بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
نمی دونید چقدر درد تمام وجودم رو گرفته. شاید قصه ای که می خوام براتون بگم خیلی آشنا باشه و مشابهش رو زیاد تو این تالار دیده باشید. اما برای من منحصر به فرد و خیلی تلخه.
من دختر قوی ای بودم خیلی قوی. می دونستم اونقدر قدرت دارم که اگه عقلم بگه یه کار درسته، با وجودی که احساسات بی نهایت قوی ای دارم، می تونم رو احساساتم پا بگذارم و بر اساس منطقم تصمیم بگیرم. خیلی هم به خودم می بالیدم. همون طور که بارها بر اساس منطقم رو احساساتم پا گذاشتم و کسایی که دیوونه وار دوست داشتم رو ترک کردم. اما نمی دونم چرا چند سالی بود که سست اراده و ضعیف شده بودم. از خودم بدم میومد که دیگه قدرت ندارم جلوی احساساتم رو بگیرم و تن به احساسات بعضا گناه آلودم می دم.
بگذارید برم سر اصل مطلب. 4 سال پیش تو اینترنت با یک پسر خارجی دوست شدم. از دوستی با پسرهای ایرانی تو نت بدم میاد چون 99% موارد سرانجام بدی در انتظار دختر خواهد بود. اما خب دلم خوش بود که حداقل این پسر که خارجیه دو روز دیگه از من تقاضای سکس نمی کنه و می تونیم فقط برای هم دوست بمونیم. دوستی مون هم روز به روز صمیمی تر می شد. بعدها دوستم به من گفت هیچ وقت دوستی های اینترنتیش رو با افراد ادامه دار نمی کنه چون دلش نمی خواد وتبستگی عاطفی به وجود بیاد. اما می گفت در مورد من واسش عجیبه که رابطه مون اینقدر طولانی شده. اما در مورد من هم همیشه می گفت که نمی خواد عاشق بشه و ما فقط قراره با هم دوست باشیم منم قبول داشتم. بماند که ته دلم چقدر واسش می لرزید. خیلی برام دوست داشتنی بود و شخصیتمون خیلی هم خونی داشت. اما هیچ وقت بروز نمی دادم. تا این که بعد از گذشت 4 ماه از رابطه مون دوتامون حس کردیم به شدت به هم وابستگی عاطفی پیدا کردیم و یه جورایی داریم عاشق هم میشیم. یه روز دوستم برگشت گفت این اتفاق نبااید بیفته و ما باید این رابطه رو تموم کنیم چون به صلاحمون نیست که عاشق همدیگه باشیم. پرسیدم چرا نمی خوای عاشق بشی. گفت چون نسبت به عشق بدبینم. ازش پرسیدم آیا در گذشته رابطه عاشقانه داشته که ضربه بخوره و بدبین شده باشه اما گفت نه. هیچ وقت عاشق نشده. خلاصه این که تصمیم گرفتیم رابطه رو کنترل کنیم. اما نشد. بعد از چند روز بدون این که بگه من رو از لیست دوستاش حذف کرد. من که نمی دونستم موضوع از چه قراره نگرانش بودم و بعد از چند روز که دیدم خبری ازش نیست (ما حداقل روزی 1-2ساعت با هم حرف می زدیم) بهش ایمیل زدم که نگرانتم. اتفاقی افتاده؟ که جواب داد ما نتونستیم رابطه رو کنترل کنیم و فقط دوست معمولی باشیم. به خاطر همین واسه همیشه ازم خداحافظی کرد و گفت همیشه تو قلبش خواهم موند. نمی دونید چی کشیدم. داغون شدم. من از ته قلبم دوسش داشتم. با این که سعی می کردم نشون ندم ولی دیوونه وار عاشقش شده بودم. 1 ماه شبانه روز کارم گریه بود. شبانه روز. بعد 1 ماه برگشت. گفت که تونسته به احساسش غلبه کنه. من خوشحال بودم که برگشته اما این بار هر وقت احساسات تو رگهام می دوید، بهم تلنگر می خورد که مواظب باش. اگه بفهمه هنوز دوستش داری باز میره. انقدر دوستش داشتم که حاضر بودم واسه همیشه در کنارش باشم و تظاهر کنم حس خاصی نسبت بهش ندارم تا این که بگم دوستش دارم و تنهام بذاره و بره.
