درست تو اوج خوشبختی چرا به گذشته برگشتم؟
سلام...:72:
حدود 3 سال پیش اینجا بودم...با 1 مشکل توی احساسم...همه گفتین فراموشش کن...این کار بکن ...اون کار رو بکن...گفتم میدونم.....هر چی که میگفتین رو میدونستم اما نمیدونستم چطوری این کار رو بکنم...فکر نکنم یادتون باشه...من ستاره خاموش هستم.همون که می گفتین روشن شو...
بگذریم...کم کم شده بودم همون ستاره سابق...دیگه هیچ جایگاهی تو زندگیم نداشت....دیگه بهش فکر نمی کردم.واقعا ذهنم رهاش کرده بود...دوباره شروع کرده بودم.1 سال رها بودم از دلتنگیاش و یادآوری خاطراتمون...:310:
اما حالا...همین دیشب دوباره انگار همه چیز شروع شد...یه لحظه یادم اومد وای چقدر دوسش داشتم...خندیدم...گریه کردم...بعد 1 سال گریه کردم....آخه درست توی اوج خوشبختی!چرااااااااااااااا ااا..من قراره ازدواج کنم....با 1 فرشته...با یکی که عاشقمه...همه سدهارو کنار زد....واسم همه کار کرد...بخاطرم رفت 2 تا مدرک تحصیلی گرفت...خونه خرید...ماشین خرید...همه هم از بهترین نوعش....قراره بهترین و بزرگترین جشن رو برام تو بهترین مکان بگیره...هر روز برام کادوهای قشنگ میاره...هر روز عشقش رو بهم ابراز میکنه...انقدر درگیرمه که گاهی حالم بد میشه از این همه دوست داشتن...
من هیچی رو ازش پنهون نکردم.اما میدونه برام تموم شده...خودمم همین فکرو می کردم...اما تو این هفته همه چیز فرق کرده...حالم بده...دوباره برگشتم سر این حرف که کاش هیچ وقت به دنیا نمیومدم....:302:
RE: درست تو اوج خوشبختی چرا به گذشته برگشتم؟
سلام ستاره جان اتفاقا قبل از این که این تایپیکتو باز کنم تایپیک های سه سال پیشتو داشتم میخوندم.منم یه تک دخترو عزیز دله بابامم .واقعا ما تک دخترا عجیب دله باباهامونو بردیم.خانم گلم منم شرایطی مشابه شما داشتم قبل از ازدواج با همسر فعلیم عاشق پسر یکی از اقوام شدم خیلی سخت بود دوری ازش برام تا روزی که نابورانه به خاستگاریم اومد به اصرار من با این ازدواج موافقت شد و بعد از 6 ماه نامزدی عقد کردیم باورت نمیشه که بعد از خدا میپرستیدمش.تمام بود و نبودم بود ولی بعد از یک ماه عقد بین خانواده ها اختلاف شدیدی سر گرفت که سره یه لجو لج بازی مسخره از هم جدامون کردن باور کن تا دو سال کارم شده بود گریه کردن از دوریش واقعا بازم هم دیگرو میخواستیم ولی دیگه امکانش نبود به خدا پناه بردم و همیشه سر نماز گریه میکردم هر خاستگاری که برام میومد خانواده به شدت اصرار به ازدواج میکردن ولی دیگه دلی نبود که بخوام بسپارمش به کسی.بعد از یه مدت پسری به خاستگاریم اومد که واقعا علاقه ای بهش نداشتم خانوادم خیلی اصرار کردن و برای خلاص شدن از دستشون موافقت کردم داشتم دیوونه میشدم چطور امکان داشت که با اون زندگی کنم.بعد از عقد یه خورده بهش دل بستم وحالا بعد از دو سال از عروسیم شدم یه گوله مشکل باور کن اینقدر مشکل دارم که خودمم فراموش کردم چه برسه به گذشتم.شما باید خوشحال باشی که قراره با پسره به این خوبی ازدواج کنی بهت قول میدم گذشتت فراموش میشه.باور کن عشقه بعد ازدواج خیلی ماندگاریش بیشتره.منم تا تمام تلاشمو کردم و دل به شوهرم دادم ولی به خاطر رفتار گند خودشو خانوادش روز به روز سردتر میشم.شما یی که همسره آیندت تا این حد شما رو میخواد و دوستون داره بهش اعتماد کنید.باور کنید که عشق اگه بیشتر از طرف مرد باشه زندگی قشنگ تره اگه اون آقا شما رو میخواست حداقل تا وقتی که ازدواج نکردید ازدواج نمیکرد.پس خودتونو به خاطرش ناراحت نکنید.
RE: درست تو اوج خوشبختی چرا به گذشته برگشتم؟
ممنون از همدردیتون.منم دوستش دارم.خیلی زیاد....واسه صداقتش...عشقش....مهربونیش...وا سه پاکیش....آخ که چقدر خوبه...اما وقتی عمیق نگاه می کنم میبینم اونقدری که قبلا عاشق بودم دیگه نیستم.معمولی شدم...
یادمه اون روزا چقدر فرشته مهربون و مدیر همدردی کمکم کردن...بچه های تالارم همین طور....تاپیکم 14 صفحه شده بود.دیگه رها کردم و نیومدم تا بنویسم...خودم رو جمع و جور کردم.
