خراب شدن سرنوشتم بخاطر اختلاف فرهنگی
:302:سلام به همه...من یه دختر21 ساله ام که دو سال پیش موقع کنکورم از مشاوره های درسی یه پسری که خودش موفق بوده تو درساش کمک گرفتم..کم کم ما فهمیدیم که همونی هستیم که همیشه دنبال هم بودیم این شد که اقا پسر به من پیشنهاد ازدواج داد ومن اول ازشون خاستم که بیشتر بشناسمش این بود که همدیگه رو دیدیم.چهره ی پاک و معصومی داشت ویادمه تو دیدار اول خیلی غیرت و از خود گذشتگی نشون داد این بود که ازش خاستم بیاد خونمون تا خانوادم ببیننش اون اوایل قبول نکردو بعد به اصرار من قبول کرد ک بیاد خونمون.خانوادم اولش مخالف بودن اما به اصرار من راضی شدن ببیننش و وقتی تو چند جلسه دیدنش فهمیدن پسر خوبیه و چون من روی گناه حساس بودم و به اصرار اقا پسر و من بابامو راضی کردم که به صیغه محرمیت رضایت بده درصورت مخالفت شدید بابام و ما محرم شدیم تا زمانی که اقا پسر به خانوادش بگه اما اقا پسر میگفت الان شرایط اینو ندارم که با خانوادم جریانو در میون بذارم چون داداش مجردی دارم که 9سال بزرگتر از منه.منم پذیرفتم که باشرایطش کنار میام ما دوسال شب و روز باهم بودیم خاطرات زیبایی رو باهم گذروندیم تا اینکه عید امسال به خانوادش گفت.اونا خانواده ای باز دارن یعنی فرهنگشون شبیه غربی هاست ولی ما خانواده ای نرمال داریم وخودم دختر محجبه ایم وقتی اقا پسر به باباش موضوعو میگه اول میگه باید برم تحقیق بعد از سه ماه میفهمم باباهه حتی تحقیق هم نرفته وقتی باز پسره اصرار کرد که بابا بره تحقیق و باباهه فهمید مادر من ترکه شروع کرد به سنگ اختلاف فرهنگی رو به سینه زدن.من هیچی کم نداشتم من دختری پاک بودم که با خدا زندگی کردم دختری بودم که از نظر خانوادگی وظاهر واخلاق هیچی کم نداشتم اقا پسر دوهفته پیش باز با خانوادش حرف زد اما همه اعضای خانوادش مخالفن حتی حاضر نیستن منو ببینن میگن این دخترو خانوادش هرچقدرم خوب باشن مانمیخایم با فرهنگ متفاوت کنار بیایم اقا پسر هم تسلیم شده وگفت باید برای همیشه فراموشم کنی اخه چرا؟من همه زندگیمو تو این دوسال به پاش ریختم از خودم گذشتم تورو خانوادم ایستادم وراضیشون کردم با شرایط اقا کنار بیان همه احساسمو بهش دادم من دوسال واقعا باهاش زندگی کردم من واقعا عاشقش بودم اما اون منو تنها گذاشت چرا؟چرا تلاشی نکرد وزود ناامید شد؟حالا من موندمو کوله باری از غمو تنهایی.من چطور فراموشش کنم؟اون همه زندگیمو باخودش برده.من صادقانه دوسش داشتم ومیخاستم یه زندگی پاک وخدایی بسازم.من راه فاطمه رو میرفتم و میخاستم اون علی من باشه.شبانه روز دعا میکردمو روزها رو به نیت وصال روزه میگرفتم از خودم براش گذشتم.من دوسش دارم..وقتی فهمیدم باباش مخالفه تو شهر غربت حالم بد شدو کارم به بیمارستان کشید اون منو با رفتنش بدبخت کرد اون همه زندگیو خوشبختیمو ازم گرفت..من دوسش دارم یکی بهم بگه چیکار کنم؟:302: من اونقد از این مخالفت ها تو فشار بودم که نه تنها چیزی از گلوم پایین نمیرفت بلکه اونقد دلم میسوزه که اشک امونم نمیده من الان 5شبانه روزه که گیه میکنم دیگه چشمام نایی نداره و همه چیزو تار میبینم.