این وضعیت 3 سال ادامه پیدا کرد. دیگه جزئی از وجود من شده بود. بارها گفته بود که دوست داره بیاد و من رو ببینه. اما زود پشیمون شده بود از ترس این که منو ببینه و دیگه نتونه دل بکنه. با این که خیلی دردناک بود کسی که دوستش دارم در کنارم نباشه اما به وضعیتی که داشتم قانع بودم و حاضر بودم تا همیشه ادامه پیدا کنه.
1 سال و نیم پیش وقتی دوباره رابطمون داشت به احساسات می کشید شروع کرد حرف زدن از یه دختری که تو زندگیش بوده و برای چند سال از هم جدا شده بودن و دختر به کشور دیگه ای رفته بود، اما دوباره داره بر می گرده و قراره با هم زندگی کنن. حتی گفت که شاید بعد از چند ماه زندگی کردن باهاش ازدواج کنه. من که خیلی سعی کردم خودمو بی تفاوت و حتی خوشحال از این که داره زندگیش سر و سامون می گیره نشون بدم، از درون داغون شدم. هیچ وقت حاضر نشد راجه به اون دختر واسه من حرف بزنه. همیشه سوالامو بی جواب می گذاشت. کم کم یه مسائلی باعث شد شک کنم به حرفش و به این نتیجه رسیدم که داره دروغ میگه که جلوی وابستگی من رو بگیره. باز کنترلمو روی خودم بیشتر کردم و فقط دوست معمولیش بودم که تو مشکلاتم باهاش مشورت می کردم و هم صحبت تنهایی هام بود. اما نه صحبت عاطفی. خیلی معمولی. مثل همیشه.
با این که بعد از برگشتن دختر همیشه شک داشتم به این که با اون دختر داره زندگی می کنه اما تو دلم می گفتم زنش که نیست. هنوز که ازدواج نکردن. این توجیه باعث می شد حس گناهمو سرکوب کنم.
بارها لابه لای حرفاش می گفت من یه چیز خاص تو زندگیشم که هیچ وقت نمی تونه فراموشش کنه. می گفت حتی اگه خودم هم نباشم واسه همیشه تو قلبش هستم. کاملا می دیدم که اونم مثل من قلبش درگیر منه و داره با خودش کلنجار میره و خودشو گول میزنه تا رابطه رو حفظ کنه. هر دوتامون خوب می دونستیم عاشق همیم ولی عشقی که هیچ وقت از ترس جدایی به هم دیگه بروز ندادیم.
هر بار که صمیمیتمون زیاد میشد رابطه شو یه مدت کم می کرد که به تعادل برسیم. در زمان دوری از هم به شدت دلتنگ هم می شدیم. و آرزوی من بود که شده برای یک لحظه باهاش روبرو شم و تو آغوشش خودمو غرق کنم. آرزوی محالی که شکنجه ام می داد.
اون همیشه می گفت من از خدا می پرسم که چرا تو رو زودتر از دوست دخترم ندیدم.
تا این که بعد از گذشت 4 سال، هفته پیش به طور اتفاقی فهمیدم که دوستم با اون دختر چند سالیه که ازدواج کرده و حتی ازش بچه داره و تمام این سال ها به خاطر این بود که از عشق من فرار می کرد و نمی خواست خودشو وارد رابطه احساس کنه.
نمی دونید چقدر دردناکه واسم. چقدر دردناک. دختر بسیار زیبا و مهربونی هم به نظر میرسه. عکسشو به عنوان دوست دخترش که با هم زندگی میکنن بهم تو این هفته نشون داده. اون هنوز نمی دونه که من همه گذشته اش رو فهمیدم. اما امروز کلی واسش گریه کردم. بهش گفتم یه درد بزرگ دارم که دوست ندارم زنده بمونم. اصرار کرد که باهاش درد و دل کنم اما نگفتم. فقط ازش خواست بازم از عکسای دوست دخترش (در واقع همسرش) بهم نشون بده. اول گفت تو حالت خوب نیست و دیدن عکسا بیشتر اذیتت می کنه اما اصرار کردم و اون نشونم داد. طفلک دختر خیلی زیباییه. خدایا من 4 سال باعث شدم قلب شوهرش پیش من باشه. خدایا ببخش منو. من هیچ وقت فکر نمی کردم همسرش باشه.
این روزها خیلی درگیر کاره و زیاد فرصت حرف زدن پیدا نمی کنیم. اما من تصمیممو گرفتم. تو اولین فرصتی که برای حرف زدن باهاش پیدا کنم بهش می گم تصمیممو. رابطه ما باید کات بشه. اون دختر معصوم گناه داره. تو چشماش معصومیت دیدم. چرا باید شوهرش وقتی باهاش رابطه زناشویی داره به من فکر کنه و من رو جای همسرش تصور کنه (بهم یه بار اینو گفته بود). چرا دلش باید برای من بتپه و تنگ شه وقتی یه زن خیلی مهربون داره که می دونم هم با هم خوبن و مشکل خاصی ندارن.
خدایا این پسر تو این چهار سال بخش بزرگی از قلب منو احاطه کرده. خیلی بزرگ. خیلییییییییی بزرگ. دیوونشم به تمام معنا. ولی اون سهم من نبوده. اگه سهم من بود الان زن نداشت. پس باید فراموشش کنم. باید. باید. باید. باید دوباره بشم همون دختر با اراده که عقلش به احساسش دستور میده. خدایا کمکم کن این درد طاقت فرسا رو تحمل کنم
جداشدن از اون پسر واسم حکم خالی شدن قلب یا از دست دادن یه عضو مهم بدن رو داره. تو این چهار سال به تک تک سلول های بدنم رخنه کرده بود. ولی باید بیرون بکشمش. هرچقدر دردناک. هر چقدر سخت. هر چقدر طاقت فرسا.
دعا کنید بچه ها. شکسته ام :302:
همیشه میدونستم یه دردی تو زندگیش داره که یه رازی هست که از من مخفی می کنه. حتما اون هم خیلی عذاب میکشه از این که بین من و همسرش گیر کرده. می دونم بارها با خودش کلنجار رفته که منو بگذاره کنار و فراموش کنه اما نتونسته. کاش به من می گفتی. کاش می گفتی و 4 سال این درد رو تو گلوی خودت خفه نمی کردی.
خدایا کمکمون کن همدیگه رو فراموش کنیم و به زندگی عادی برگردیم. اون از سهمی که نصیبش شده لذت ببره و منم منتظر باشم تا ببینم سهمم تو دنیا چیه.
پرم از بغض و گریه:302:
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
تصمیم عزیز سلام
به تالار همدردی خوش آمدی
دوست عزیز حالت رو درک میکنم و امیدوارم از پس این بحران بربیای
ادامه یک رابطه بی تعهد یکی از اشتباهات شما بوده
ولی تصمیم کنونی شما قابل تقدیره سعی کن فکر هر جور شده خودت رو از این رابطه بکشی بیرون
برات آرزوی موفقیت و شادی دارم:72:
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
تمام این سال ها قبل از این که حضور این دختر تو زندگیش برام آشکار بشه، با این رویا و امید زندگی کردم که یه روز اینقدر عشقی که به من داره قوی میشه که بدبینی اش رو نسبت به عشق کنار می گذاره و ما می تونیم به هم برسیم. رویای 4 سال من این بود. حتی داشتم تلاش می کردم که برم کشوری که اون زندگی می کنه تحصیل کنم. شاید برخورد نزدیکترمون باعث می شد پا روی بدبینی اش بذاره. اما دل غافل. چه آرزوی خامی و چه امید واهی ای.