دیروز دوباره تاپیکم رو خوندم...از اول تا آخر....حوصله خوندن حرف های خودم رو نداشتم...اما حرف های بقیه رو می خوندم...
دلم میسوزه که تلاش خودم و تالار هدر رفته باشه...دلم میسوزه بابت اون عشق از شوهرم....میخوام مثل اون عاشق باشم...اینجوری حس گناه دارم...اون آقا هیچ جای فکر من نیست.حتی در حد دوست داشتن نیست...حتی تو این سال ها شمارش رو باز دیدم که کال کرده بهم...اما هیچ عکس العملی نداشتم...اون ختم عوض کردم و راحت تر شدم...
اما با تمام وجودم حس می کنم مثل اون روزایی که تو تالار حرف میزدم نیستم...اون حرارت رو ندارم...:302: کاش بفهمین منظورم چیه...همش حس می کنم جلو شوهرم کم میارم...گاهی واقعا حالم بد میشه....زیادی دوسم داره...زیادی عاشقمه...گاهی فکر می کنم افراطم خوب نیست....همش دلش برام تنگ میشه...همش قربون صدقم میره...اگه ناراحتم کنه انقدر عذرخواهی میکنه که نگو....حتی گریه هم می کنه...اصلا از قیافش و پرستیژش معلوم نیست...مثل خودم مغرور...گاهی شدده با خودم فکر کنم راست میگه؟این پام وایساد....خانوادم مخالفت کردن...اما وقتی دیدن چقدر روپای خودش هست....چقدر یقین داره که باید برسه و ول کن نیست قبول کردن....روی بابام رو کم کرد.:43:
وای خدا من چیکار کنم...نکنه اشتباه کنم....با کوچکترین اشتباهی خون به پا می کنه....میدونم اگه ببینه تو حس قلبیم چیزی کمه حاضره اونیکه عذابم میده رو بکشه...:302:
RE: درست تو اوج خوشبختی چرا به گذشته برگشتم؟
عزیزم از صمیم قلبم بهت تبریک میگم امیدوارم روز به روز عشق وعلاقتون نسبت به هم بیشتر بشه.ببین خدا چقدر دوستت داشته که عشقی که لایقت بود رو سر راهت قرار داده ...
برای همه دخترای دم بخت وخوب تالار هم با اون قلب مهربونت و نیت پاکت دعا کن که خوشبخت وسفید بخت بشن. الهی آمین.:72::72:
RE: درست تو اوج خوشبختی چرا به گذشته برگشتم؟
ممنونم....اما گاهی فکر می کنم نکنه اینم 1 امتحان دیگه باشه....نکنه همه چیز دروغ باشه.....نکنه اشتباه باشه...
RE: درست تو اوج خوشبختی چرا به گذشته برگشتم؟
چرا هیچکی کمک نمی کنه...من باید چیکار کنم...میترسم همه چیز رو خراب کنم...:302::302::302:
RE: درست تو اوج خوشبختی چرا به گذشته برگشتم؟
خانومی بچسب به زندگیت ... نیاز نیست به اندازه ی اون یا به اندازه ی قبلا ً عاشق باشی... همین که زیادی عاشقش نیستی باعث شده که اینهمه عاشقت بشه... عشق ِ زیادی ِ ما دخترا ، رابطه مونو بهتر نمیکنه که ما رو یه دختر ِ ضعیف نشون میده که همش به طرف مقابلش وصله ... به خاطر همین وقتی عاشق میشیم پسرا از ما دورتر میشن و فراری شون میدیم... سعی کن محبت های همسرت رو جبران کنی و باهاش مهربون باشی... اون انتظار ِ بیشتری ازت نداره... خدا رو شکر کن که کسی رو بهت داد که لیاقتت رو داشته باشه... برو همین الان دو رکعت نماز شکر بخون واسه داشتن ِ همچین همسر خوبی...
RE: درست تو اوج خوشبختی چرا به گذشته برگشتم؟
سلام
میفهمم وقتی میگی تو این رابطم مثل قبل عاشق نیستم یعنی چی؟
ببین اون حسی که تو ازش حرف میزنی فقط یه بار تو ادم ایجاد میشه.
من به یه موضوعی اعتقاد دارم واون اینه که واسه ازدواج دوست داشتن ودوست داشته شدن کافیه.
ببین عزیزم همین که نامزدت اونقدر دوستت داره که برای رسیدن به تو هر سدی رو کنار میزنه واسباب رضایت تو وخونوادتو محیا میکنه بنظرت کافی نیست؟
چرا ما ادما بعضی وقتها دنبال یه موضوعی واسه غصه خوردن هستیم؟
گریه میکنی که چی؟از خدا میخوای چیکار کنه؟
یه کاری کنه از چشش بیفتی؟دیگه دوست نداشته باشه؟
ببینه اونقدر زحمت واسه بدست اوردنت بیخود بوده؟
بشین وفکر کن به اینکه تو کدوم رابطه بیشتر مهم بودی؟کی از همه بیشتر سعی کرد واسه بدست اوردنت؟
یه دور تو تالار بزن ببین چه خبره؟
این همه خوشبختی وخوشی زده زیر دلت انگار .:163:
برات ارزوی بهترینها رو دارم ایشالا خوشبخت بشی گلم.:72::72::72: