1-من در پی یه ازدواج عاشقانه با کسی ازدواج کردم که لیاقت بالاترین عشق ها رو داشت و داره. بخاطر من حقیقتا با دنیا و تمام مشکلات جنگید. حدود 6 سال دوره آشنایی و عقد ما طول کشید و الان 6 ماهه ازدواج کردیم. عشق و احساس بینمون شدید بود و هست. حسادت برانگیز بود و هست. هنوزم مثل همون موقع خیلی از اطرافیانمون نمی تونن اینهمه علاقه رو باور کنن. اینهمه گذشت بخاطر همدیگه. این توضیحات رو دادم تا بدونید از نظر همسرم هیچ مشکلی ندارم و در رابطه با همسرم احساس خوشبختی میکنم. اونقدر که حس میکنم هیچکس همسری به خوبی همسر من نداره! این فکرم فقط تو مسایل احساسی و عاشقانه نیستا. همسرم مشوقم هست. بهترین دوستم هست. بهترین همراهم هست و...
2-من در شرایط مالی خوبی بزرگ شدم. هیچ کمبودی درزندگی قبل ازدواجم نداشتم. از نظر محبت خونواده ام کاملا قوی بودم. تو یه خونواده ی سرشناس بزرگ شدم. پدرم آدم مشهوریه و همیشه زیر ذره بین بودیم. خودم تو زمنه های زیادی موفق بودم. ابنا باعث شده بود متوقع بار بیام. خواستگارای خیلی خوبی داشتم. مسایل مادی برام خیلی مهم بود. اما همسرم که بهم پیشنهاد ازدواج داد و شناختمش چیزایی در اون دیدم که واقعا به دلم نشست. هنوزم که هنوزه و با وجود مشکلی که میخوام در ادامه ازش حرف بزنم اگه بخوام به عقب برگردم بازم همین انتخاب رو میکنم.
3-در طی یک سال قبل از ازدواجم از نظر روحی خیلی تضعیف شدم. موضوع بر می گرده به ناراحتی از پدرشوهرم بخاطر عمل نکردن به قول هاش که تو یه تاپیک ازش حرف زدم. اما فکر میکنم به مشکل فعلیم ربط خاصی نداشته باشه. پس بازش نمی کنم
++++++ و اما مشکل من ممکنه از نظر شما خیلی ساده باشه اما برا من یه خوره ی روحی شده که دوست دارم برا شما حرف بزنم. اگر تونستید جوری آرومم کنید که دیگه غصه ی این مساله رو نخورم که یه عمر مدیونتونم! اگر هم فقط گوش دادین بازم ممنونتونم.
ما خونه نداریم و مستاجریم! نمی تونم بپذیرم مستاجریم. چون تو فکر و فرهنگی بزرگ شدم که اجاره نشین بودن رو یه جور بدبختی می دونستن! چون حس میکنم هر ماه دارم الکی یه مبلغی رو از دست میدیم. چون نصف خونه تو مهریه ی منه و پدرشوهرم بخاطر زرنگیش نمیخواد من به حقم برسم(اگر مشکل مالی داشت بیخیالش میشدم. اما کینه ی زرنگ بازیش رو به دل گرفتم). چون فامیلم روی ازدواجم حساس بودن و الان روی شرایط زندگیم حساس ترن. سر اینکه پدرشوهرم خونه ای که قولش رو داده بود بهمون نداد و من ناچار به اجاره نشینی شدم جلوی فامیلم خیلی سرشکسته شدم. همه ی اون یکسالی که گفتم دچار بحران روحی بودم هم بخاطر همین موضوع بود.
حالا 6 ماه دیگه باید خونه ای که فعلا توش نشستیم رو تخلیه کنیم و من هر روز تمام کار و زندگیم رو در حال فکر کردن به اینکه خونه نداریم و چطور بخریم و اینا میگذرونم. خودمم داغون کردم و همسرم رو هم با حرص های دم به دم اذیت میکنم. خدا رو شکر از پس اجاره خونه بر میایم. ماشین خوبی هم داریم. وضعیت ظاهری زندگیمون هم خوبه و با وجود پیش اومدن هزینه های غیر منتظره ی عجیبی که برامون پیش اومد برای هزینه هامون به بحران نخوردیم.
اما من... من دیوونه... من بی منطق... من فقط و فقط بخاطر موضوع خونه دارم روانم رو تضعیف میکنم. دارم غصه می خورم. مشکل کجاست؟
به نظرتون من حق دارم اینهمه این موضوع رو بزرگ کنم؟(این جمله رو از اطرافیانم یاد گرفتم. به من میگن تو موضوع رو بزرگ کردی! چرا نمیتونم کنار بیام پس؟)
به نظرتون اگر موضوع بزرگ نیست چطور باهاش کنار بیام؟ چرا دست از سر خودم و این مساله بر نمی دارم؟! چرا تمی تونم یه بار برا همیشه این موضوع و بذارم کنار؟ همه وجودم شده آرزوی خونه دار شدن. بعضیا بهم میگن سن خودت و همسرت رو هم در نظر بگیر(26سال). اینکه هنوز سال اول زندگیتون هستید و غیره. اما آخه نمی تونم اینا رو بپذریم. اصلا چرا نباید از اول خونه می داشتم؟ من 6 سال آشنایی و عقدم رو با فکر داشتن خونه سر کردم. این پدرشوهر عوضیم دقیقه ی 90 همه رو شوکه کرد.
باید کنار بیام؟
باید حلش کنم؟
باید بپذیرم؟ چطور؟! فکرش رهام نمی کنه...