ویدا جان شما می گی رابطه بی تعهد ولی اون پسر دنیای من بود. حاضر بودم تا ابد باهاش رابطه بی تعهد داشته باشم اما ازش جدا نشم. به خاطر همین تو این 4 سال عشقمو ازش مخفی کردم.چون نمی تونستم از دستش بدم. چون فکر نمی کردم کس دیگه ای تو زندگیش باشه و دوست داشتم با صبر و تحمل اون رو مال خودم کنم.
امروز که اصرار کردم عکس اون دختر رو بهم نشون بده حسادت سراسر وجودم رو گرفته. از عصر هی به عکس نگاه می کنم و می سوزم که چرا من به جای اون دختر نیستم.
من تا اول همین هفته به حضور این دختر تو زندگیش حتی به عنوان دوست دختر هم شک داشتم. اما تو این دو سه روز فهمیدم که این دختر وجود داره و همسرشه و امروز صبح فهمیدم بچه هم دارن.
یادمه یه بار که می گفت همیشه به خدا شکایت می کنه که چرا من زودتر سر راه زندگیش قرار نگرفتم، قبل از این که دوست دخترشو ببینه، حتی با این که 100% مطمئن نبودم داره اون دختر رو درست میگه بهش دلداری دادم و گفتم حتما خدا صلاح تو و من رو می خواسته. شاید خدا می دونه که تو زندگی بهتری با اون خواهی داشت تا با من. شاید با اون خوشبخت خواهی بود اما با من نه. و چقدر درد داشت برام گفتن این حرف ها. وقتی حرف دل خودم هم این بود که چرا ما نباید مال هم باشیم.
خدایا
همون جور که گفتم تو این 4 سال ما بارها وارد فاز احساسی شدیم که بعد از هر بار یه دوره دوری مقطعی از هم رو متحمل می شدیم تا احساساتمون فروکش کنه. همیشه وقتی می رفتیم تو فاز احساسی دردی تو عمق نگاهش می دیدم که واسم ناشناخته بود. بارها و بارها به شیوه های مختلف خواستم باهام درد دل کنه و دردشو بهم بگه. اما همیشه می گفت هیچ مشکلی نیست و همه چیز خوبه.
الان می فهمم اون دردی که تو عمق نگاهش بود از چی بود. از این که می دونست خطا کرده، می دونست وارد یک عشق ممنوعه شده در حالی که همسرش تو خونه انتظارشو میکشه و میدونست وصالی برای این عشق ممنوعه وجود نخواهد داشت. این درد بود که همیشه پس نگاهش خودنمایی می کرد. اما من سر خوش و آزاد تک تک ثانیه های این 4 سال رو با این امید سپری کردم که یه روز می رسه که اون پا روی بدبینی اش می گذاره و ما با هم خواهیم بود. از امروز اون درد در پس نگاه من هم وجود خواهد داشت.
امروز وقتی من خیلی غمگین بودم و گریه می کردم و گفتم دوست دارم بمیرم، گفت اونم غم خیلی بزرگی داره و وضعیتش خیلی خرابه. اما گفت تو اول حرف بزن و درددل کن بعد من می گم. اما من که اون لحظه هنوز تصمیممو نگرفته بودم از گفتن دردم پشیمون شدم و سکوت کردم. فقط ازش خواستم عکس دوست دخترشو بهم نشون بده. و ازش خواستم که اون مشکلشو بهم بگه. نمی دونم. شاید اون هم همین دردو می خواست بگه اما نتونست. شاید هنوز قدرت کافی برای اعتراف به اشتباهشو پیدا نکرده. از گفتن مشکلش سر باز زد و این رازی که همیشه برای من یک راز بود ولی تو این هفته فاش شد بازم سر به مهر باقی موند.
چند هفته پیش رفته بودم مشهد حرم امام رضا. با این که تو این سال های اخیر انقدر گناه کرده بودم و انقدر از خدا دور شده بودم، اما با شرمندگی از خدا چند چیز طلب کردم. یکی اش همین بود که هر چی صلاح ما دوتاست برامون پیش بیاد و زودتر تکلیفمون روشن شه.
به محض این که از سفر برگشتیم اتفاقاتی افتاد که راز دوستم رو واسم فاش کرد. قربون خدا برم که من این همه گناهکار رو این قدر سریع به صلاحم رسوند. منی که چند ساله اینقدر از خدا دور شدم.
