بعد 5 سال داره همی چیز تموم میشه.. خاطره هاش نمیره از ذهنم :(
یه مختصرس از تایپیک قبلیم میگم :(
5 سال با کسی دوست بودم بخاطر یه سری تغییرات منفی که تو ظاهرو برخورداش ایجاد شده بود دو دل شده بودم واسه ازدواج باهاش. خواستگاری هم اومدن.
الان مشکل اینجاست که باباش به نظر خیلی زیاد دخالت میکنه.آدم قدی هم هست و اگه کسی نظرشو قبول نکنه انگار بهش بی احترامی شده.یه مرد سالار واقعی.
مثلا.دوستو میدونست من جلسه خواستگاری چی میخوام بپوشم.اصلا خودش پیشنهاد داده بود.باباش بعد جلسه گیر داده که لباسش مناسب نبود. هر چی هم بهش گفتن فلانی خودش گفته بود و اون میپسنده قبول نکرده.
یه هفته ای هست ازش خبر ندارم ولی این جوری که فهمیدم،باباش با اینکه من برم سر کار و بخوام ادامه تحصیل بدم. یا اینکه محل زندگیمون یه شهر دیگه باشه مشکل داره.. چیزایی که ما با هم حلش کرده بودیم..
چند روزه داره با باباش بحث میکنه.ولی از حرفاش چیزی به من نگفته.تقریبا خودشم دیگه نا امید شده.. خیلی هم ناراحته..
امروز جزوه ها و کتابای ارشدمو در آوردم که بخونم :( هرچند دیر شد.. یکی یکیشونو که در میاوردم... یاد اون می افتادم :(
پارسال چه روزایی که بخاطر من از تایم نهار و استراحتش میزد از 12 تا 2 میرفت دنبال جزوه ها و کتابای من و واسم پستشون میکزد.. :( چند بار واسه یه کتاب بنده خدا پا میشد 2 ساعت مرخصی میگرفت میکرفت.. :(
رو خیلی هاشون واسم یه چیزایی نوشته.. دیدمشون و خوندمشون.. ولشمو کردم.پاشدم :(
نمیدونم از گفتن این حرفا خودم هم چی میخوام.. درد ودل یا راهنمایی.. :(
راستی fm.mohajer گلم. خیلی دوست دارم.مرسی بابت همه کمکات :-*
RE: بعد 5 سال داره همی چیز تموم میشه.. خاطره هاش نمیره از ذهنم :(
من تجربه خودمو میگم بهت...
منم همینجوری تو شرایط تو بودم .. چون دوسش داشتم قبول کردم با دخالتای باباش .. اما بعد عقدم تمومی نداشت
بعدا بیشتر به حرف باباش گوش میکرد چون دیگه از من خیالش راحت بود فکر میکرد سلطه داره.....
تا وقتی باباش باشه نمیتونه حرفشو گوش نده چه بد چه خوب..
یه دعوای بزرگ پیش اومد . الان بعد اون دعوا 1 سال و نیم که نیومد سراغم .. با اینکه میدونم دوسم داشت اما باباش انقدر بد میگفت از ما که دیگه خودش نمی تونست تصمیم بگیره..
الانم فهمیدم که دوسم داره ... اما باباش میگه حرف حرف منه.... کار خودشم کرد....
تا چند روز دیگه هم جدا میشیم بر خلاف میلمون ...
من دقیقا چیزایی که گفتی تو دوستی و خواستگاری و .. با هاش داشتم....
من فقط خواستم این تجربه رو بدونی همین ..
RE: بعد 5 سال داره همی چیز تموم میشه.. خاطره هاش نمیره از ذهنم :(
مرسی دوست عزیزم که تجربه خودتو گفتی بهم و متاسفم واسه اینکه اینجوری شد واست..
ایشاا.. هرچی صلاح زندگیته پیش بیاد..
من کوتاه نمیام بخاطر دوس داشتنش. چون به قول تو میدونم اگه الان کوتاه بیام باباش همینجوری میخواد تو مسائل زندگیمون دخالت کنه :(
حتی درباره همون لباس هم که اصلا واسم مهم نیست هم نمیخوام کوتاه بیام.فقط واسه اینکه اگه وصلتی شد باباش بدونه حق دخالت تو مسائل شخصی زندگیمونو نداره.. هر چند با این وضع فکر نکنم به اونجا برسیم..
الان من چطوری با کتابا و جزوه هایی درس بخونم که تک تکشونو اون گرفته واسم.. تک تکشونو میدونم کی و تو چه شرایطی رفت دنبالش :(
سخته دیدنشون و تمرکز کردن رو درس :(
RE: بعد 5 سال داره همی چیز تموم میشه.. خاطره هاش نمیره از ذهنم :(
[quote='S_H' pid='236928' dateline='135046
راستی fm.mohajer گلم. خیلی دوست دارم.مرسی بابت همه کمکات :-*
[/quote]
سلام عزیزم اصلا ندیده بودم تاپیک زدی چه طوری خوبی؟ازت بی خبرم ؟چیکار میکنی؟
RE: بعد 5 سال داره همی چیز تموم میشه.. خاطره هاش نمیره از ذهنم :(
دوست عزیزم سلام ..
میخواستم بپرسم چرا با خودش صحبت نمیکنی ؟! چرا بهش نمیگی ازش توقع داری اون مرد زندگیت باشه نه پدرش ؟!!
بهش بگو وقتی میبینم پدرت هنوز چیزی نشده داره جای تو تصمیم میگیره و دخالت میکنه تو زندگیمون ناراحت میشم .. من دوست دارم بتونم تو هر شرایطی بهت تکیه کنم و خیالم از بابت تو راحت باشه .. اگر الان نتونی جلوی دخالتهای بی جای پدرت رو بگیری بعدا چه طور از پس مشکلات بزرگتر برمیای ؟! من دارم با تو ازدواج میکنم نه پدرت ! و دوست دارم که دوتایی با هم همه ی تصمیماتمون رو بگیریم ..
موفق باشی عزیزم ..