من عسلمو خیلی دوسش دارم نمیخام ازش جدا بشم.من نمیتونم بدون اون زنده بمونم.اونقد به در ودیوار میخورم که بدنم کبود شده دیگ حتی نمیتونم از تختم بلند شم.اون میگفت چون میدونم هیچوقت خانوادم راضی نمیشه باید از هم جدا بشیم.میگفت تو برای من یه فرشته بودی و واسه هرکسی که قسمتش تو باشی فرشته ای.میگفت من باید ناراحت باشم که تو رو از دست میدم نه تو چون من مثل تورو تو دنیا پیدا نمیکنم.من تو این دوسال همه خاستگارامو بخاطرش رد کردم حالا اون میگفت چشماتو باز کنو به خاستگارای دیگت فک کن.چرا خانوادش چشم بسته منو رد کردن؟چرا حاضر نشدن حتی به دیدنم بیان؟اخه مگه من چی کم داشتم؟یکی کمکم کنه بگه با این داغ چیکار کنم؟من جند روزه که مشکی پوش شدم
:302:سلام به همه...من یه دختر21 ساله ام که دو سال پیش موقع کنکورم از مشاوره های درسی یه پسری که خودش موفق بوده تو درساش کمک گرفتم..کم کم ما فهمیدیم که همونی هستیم که همیشه دنبال هم بودیم این شد که اقا پسر به من پیشنهاد ازدواج داد ومن اول ازشون خاستم که بیشتر بشناسمش این بود که همدیگه رو دیدیم.چهره ی پاک و معصومی داشت ویادمه تو دیدار اول خیلی غیرت و از خود گذشتگی نشون داد این بود که ازش خاستم بیاد خونمون تا خانوادم ببیننش اون اوایل قبول نکردو بعد به اصرار من قبول کرد ک بیاد خونمون.خانوادم اولش مخالف بودن اما به اصرار من راضی شدن ببیننش و وقتی تو چند جلسه دیدنش فهمیدن پسر خوبیه و چون من روی گناه حساس بودم و به اصرار اقا پسر و من بابامو راضی کردم که به صیغه محرمیت رضایت بده درصورت مخالفت شدید بابام و ما محرم شدیم تا زمانی که اقا پسر به خانوادش بگه اما اقا پسر میگفت الان شرایط اینو ندارم که با خانوادم جریانو در میون بذارم چون داداش مجردی دارم که 9سال بزرگتر از منه.منم پذیرفتم که باشرایطش کنار میام ما دوسال شب و روز باهم بودیم خاطرات زیبایی رو باهم گذروندیم تا اینکه عید امسال به خانوادش گفت.اونا خانواده ای باز دارن یعنی فرهنگشون شبیه غربی هاست ولی ما خانواده ای نرمال داریم وخودم دختر محجبه ایم وقتی اقا پسر به باباش موضوعو میگه اول میگه باید برم تحقیق بعد از سه ماه میفهمم باباهه حتی تحقیق هم نرفته وقتی باز پسره اصرار کرد که بابا بره تحقیق و باباهه فهمید مادر من ترکه شروع کرد به سنگ اختلاف فرهنگی رو به سینه زدن.من هیچی کم نداشتم من دختری پاک بودم که با خدا زندگی کردم دختری بودم که از نظر خانوادگی وظاهر واخلاق هیچی کم نداشتم اقا پسر دوهفته پیش باز با خانوادش حرف زد اما همه اعضای خانوادش مخالفن حتی حاضر نیستن منو ببینن میگن این دخترو خانوادش هرچقدرم خوب باشن مانمیخایم با فرهنگ متفاوت کنار بیایم اقا پسر هم تسلیم شده وگفت باید برای همیشه فراموشم کنی اخه چرا؟من همه زندگیمو تو این دوسال به پاش ریختم از خودم گذشتم تورو خانوادم ایستادم وراضیشون کردم با شرایط اقا کنار بیان همه احساسمو بهش دادم من دوسال واقعا باهاش زندگی کردم من واقعا عاشقش بودم اما اون منو تنها گذاشت چرا؟چرا تلاشی نکرد وزود ناامید شد؟