با این که این صلاح خیلی خیلی دردناکه و من دوست داشتم طور دیگه ای تکلیفم روشن شه، اما با سرنوشت نمیشه جنگید. اون پسر تو سرنوشت من نبود و من با زور و تلاش نمی تونم اونو بدست بیارم. کم کم باید تو زندگیم با شکست ها کنار بیام. من همیشه با سختی ها جنگیدم و تا اون ها رو به نفع خودم نکردم دست برنداشتم. اما این بار موضوع فرق میکنه. این بار باید تن به این شکست تلخ بدم.
:302:
خواهش میکنم سرزنشم نکنید و اشکالاتمو برام نشمرید. الان وقتش نیست. حداقل بگذارید یه کم آروم تر بشم و با موضوع کنار بیام بعد باهام منطقی تر صحبت کنید.
من تصمیم خودمو گرفتم. هیچ چیزی دیگه منو نمی تونه از این تصمیم منصرف کنه. مگر این که بیدار بشم و بفهمم ازدواجش فقط یک خواب و کابوس بوده. که اینم امکان پذیر نیست. پس نگران این نباشید که من آیا می تونم پا روی احساسم بگذارم یا نه.
این که اومدم اینجا نوشتم فقط واسه همدردی و دوری از تنهاییه.
که این بغض تو گلوم نمونه و خفه ام کنه.
چون هیچ کس دیگه روی کره خاکی از دوستی من و دوستم اطلاعی نداشت. فقط من و خدای خودم.
اگه الان نتونم اینجا حرفمو بزنم خفه میشم. دق می کنم. می میرم.
خیلی دردناکه که کسی رو که چهار سال دیوونه وار دوست داشتی، همدم همیشگی ات، حلال مشکلاتت، دلداری دهنده غمهات بوده، تنها کسی که وقتی غمی تو دلم بود با فقط چند کلمه سرشار از شادی ات می کرده، کسی که وقتی دلتنگ بودی وقتی افسرده بودی، وقتی تنها بودی کنارت بوده و بهت آرامش می داده، آرامشی که هیچ کس تا حالا بهت نداده بود، تو اوج عشق ترک کنی. تو اوج عشق. بدون کمترین کدورتی. خیلی درد داره
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
تصمیم عزیز ! تصمیم خوبی گرفتی ، این اطلاعات احتمالا نتیجه دعاتون باشه و خدا تو رو از این بلاتکلیفی نجات داده .
پس بهتره خدایا شکر کنی که موضوع به این مهمی رو فهمیدی .
.
حالا که فهمیدی اون زن و بچه داره ، بهتره به این دید هم نگاه کنی که این همه سال بهت دروغ گفته ، از کجا معلوم که حرفاش هم دروغ نباشه و احساسات پاک یه دختر ایرانی رو به بازی نگرفته باشه ؟
.
اینا رو می گم که بدونی ازش یه بت ساختی ، من توی حرفات به خاطر این دروغش ، سرزنشی ندیدم . پس بدون که چشم و دلت رو کور کرده .
.
:305:ولی موضوعی که مهمه الان خودتی . تمومش کن و اجازه نده ، باز هم با دروغی گولت بزنه .
.
باز هم خدایا شکر که این رابطه فقط چتی بوده ، خدایاشکر.:323:
.
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
سلام خانم. شما الان چند سالته؟ از چند سالگی با این آقا شروع به چت کردن کردی؟
چه بتی از این آقا ساختی!! این آقا بزرگترین جنایت رو در حق تو کرده! تو نمی دونستی زن داره خودش که می دونست!؟! 4 سال از عمرتو صرف تنوع طلبیش کرده! میگی بی هیچ کدورتی؟ چه کدورتی بالاتر از سرکار گذاشتن یک دختر جوون و بازی با عمر و فرصتهاش؟
اینهمه وقت تلف کردی اونم با کی؟ کسی که تا حالا توی دنیای واقعی ندیدیش؟ بو حالت رفتار طرز حرف زدن طرز آداب معاشرت طرز رفتار خندیدن و ...اش رو تا حالا ندیدی! محیط چت بهترین محیطه واسه اینکه آدما از خودشون اسطوره بسازن. نمی دونم چه اتفاقی می افته که بعضی وقتا ما دخترها عقلمونو میذاریم در کوزه آبشو می خوریم!
