سلام
خيلي ها منو اينجا مي شناسند اما اينکه بدونيد کي هستم بتون کمکي نمي کنه که بهتر راهنمايي ام کنيد. يک موقع هايي هر روز اينجا سر مي زدم
اين بحث رو نميخوام کشش بدم . سه روز تو هفته براي ارشد مي خونم و سه روز هم کارمي کنم و خيلي وقتي براي تو اينجا گذروندن ندارم و تا الان هم خيلي زحمتتون دادم
در کل بايد بگم که زندگي درست حسابي نداشتم .23 سالمه . از بچگي ام فقط دعواهاي پدر و مادرم و خر خوني هام براي راهنمايي و دبيرستان هست که يادم مي ياد . هميشه هم ار لحاظ سياسي و اعتقاديم با خانوادم مشکل داشتم .
دانشگاه که رفتم از يه دختره خوشم اومد و مي خواستم باش ازدواج کنم اما بعد از يک سال فهميدم در مورد خانوادش بم دروغ گفته و خانواده ي داغوني داره و باش به هم زدم . بعداون يک مدت از شدت تنهايي رفتم سراغ دختر بازي تا با يک دختر خوب آشنا شدم . بعد از يک ونيم سال وقتي در مورد عقايدم باش حرف زدم اون هم مسخرم کرد هم تنهايم گذاشت .
تا دو ماه پيش که با يه دختري آشنا شدم . قصدم هم ازدواج بود . بعد ازيک ماه که حسابي با هم آشناشديم در مورد عقايدم و گذشتم بش گفتم . اولش خيلي در مورد عقايد و گذشتم ازم سوال مي پرسيد و مي گفت من هر گذشته اي داشته باشم و هر طور فکر کنم بام مي مونه .
اما بعد از چند روز بم گفت ديگه نمي خواد بام ازدواج کنه بعدش گفت بام ديگه بيرون نمي ره. انقدر ارتباطمون سرد که الان چند روزيه که بم گفته اصلا نمي خواد دوست پسر داشته باشه
ديگه از خوب بودنم خسته شدم وحوصله ي درس خوندن و کار کردن رو ندارم . چرا من هميشه بايد آدم خوبه باشم . چرا .....
نمي دونم شايد هم بايد خوب باشم اما تعريفم رو از خوب بودن عوض کنم .