حالا من موندمو کوله باری از غمو تنهایی.من چطور فراموشش کنم؟اون همه زندگیمو باخودش برده.من صادقانه دوسش داشتم ومیخاستم یه زندگی پاک وخدایی بسازم.من راه فاطمه رو میرفتم و میخاستم اون علی من باشه.شبانه روز دعا میکردمو روزها رو به نیت وصال روزه میگرفتم از خودم براش گذشتم.من دوسش دارم..وقتی فهمیدم باباش مخالفه تو شهر غربت حالم بد شدو کارم به بیمارستان کشید اون منو با رفتنش بدبخت کرد اون همه زندگیو خوشبختیمو ازم گرفت..من دوسش دارم یکی بهم بگه چیکار کنم؟:302: من اونقد از این مخالفت ها تو فشار بودم که نه تنها چیزی از گلوم پایین نمیرفت بلکه اونقد دلم میسوزه که اشک امونم نمیده من الان 5شبانه روزه که گیه میکنم دیگه چشمام نایی نداره و همه چیزو تار میبینم.من عسلمو خیلی دوسش دارم نمیخام ازش جدا بشم.من نمیتونم بدون اون زنده بمونم.اونقد به در ودیوار میخورم که بدنم کبود شده دیگ حتی نمیتونم از تختم بلند شم.اون میگفت چون میدونم هیچوقت خانوادم راضی نمیشه باید از هم جدا بشیم.میگفت تو برای من یه فرشته بودی و واسه هرکسی که قسمتش تو باشی فرشته ای.میگفت من باید ناراحت باشم که تو رو از دست میدم نه تو چون من مثل تورو تو دنیا پیدا نمیکنم.من تو این دوسال همه خاستگارامو بخاطرش رد کردم حالا اون میگفت چشماتو باز کنو به خاستگارای دیگت فک کن.چرا خانوادش چشم بسته منو رد کردن؟چرا حاضر نشدن حتی به دیدنم بیان؟اخه مگه من چی کم داشتم؟یکی کمکم کنه بگه با این داغ چیکار کنم؟من جند روزه که مشکی پوش شدم.اخه چرا با من این کارو کرد؟
اگه من براش یه فرشته ام پس چرا تنهام گذاشتو رفت؟
چرا برام تلاش نکرد؟
مگه من چه گناهی کردم که یه عمر باید باخاطراتش با عطرنفساش با یادگاریاش با حرفاش ویادش زندگی کنم؟...//////...
اخه چرا برام تلاش نکرد؟
خاهر عسلم هم عاشق پسر عمه اش بود اونا همدیگه رو میخاستن اما خانواده پسره شدیدا مخالف بودن اما با اصرار پسره و دعوا و...بعد سه سال پافشاری خانواده پسر راضی میشنو الان هم عروسی کردنو به خوشی دارن زندگی میکنن
داداش عسلم با اینکه سی ویک سالش بود وقتی گفت فلان دخترو میخام باباش مخالفت کرد با اینکه اون دختر فامیلشون بودو میشناختنش اما یک سال داداش عسلم پافشاری کرد تا اینکه اونا هم به خوشی عقد کردن اما عسل من فقط پنج ماه بود که به خانوادش گفته بودو دوبار بیشتر نبود که با خانوادش حرف زده اما میگفت چون میدونم خانوادم هیچوقت راضی نمیشن برای همیشه باید همدیگه رو فراموش کنیم.هیچکدوم از اعضای خانوادش حمایتش نکردنو تنهاش گذاشتن حتی خاهرش و دامادشون که شرایط مارو هم تجربه کردن.و اینجوری شد که یه دختر پاک فدای سرنوشت شد.اینا حرفای دوست نازنینم بود که تو دفترش نوشته بود تو دفتری که پر از سوپرایزهایی بود که واسه معشوقش نوشته بود اون الان دو شبه که بیهوشه وتو بیمارستانه من این تایپیکو برای اون زدم که کمکش کنم اخه دوست من پاک وصادق بود حق اون نبود که این همه بلا سرش بیاد از همه اتون میخام براش دعا کنید که زودی خوب بشه.اخر این دفتر اینجوری تموم شد که عسلم من بی تو میمیرم...
