توی شرایط سختی هستم اونم در مقابل حرفا و کنایه های من چیزی نمیگفتو بخاطر علاقش تحمل میکرد اما از دلم خیلی زیاد دوسش داشتم با اینکه خواستگارام شرایط کاملی داشتن ولی فقط اون برام مهم بود و حاضر بودم باهاش سختیارو تحمل کنم و میخواستم زودتر تکلیفم روشن بشه فقط برای همین .
تا اینکه چند وقت پیش با خانوادش به منزلمون اومدن اونجوری که میگفت خانوادش راضی نیستن و از اخلاقهای خانواده من خوششون نیومده بعد از اومدنشون اون منو مقصر میدونست و تمام حرفهای که توی دلش بود یکدفعه ریخت بیرون گفت همیشه تحمل میکرده ازینکه من بهش تیکه مینداختمو اون توی خودش میریخته ازینکه خواستگارامو بهش میگفتم و بخاطر اون مواقع که توی شرایط سختی بودم منو مقصر میدونست
خودم هم فکر میکنم مقصر بودم الان خیلی پشیمونم و اشتباهمو فهمیدم بهش گفتم که فهمیدم اشتباهمو اما اون گفت دیگه رابطه برای من تمام شده است چون نه میتونه خانوادشو راضی کنه و نه خودش میخواد الان یک ماهی میشه باهم تمام کردیم اما هروز کارم گریه است و احساس بدی دارم اولین کسی بود که توی زندگیم اومد خیلی بهش وابسته ام از نظر عاطفی و نمیتونم به کس دیگه ای فکر کنم حس میکنم هیچکس دیگه نمیتونه مثل اون باشه برام و خودم با حرفامو کارام باعثش شدم