گریه دیگه بسه! خدا خیر امام رضا بده لااقل 4 سالت 8 سال نشد سر پیری بفهمی چه کلاه گشادی سرت رفته...
بخند که بالاخره این ارتباط مسخره تموم شد...
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
آقا امید شما درست میگی. من ازش بت ساختم ولی واقعا بت من بود.
من خودشو سرزنش کرده ام که چرا زودتر ماجرای دوست دخترشو به من نگفته. الانم ته دلم ازش ناراحتم. حداقل اگه به من گفته بود این همه سال با امید رسیدن بهش زندگی نمی کردم و میدونست آینده ای وجود نداره.
اما از طرفی می دونم خود اون هم چقدر بابت مخفی کاریش عذاب کشیده. حتی بافتن ماجرای دوست دختری که از یک کشور دیگه میاد و بعد از چند سال قراره با هم زندگی کنن، فقط برای این بوده که هم غرورشو پیش من خورد نکنه که مجبور شه بگه همسرشو از من مخفی کرده، هم اب پاکی رو روی دست من بریزه که امیدی به آینده نداشته باشم.
باور کنید پسر خوبیه. میدونم خودشم در عذابه از اشتباهی که کرده. من عذابو به چشم خودم تو نگاهش بارها و بارها دیدم. اون قصد فریب من رو نداشت. هیچ وقت فکر نمی کرد رابطه ما انقدر صمیمی بشه. (خود من با چند نفر تو کشورهای مختلف دوستم که رابطه فقط هر از گاهیه و خیلی دوستانه و بدون احساس خاصی) فکر می کرد در سلام و احوال پرسی دوستانه و آشنایی با فرهنگ های مختلف بمونه و وقتی فهمید که دیگه دیر شده بود و قطعا اعتراف به چنین مسئل ای کار راحتی نیست و از عهده هر کسی بر نمیاد. در عوض تلاش خودشو کرد که با عنوان کردن ماجرای همسرش به نوعی دیگه که هم غرورش له نشه و هم من دیگه بهش فکر احساسی نکنم، شونه هاشو از زیر بار سنگین اون راز خالی کنه. حتما فکر میکرده موفق شده، نمی دونست که من چقدر خوشبینانه فکر می کردم همه اش داستانه و به امید روزی بودم که بهش برسم.
اون تمام تلاششو تو این سال ها کرد که من بهش وابسته نشم. تمام تلاشش رو. با این که می دونم خودشم چقدر درگیر این رابطه بود و همیشه مخفی کرد. اما منم به شدت احساساتم رو ازش مخفی می کردم. شاید اون فکر می کرده موفق شده و من دیگه حسی بهش ندارم.
ما رابطه مون به غیر از وقتایی که وارد فاز احساسی میشد، خیلی دوستانه بود. همدیگه رو تو مسائل مشورت می کردیم. تو ناراحتی دلداری می دادیم. واسه برطرف شدن مشکلات همدیگه دعا می کردیم. بقیه زمان ها هم به شوخی و خنده و تعریف ماجراهای زندگیمون می گذشت.
هیچ وقت نشد که مستقیم به هم ابراز علاقه کنیم. برای من که مثل یه بغض گیر کرده تو گلوم بود که یک بار بهش بگم دیوونه وار دوستش دارم.
دوستش دارم و با عشق ازش جدا میشم. عشقی که شاید تو دلم جاودان بمونه. دلم نمی خواد خودمو نسبت بهش بدبین کنم و با کینه و نفرت ازش جدا بشم. دوست دارم مثل یک قصه عاشقانه در دوردست های ذهنم بمونه.
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
فعلا روی تصمیمت مصمم باش و دیگه به هیچ وجه برنگرد. نه به قصد دوستی نه رابطه معمولی نه رابطه عاشقانه و .....