دوست من فدای عشقش شد.براش دعا کنید که حالش خوب بشه وبه دنیا برگرده
دوست من فدای عشقش شد.براش دعا کنید که حالش خوب بشه وبه دنیا برگرده
RE: خراب شدن سرنوشتم بخاطر اختلاف فرهنگی
اگر پدرت روز اول پسرو می فرستاد که با خانوادش بیاد به تو هم تشر می زد که از صیغه حرفی نزنی الآن این حالو نداشتی
اون پسر تو این دوسال لذتشو برده الآنم که خانوادش مخالفن بهونه ای شده که جدا بشه.
RE: خراب شدن سرنوشتم بخاطر اختلاف فرهنگی
این سرنوشت زندگی دوست مهربون من بود که قربانی عشق پاکش شد من این تایپیکو از زبان دل اون با خاطراتی که تو دفترش نوشته بود نوشتم به امید اینکه اون دختر حالش خوب بشه و من با راهنمایی شما عزیزان به اون کمک کنم
RE: خراب شدن سرنوشتم بخاطر اختلاف فرهنگی
سلام.
خیلی ناراحت شدم .
برای سلامتیشون دعا میکنم .منتظر خبرای خوبتون هستم.
RE: خراب شدن سرنوشتم بخاطر اختلاف فرهنگی
پدر اون دختر فقط برای اینکه صحبتاشون گناه نشه راضی به صیغه شد..مطمئنا اون به این سادگیا راضی نشده وبه دخترش واون پسر اعتماد زیادی داشته چون یادمه دوستم میگفت اون پسر با ایمان وباخدا بوده وخانوادش یه شناختی از قبل ازشون داشتن
RE: خراب شدن سرنوشتم بخاطر اختلاف فرهنگی
سلام گینو.
امیدوارم حال دوستت زودتر خوب بشه.
اما اشتباه کم نبوده توی این داستان، متاسفانه خانواده ش هم با اشتباهات دخترشون هم سو شدن.
و اوضاع رو بدتر کردن.
از همون روز اول که مخفیانه و بدور از چشم پدر و مادر ِ پسر، این رابطه نیمه رسمی شد، باید فکرش رو میکردن که ممکنه مخالفتی بوجود بیاد.
یک جمله ای هست که اینجور مواقع میگن. شاید تکراری باشه اما واقعاً در مورد این خانواده صدق میکنه.
که بر فرض دختر خانم خام ِ این عشق شده بود، چرا پدر مادرش عاقلانه فکر نکردن و به این کار رضایت دادن!
این جور عمل کردن، از خانواده ای که شرحش گفته شده عجیب و دور از ذهنه!
در هر حال امیدوارم که حال دوستت بزودی خوب شه.:72:
RE: خراب شدن سرنوشتم بخاطر اختلاف فرهنگی
امیدوارم که زودتر خوب بشه حالشون.ولی فک نمی کنم اون آقا علاقه ای به دوام این رابطه داشته باشه،وگرنه نه نمیاورد و با تموم وجوئش تلاش می کرد
RE: خراب شدن سرنوشتم بخاطر اختلاف فرهنگی
RE: خراب شدن سرنوشتم بخاطر اختلاف فرهنگی
سلام دوست عزیز..به همدردی خوش اومدی
نقل قول:
.من راه فاطمه رو میرفتم و میخاستم اون علی من باشه
گمون نمیکنم راه فاطمه و علی این باشه که یه رابطه ای پنهانی شروع بشه و غیررسمی ادامه پیدا کنه.
ایراد نداره دوست عزیز.بهایی که برای بعضی تجربه ها میدیم گاهی خیلی سنگینه..
اینجا تنها چیزی که برامون میمونه یه تجربه ارزشمنده که اگه حواسمونو جمع کنیم و ازش خوب استفاده کنیم میتونه کمکمون کنه تو بقیه زندگی درست انتخاب کنیم.
دوستت الان یاد گرفته محبتش رو صرف کسی کنه که رسما باهاشه..قانونا به نامشه.
دوستت یاد گرفته اگه روزی بچه دار شد مراقب باشه تو همچین سرنوشتی نیفته.
و مهمتر از همه اینکه اگه خودشو به خدا سپرده حتما خیریتی تو این بهم خوردن بوده..خیلی چیزا رو ما تلخ میدونیم در حالی که برامون شیرینن و مصلحت ما توش بوده.
به دوستت بگو خودشو به خدا بسپاره و چشماشو باز کنه قطعا یه فرد بهترسرراهش قرار میگیره.
نقل قول:
اون منو با رفتنش بدبخت کرد اون همه زندگیو خوشبختیمو ازم گرفت.
به دوستت بگو..بدبختی و خوشبختی ماها به هیچکسی گره نخورده جز خودمون..دوستت بدون اون پسر هم خوشبخته..حتی بیشتر ازقبل.
وادارش کن به خودش ارزش بذاره.
نقل قول:
مگه من چه گناهی کردم که یه عمر باید باخاطراتش با عطرنفساش با یادگاریاش با حرفاش ویادش زندگی کنم؟
سخته اما وادارش کن یادگاریاشو دور بریزه..سخته اما کمکش کن اینکارو کنه..تموم اس ام اس هاشم پاک کنه..حتی خطشو عوض کنه.
بلاخره این روزا هم میگذره و اروم میشه.
به قولی این نیز بگذرد.
موفق باشی
RE: خراب شدن سرنوشتم بخاطر اختلاف فرهنگی
یک دختر 18 ساله به پدرش اصرار کرد و پدرش اجازه صیغه و شب و روز سر کردن با یک پسر را بهش داد بدون اطلاع خانواده پسر؟!!
الان نظر خانواده اتون چیه؟
راهی که به نظر من می رسه این هست که این آقا خودش نخواسته وگرنه به قول خودتون خواهر و برادرش که خواستند به نتیجه رسیدند. پس این را قبول کن که نمی خواد و رفته.
نگو کسی کمکش نکرد. وقتی خودش نمی خواد بقیه چه کمکی دارند؟
صیغه تون را باطل کنید. اگر جایی ثبت شده پی گیر باش که برای ازدواجت بعدا مشکل ایجاد نشه.
واقعیت را بپذیر. به هیچ وجه باهاش تماس نگیر. تمام راههای ارتباطی را قطع کن. ازش دلیل نخواه. گریه و التماس و خواهش نکن و کلا ولش کن. اون تصمیم خودش را گرفته و این کارها اون را برنمی گردونه.
یک مشاور خوب پیدا کن و برو مشاوره. بذار کامل این موضوع برات حل بشه. نشه یه زحم کهنه یه گوشه روحت که با هر تلنگری سرباز کنه و اذیتت کنه. شاید این آدم یا ماجرا را فراموش کنی اما بی اعتمادیش تو ذهنت بمونه. بهتره کامل درمان بشی که آثار سو این رابطه توی ذهنت از بین بره.