بعد که آتیش این احساسات کمتر شد خودت به نتایج بهتری خواهی رسید.
ماجراهای روزانه یک مرد متاهل بچه دار چی می تونه باشه که برای شما بگه؟ در واقع دروغ می گفته وگرنه تو چهار سال ماجرای روزانه باید اسمی و نقشی از اونها هم باشه.
آخر هفته ها و تعطیلات به چه بهانه ای دست به سرت می کرد؟ یا اونها را دست به سر می کرد؟
4 ماه اول که فهمید اشتباه شده و ... چرا بعد از قطعش برگشت؟
اگر قصدش آشنایی با فرهنگ ایران بود چرا با یک آقا چت نکرد؟ فقط خانمها فرهنگ را می شناسند؟
می دونم الان موقع این حرفها نیست. ولی بعد که حالت بهتر شد برگرد دوباره تاپیکت را بخون. فعلا همون خط اول را بچسب.
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
سرافراز جان من بچه نیستم. 28 سالمه. در ضمن ما همدیگه رو می دیدیم و با هم صحبت هم می کردیم. نه این که فقط نوشته های هم رو ببینیم و با پنجره چت دوست باشیم.
انقدر به هم نزدیک بودیم که کوچکترین حسی داشتم بدون این که بگم می فهمید. این روزا همه تو فیسبوک این جمله رو می نویسن که کاش یه نفر باشه که وقتی می پرسه خوبی و ما می گیم آره بیاد بزنه رو شونه مون و بگه می دونم خوب نیستی. بگو چه دردته. در مورد من و اون همیشه این جوری بود. حتی می تونست بفهمه چه اتفاقی برام افتاده که دلگیرم. ما خیلی خیلی نزدیک بودیم.
و اون نمی خواست با من بازی کنه. اگه می خواست بازی کنه بهم اجازه میداد رابطمون وارد فاز احساسی بشه. حتی میومد و منو میدید و لذتشو می برد. با این که چند بار تا چند قدمی ایران اومد و همیشه گفت به خاطر خودت نمیام ببینمت چون می دونم ممکنه علاقه درت ایجاد بشه. اونم مثل من خودشو گول میزد. منتهی با این تفاوت که اون خودشو گول میزد که من بهش علاقه ندارم و من خودمو گول میزدم که دختر دیگه ای وجود نداره.
حتی بارها بهم اصرار کرده بود که ازدواج کنم. من واقعا احساسمو ازش مخفی می کردم چون می ترسیدم از دستش بدم.
شاید برای شما مسخره به نظر برسه و عشق و عاشقی فقطتو قصه ها باشه و الان هر هر به ریش من بخندید. اما برام مهم نیست. مهم اینه که من چه حسی به این رابطه داشتم.
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
کسی انتظار نداره الان شما بپذیری که چه اتفاقی برات افتاده. بگذار زمان بهش بخوره خودت کم کم متوجه میشی.
فقط ازت می خوام به عنوان یک هموطنم که مطمئنا دوستت دارم دیگه گریه نکنی و فکر نکنی چیزی رو از دست دادی. بلکه بدست آوردی. دلم میخواد شاد باشی که زودتر تموم شد هرچند که مطئنم متوجه حرفهای من در این موقعیت نمی شی و قطعا بازم از اون آقا دفاع می کنی. واسه اینکه متوجه نیستی آقایون خیلی راحت در این مواقع می تونن منطقی و درست فکر کنن و اما ایشون لذت آنی خودش رو به خوشی پایدار شما ترجیح داد.
تو تنها کسی نیستی که عشق رو تجربه کردی... من از تجربه ام دارم حرف می زنم نه از سر دلخوشی. اینو یادت نره.
RE: بالاخره تصمیمم رو گرفتم (قطع رابطه با پسری که فهمیدم متاهله)
اگر همه احساسات تو را می دونست و وقتی الکی می گفتی خوبم می فهمید که بدی و حتی علتش را هم حدس می زد، چرا فکر می کنی که عشقت و وابستگیت را حدس نمی زد؟
این لینک را بخون